گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

تولد رضوان هم به بهترین شکل ممکن برگزار شد. ورای تصور عالی. به رضوان انقدر خوش گذشته که الان دو شبه قبل از خوابش با جمله ی :

"تولدم خیلی بهم خوش گذشت"

ازمون تشکر می کنه. 

باز هم نتیجه گرفتم که بسپرم بخدا. رها کنم. بهترین شکلش اتفاق بیفته.

اونهمه فکر و خیال و استرس و گریه زاری، همگی فرت. و چرت بود.






پی نوشت:

خدایا!

دوست دارم چله ی بچم، برم پابوس پدربزرگ.

وسائل رفتن و راحت رفتن و دردسر نکشیدن رو برام فراهم کنین اگر خیر و صلاح هست.

هوالرئوف الرحیم

الان دو روزه که دخترک تو آغوشمه.

تو روز تولد کسی به  دنیا اومد که شروع من بود برای عاشقی کردنها و مرید بودنها. کسی که تنها عدد داخل سند ازدواجم به نامش مرتبط هست و یک عمر بهشون مدیون بودم حالا بیشتر.

حال دخترک خوب نبود. به تشخیص دکتر باید زودتر خارج می شد. و شد. و من شاکرم. شاکرم. شاکرم...





هوالرئوف الرحیم

امروز فراموش کرده بودم که رضوان یک روزی به "امام زاده" میگفت "امام زابط".

امروز تو پارک با دختری دوست شد و میوه ی کاج رو سعی کردن با چندتا سنگ "بکاجن".

امروز به غیر از عیدی من و باباش و خودش که مامان جون بهش داده بود، برای"خواهرش" هم عیدی طلب کرد.




هوالرئوف الرحیم

از وقتی از خونه مامان جون و بعدتر خونه ی مامان رضا اومدم، "الحمدلله" از زبونم نیفتاده.

امروز تونستم درست حرف بزنم و در عین حال دل چندین نفر رو شاد کنم. شاکر خدام واقعا واقعا.

آخرشم که حرفهای مامان رضا در مورد دعا کردن برام و رفتن خونه ش برای بعد زایمان دلم رو حسابی گرم کرد.

رضوان هم بسیار شاد و خرم. با دوست جونش بازی کرد و بازیش به خوشی تموم شد.

رضا طبق معمول در قبال حالاتم، عکس العملش "هیچی" هست.





هوالرئوف الرحیم

صندلی ماشین، کالسکه و آغوشی، مهم ترین اهدایی های خواهر رضا بود. چیزهای خوب دیگه ای هم داده ولی اینها معرکه ست.  کارم رو حسابی راه انداخت و حسابی دعاگوش شدم.

کاش بتونم شیطان رو از خودم دور کنم. کاش. 


اعوذ بلله من الشیطان الرجیم




هوالرئوف الرحیم

صبح بعد نماز که خوابم نمی برد رضا برام حلیم خرید و صبحانه مفصل خوردیم. بعد نهار رو بار گذاشتم و تازه ساعت 9 بود فکر کنم که خوابیدم.

مامان و بابا رفتن بازار و با کوله باری از کار برای من برگشتن.

تا ساعت 5 و نیم رو پا بودم به مرغ پاک کردن و شستن و بسته بندی کردن و بعد وسایل پذیرایی از مهمون رو آماده کردن و دوش گرفت و در بین تمام اینها "کمال الملک" دیدن و در نهایت استراحت.

رضا رو فرستاده بودم ختم و حسابی که خستگیم در رفت اونم رسید و یک ساعتی بعدش مهمانها رسیدن و خداروشکر خوش گذشت.


وقتی یک بار این راه رو رفتم. و می دونم کار فقط کار هورمونهاست نه آدمها. و بعد شیاطین برای خراب کردن حال معنوی این روزها، چرا بهش بها بدم؟ چرا سخت بگیرم؟

تصمیم گرفتم تا جای ممکن حرف نزنم. تا ناخواسته کسی رو نرنجونم. که بعد رنجش نصیبم بشه. 

و وقتی تا این حد بهم لطف و مهربانی کردن، اگر حرفی هم شنیدم که دوست نداشتم، به یاد مهربانی هاشون بیفتم و بگذرم.

به رضا گفتم هوشمندانه بریم جلو. وقتی می دونیم آخرش چیه. 





هوالرئوف الرحیم

از لیستی که نوشته بودم، امروز کلییییییش رو انجام دادم. یه سری رو بیخیال شدم و چندتا کار جزئی مونده.

خواهر رضا که بچه اش یک سالشه و سیسمونی مفصلی خریده بود بهم پیشنهاد یه سری وسایلش رو داده. یه سر اونجا هم بریم که بتونم وسایل رو بگیرم و درست راستش کنم. اگه تعمیر یا شستن می خواد بهش برسم.

خیلی دلم می خواد یه جوری بخوابم که حالا حالاها بیدار نشم. 






هوالرئوف الرحیم

حوصله ندارم از دیشبم با رضوان و دخترک و رضا بگم. همینقدر بگم که له له له بودم. رضوان مریض بود و بی خواب بخاطر نفس نکشیدن. دخترک به شدددددت فعال و در تقلای دردناک. و رضا ... خواب...

شب خیلی سختی رو سپری کردم. تا نماز صبح. 

صبح که بیدار شدم با رضا سرسنگین بودم و رضا ولی عادی. کلی کمک کرد تا از دلم در بیاره. کلی کار کردیم دوتایی. ولی بازم من در حال دوئیدن بودم و رضا قدم زدن...

عصر هم رفتیم طرفهای خیابون ملت و امام خمینی برای دیدن موزه ها، که همه بسته بودن. تا اینکه به شهروند مرکزی رسیدیم. چیزی که می خواستم رو پیدا نکردم و خرید معمولی کردیم ولی بهمون خیلی خوش گذشت.

تو خونه هم جمع آوری و شام و باز بدو بدو.

الانم اگر رضوان رضایت بده بخوابه لباسها رو پهن کنم و برم بمیرم تقریبا.



هوالرئوف الرحیم

امروز هم کلی کار کردم.

فریزرها رو مرتب کردم. یخچال رو هم. ته مونده های غذاهارو سروسامون دادم و به میوه و سبزیجات رسیدم. هفت سین و وسایل پذیرایی رو جمع کردم و خونه تقریبا به حال قبل عید برگشت. البته هنوز مهمونهایی دارم که نیومدن و معلوم هم نیست که بیان. شاید باقی مونده رو هم فردا جمع کردم...

این وسط رضوان هم سرماخورده باز و سرخ کردن رو تا خوب بشه حذف کردم. 

عصر بساط آش رشته فراهم کردم و رفتیم بیرون که خرید کنیم. و دیدیم شهروند مرکزی بسته ست و برگشتیم. فقط از منظره ی آسمون آبی و ابرهای گوگولی که پس زمینه ش کوهای برفی با کیفیت hd بود، همچنین مردمی که در حال سیزده به در کردن بودن، لذت بردیم و برگشتیم.

تا رسیدیم خونه آش رو ردیف کردم. یه کاسه برای مامان رضا گذاشتم و بقیه رو بردیم خونه مامان دور هم خوردیم که کیف داد.

بعدم رضا رفت خونه مامانش و من و بابا و مامان با هم فیلم دیدیم و چای خوردیم.

شب رضوان چندین بار صدام رو در آورد و حسابی از کوره در رفتم. رضا امروز در بالاترین سطح حرص در آوردن بود و یه سره ولو در حال گوشی بازی و من مثل اسب در حال کار. خیلی امشب حال نابسامانی دارم.






هوالرئوف الرحیم

هیچی. 

این مامای فامیل هیچ وقت از در "همدلی" بر نمیاد. برای همین مشاورم نیست. با این وجود هر دو مامای فامیل بهم اطمینان می دن که مسیر راحت تری رو در پیش دارم. حالا توکل بر خدا.

دیروز لباسهایی که دخترک تو بیمارستان می خواد بپوشه رو شستم و آماده کردم. حوله ی حمامش رو هم در آوردم و شستم. از لباسهاش عکس گرفتم و یواش یواش دارم ساک بیمارستان رو می بندم. خوردن خنکی و خاکشیر و عرقیات رو شروع کردم برای پیشگیری از زردیش. دو نوع خورشت هم پختم. یک نوع دیگه قبلا پخته بودم. بعلاوه ی کوفته های محبوب رضا که تو فریزرن. کلی هم کار مونده:

  1. لوبیا بخرم و مواد لوبیا پلو بذارم.
  2. قارچ بخرم و مواد ماکارونی بذارم.
  3. سیب زمینی برای قیمه سرخ کنم.
  4. چندتا لباس ایستگاه اتو کنم. بعلاوه لباس برای بیمارستانش.
  5. شلوار سرمه ایهاشو رنگ کنیم. 
  6. کادوی اهدایی از طرف نی نی رو تهیه کنم.
  7. برای تولد رضوان هیچ ایده ای ندارم...
  8. آخ آخ آخ زیره و وسایل کاچی رو نخریدم. 
  9. به رضا دم کردن برنج و ماکارونی رو یاد بدم.
  10. رضا موهامو کوتاه کنه.
  11. آرایشگاه برم و حس و حالم رو خوب کنم. 




پی نوشت:

همه رو نوشتم تا فکرم خالی بشه. تا به ترسهام و پوچی ای که توی ذهنم داره پیشروی می کنه محل نگذارم. تا به چیزهای بهتری فکر کرده باشم. دلشوره های قشنگ تری...