گذرگاه

۱۶ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

پنج شنبه خیلی خیلی اتفاقی کامل آشپزخونه رو تکوندم. کاملها. از وقتی تو عید می تکونمش هم بیشتر. بگذریم که ممنوعیت هم داشتم، رضا هم سفر بود...

ظرفهای دیروز شهروند مرکزی و قیمتهاشون رو که دیدم تازه قدر وسایل و ظرفهام رو دونستم و با این چیدمان جدید و اضافه کردن همین چندتا دونه ظرف تک شده به ظرفهای قبلیم، کلی محبوبم شدن. 

ظهر هم از تره بار یه دست فنجون دم دستی گرفتم "نوری تازه" دیگه نور علی نور شد تازه، سه تا فنجون اهدایی به اساتید که بهشون ندادیم رو هم باز کردم برای خودمون سه تا. حالی به حولی و کلی آشپزخونه دوست شدم.

یه شام مفصل هم پختم. چون تو کل روز خودم درست غذا نخورده بودم و از رضا هم خبر داشتم که هیچی نخورده. 

در نهایت دوش گرفتم و آرایش کردم و رضا له و داغون رسید.

فقط شام و چایی رو با ذوق خورد و کلی با انرژی مثبت خیلی زود خوابیدیم. هر یه خیلی خیلی داغون بودیم






این بار سنگین هم، زمین گذاشته شد و الحمدلله تموم شد.

ولی باز یک بار دیگه باید بره مدرکش رو بگیره بیاد...

هوالرئوف الرحیم

اون موقعها اکثرا رفت رو از ترمینال جنوب می رفت برگشت رو از ترمینال بیهقی. رفتنی رو با مترو می رفت و برگشتهاییش که بیهقی بود، من می رفتم دنبالش. 

پنج شنبه شب های رادیو پیام رو گوش می دادم تا برسه. همیشه زودتر می رفتم که خسته و خورد تو سرما نیاد معطل بشه. دور میدون کنار تاکسی ها منتظر می موندم. اون ساعت از شب پلیسی برای ممانعت نبود و یک جورایی تاکسی ها حس امنیت بهم می دادن. وقتی می اومد هم اکثرا می رفتیم لونه ی عشقمون در غرب خیلی خیلی دور.

این قصه مال بیش از سه سال گذشته ست. وقتی هنوز رضوانی تو این دنیا نبود. و چه خوب بود که نبود. این رو دیشب فهمیدم.

وقتی برای شاید آخرین بار این بار با رضوان بردیم رسوندیمش و اون رفت... رضوان تازه از بابا دور مونده انقدر گریه و زاری و جیغ و هوار کرد که واقعا حس ناایمن رانندگی کردن رو بهم داد. دیگه شروع کردم قصه ی دانشگاه رفتنهای بابا رو براش تعریف کردم. که دیگه نمیره و درسش تموم شده و مامانش چقدر گناه داشت وقتی اینهمه روز از بابا دور می موند و رضوان که عاشق حرف زدنهای بزرگونه ست، به این وسیله آروم شد و قائله ختم به خیر شد.

خلاصه که دیشب گذشت. مثل تمام اون سالهای سخت که گذشتن. 

اون موقعی که تو هفته همش دو روز، دو روز و نیم، اونم نصفه و نیمه مال من بود. و زندگیمون همه اش تو یه ساک دستی بود و ما دائم السفر.

گذشت و چه خوب گذشت و انشاالله که برامون پر خیر و برکت باشه تا طعم شیرینش رو هم بچشیم. 




انشاالله

هوالرئوف الرحیم

هیچی دیگه دوباره وضعمون داره بر می گرده به زمان بچگی ما، که موز و شکلات و آجیل و دستمال توالت و مای بی بی، اجناس لاکچری به حساب می اومدن.

به رضا داشتم می گفتم بخدا روی کار اومدن اینها همه اش عذاب الهیه برای ناشکری کردنهای ما. آخه چطوری ممکنه مردی با مدرک دکتری با 16-17 سال سابقه به عنوان کارمند رسمی یکی از مراکز معتبر، تا این حد گرفتاری مالی داشته باشه. نتونه هرچقدر می دوئه با کلی اضافه کاری، اون طوری که شان و توانش هست نیازهای زن و بچه شو تامین کنه. همش حرص و جوش بخوره و کم کم تمام موهای صورتش سفید بشه اونم در جوانی، از ناتوانی برای رسیدن به اهدافیش که اونچنان هم دست نیافتنی نبود، تا همین دو سه سال پیش...

هیچی دیگه، واقعیتش اینه که موقعیت رضا جوری شده که من به شخصه حرفی برای گفتن واسم نمونده، که بگم اگر فلان کار رو کرده بود شاید می شد رسید... هیچ راهی نبوده که تو این سازمان قابل پیشرفت باشه و انجام نداده باشه، ئوووووم... البته... دو عنصر پاچه خواری و پارتی رو نداره...





در جوانی پیر شدیم...

بازم خدایا شکرت...

هوالرئوف الرحیم

مسئله ی جا به جایی به کل منتفی شد. مامان که دید شرایطش رو نداریم، نگذاشت. 

حالا قرار شده تو پذیرایی برای رضوان اتاق درست کنیم.

برای نی نی هم جز لباس و وسایل بهداشتی، چوب و تیر و تخته نخریم تا انشاالله بریم سر خونه و زندگی خودمون. 

دیروز چندتا پارتیشن دیدم که خوشم اومد. ولی فعلا دست نگه داشتیم. یکمی الان برای همه کاری زوده. حالا که قرار نیست اسباب کشی کنیم و سفارش ساخت و ساز هم نداریم.

جنس نی نی هم مشخص بشه دیگه کارها رو شروع می کنیم.

در اصل برای خونه تکونی باید برنامه ریزی کنیم. شستن موکت و رنگ کردن اتاق و دوخت و دوز و این چیزها.

الان باید برای رضوان یکی دوتا سارافون بدوزم و یکم دفتر خاطرات رو سروسامون بدم. تا شروع شدن ماراتن کارهام. همین.





هوالرئوف الرحیم

دیروز که مستندها و گزارشهای زنده ی پیاده روی رو می دید گفت:

"کاش بچه ها نبودن سال دیگه با هم می رفتیم"






هوالرئوف الرحیم

11 که من دکتر بودم زنگ زده بوده. ساعت 2 و نیم تا سه یه حااااالی بودم. یه حااااالییی بودم...

انشاالله دیگه الان رسیده زیارتم کرده.

براش یه عالمه پیام گذاشتم از قولم بگه...

کاش ببینه. کاش دیده باشه...