گذرگاه

۲۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

امروز تولد رضا بود ولی از ترس بانکها دیروز که از راه رسید براش جشن گرفتم.

رضا همیشه تولد دو نفره دوست داشت ولی من همش براش تولد جمعی می گرفتم. 

امسال ولی به هیچ کس نگفتم. حتی به رضوان. یواشکی رفتم یه کیک سیبیل خریدم و اومدم و در حال تزئین اتاق بودم که رضوان دوزاریش افتاد و زد تو خال و متعجب بودم.

هیچی دیگه لباسهامون رو عوض کردیم سشوارم کشیدیم و حاضر اماده.

دوربینم گذاشتم رو سه پایه و از سورپرایز فیلم گرفتم.

کل کلش نیم ساعت هم نشد. رضا خیلی خسته بود و منم با بچه ها و کیک رفتیم خونه مامان و اجازه دادیم روز تولدش تا دلش می خواد بخوابه.

یادم به پارسال می افته که هیچی در بساط نداشتم تا کادو بخرم. زده بود و فسقلک مثبت شده بود و همون رو می خواستم کادو کنم بهش بدم. که خب شرایط جسمیم جوری شد که زودتر با خبر شد.

امسال هم با پولی که بهم کادو تولد داده بودن تا روسری بخرم، براش تولد گرفتم. واقعا ناراضی نیستم از کارم، چون این کارو دوست دارم. ولی بی پولی همچنان ادامه داره و این خیلی سخته.

دلم حقوق ثابت می خواد...

 

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

این رو بدونین که هیچ غریبه ای اجازه دست زدن به هیچ بچه ای رو نداره. چه لپشو بکشه چه بغلش کنه.

کنار آبنمای موزیکال اومدم موبایل رو از تو کیف در بیارم در حد چند ثانیه یهو دیدم رضوان بغل یه آقاییه. رضا رفت ازش گرفت و من وایسادم فیلم گرفتم و مرتیکه وایساده بود من رو دید می زد. 

این کابوس از دیشب تا حالا خواب رو از چشمم گرفته. همش میگم چرا یه دونه تو گوشش نزدم.

آقا یک ثانیه از بچه تو این جاها چشم برندارید.

تو ماشین به رضوان می گم چرا جیغ نزدی آقاهه بغلت کرد. گفت مهربون بود می خواست بهم آبشارو نشون بده. اونجا بود که فهمیدم گند زدم و هنوز به اندازه ی کافی روش کار نکردم.

 

 

 

 

فقط پناه بر خدا از شر شیطان رجیم. 

این کابوس تا ابد خاطرم می مونه. 

هوالرئوف الرحیم

می خوام از دیدن یک پروژه ی بسیار بزرگ ولی به شدتتتتت مزخرف بنویسم.

پروزه ی بزرگ:

 بازار بزرگ ایران یا ایران مال

وقت اذان من بچه ها رو گرفتم چون رضا همش می خواد بگه نکن بکن. بردم که بریم نماز بخونیم. بسیار زیبا و چشم نواز. اومدم با کالسکه برم داخل، با رفتار زشت مانعم شدن.

خب، الان تو این دوره زمونه من می تونم کالسکه م رو، بچه م رو، جلو در به کسی بسپرم برم تو؟ اصلا کسی همچین کاری برات می کنه؟ رها کنم به امان خدا برم تو؟ حالا الان رضا باهام بود. برگشتم تا بیاد و کالسکه رو دادم بهش، ولی ممکن نیست یه زن با کالسکه و بچه، تنها بیاد بخواد نماز بخونه؟ با توجه به اینکه اجازه ورود نمی دید با اون خدمه ی بسیار بی ادبتون، نماز نخونیم؟!؟!

 

به حمدالله بچه ها با هم اذن دستشویی دادن. اومدم تو دستشویی از 4 تا دستشویی سه تاش فرنگی. من بچم رو تو فرنگی چطوری ببرم دستشویی؟ بعد زن ایرانی دلش میکشه تو مرکز خرید بشینه رو فرنگی؟ نه محافظی نه چیزی؟ صد نفر جلوی بچم بودن تا نوبتش شد.

 

بعد رفتم فسقلک رو با خوشحالی بردم اتاق "مادرکودک".

یه جای خوب داشت که قشنگ پایین بود کاسه اش و راحت می شد بچه رو بشوری. شستیم و اومدیم. یهو خدمتکار اومد داد و بیداد که: "چرا بچتو اونجا بردی شستی". ای بابااااا. مگه اعلان زدی؟ مگه تذکر دادی اینجا که مثل سگ برخورد می کنین آخه؟ بعد برام میگه: "باید با دستمال مرطوب بچه رو تمیز کنین." بچه ی پوست حساس رو نمی شه با دستمال مرطوب تمیز کرد نادونها. اونم دختر که هزار جور عفونت بگیره. بعد نگاه کردم جایگاهی که برای نشست یا دراز کشیدن مادر برای شیر دادن، گذاشتن، سنگیه.

در خوشگل. سنگهای خوشگل ولی کاربردش چی؟!؟! آخه یه پولدار احمق ورداشته فقط دستور داده و بقیه هم گفتن چشم قربان و اجرا کردن. نه کارشناسی ای نه دقتی. 

کلا پروژه رو برای خارجی ها ساختن، نه ایرانی جماعت. الکی هم شعرهای افتخار آمیز تو آبشار موزیکالش پخش می کنن. 

بعد تو 4 طبقه به اون وسعت یه آبخوری نبود خفه شدیم از عطش. دستشویی ها آب غیرقابل شرب که این هم خوبه هم بد. یه جا که آب بخری حتی. دیگه رفتیم تا هایپر مارکت دو طبقه پایین ترش یه شیشه آب خریدیم.

خلاصه اینجوری بگم براتون که فقط خسته شدم و اگه کلاهم هم بیفته سمتش نمیرم دوباره.

با اینکه کتابخونه اش قشنگ بود"برای عکس گرفتن البته!"

تو شربتخانه اش با اینکه چایی مشتی خورده بود و داشتم کیف می کردم. چادرم به پایه ی صندلی گیر کرد و پاده شد.

تو اون شهر ساختگیش قدم زده بودم و به چشمم قشنگ اومده بود. چه کارتونیه چه ایتالیاییه. 

با آبشار موریکالش پر از غرور وطن پرستی شدم.

ولی. ولی ولی. هرگز حاضر نیستم دوباره پام رو تو این پروژه ی احمقانه بگذارم.

پروژه ای که هیچ منطق و فکری پشتش نیست. فقط قشنگه. یه عالمه چیز قشنگ و گرون قیمت هست. ولی چیزهای قشنگی که یا جایگاهشون اونجا نیست یا شکلی هست که نتونی ازشون راحت و با آرامش استفاده کنی.

 

اگه کامل احداث نشده و آماده ی بهره برداری نیست، خیلییییی بیجا می کنین درش رو باز می کنین مردم توش بگردن.

امشب یه شب سیاهه برام. انقدر بدم اومد از این فضا.