گذرگاه

۲۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

پاشدیم با رضوان دوتایی رفتیم هیئت جاری. با ماشین.

لامصب رانندگی خیلی حس قدرت بهم میده.

با خودم حال می کنم چند دقیقه ای.

دیدم رضوان هم کیف کرد. 

اونجا هم بهش خیلی خوش گذشت.

زود برگشتیم.

دلم برا جوجه تنگ میشه زیاد بیرون باشم.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

شب یازده محرم یعنی عاشورا شب، با مامان اینها رفتیم تعزیه. 

عجیب تعزیه ای بود.

حالم دگرگووون. اصلا وضعی...

فقط مامان بنده خدا نشد بره تو فاز. بخاطر رضوان. مجبور بود هی داستان طور تعریف کنه که هم نترسه، هم زده نشه، هم چیز یاد بگیره.

الحمدلله تاثیرات خوبی از اون شب توش دیدم. حرف زدنش در مورد امام حسین علیه السلام و امام زمان عجل الله داره شکل میگیره. 

خدا توفیقشون بده.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

شبهای عالی ای رو سپری کردیم.

دلم می خواست رضوان بهش خوش بگذره و وقتی دیشب وارد محوطه شدیم و جیغ کشید:

" آخخخخخ جوووووون"

فهمیدم، اینطور بوده.

رضا خیلی خوب همراهی کرد. خیلی خوش اخلاق. خیلی دعاش کردم.

فسقلک خیلی راحت بود و مشکلی نداشت و با همه وضعیتی می ساخت. صدا گرما مردم. به لطف خود امام حسین علیه السلام.

الحمدلله امروز هم مثل چند سال اخیر، رفتم زیارت ناحیه. مثل اولین باری که رفته بودم جمکران، البته اون موقع مجرد بودم و حالا دوتا گل دختر دارم، برای نسلم خیلی دعا کردم. دعاهام خیلی شبیه هم بودن در این دو مکان با زمان متفاوت.

و اینکه...

بدجور تو فکر رفتنم.

از عمو جان خواستم.

سرچ کردم.

می دونم راحت نیست. می دونم سختی توش هست و چیزی که خیلی نیاز داره صبوری کردنه. 

از خودشون خواستم. ظرفیت من و رضا رو ببینن. بهم عطا کنن. دلمم می خواد چهارتایی تنها باشیم. با سمت رضا که ابدا. با سمت خودمم ابدا. سمت اونا که معلومه چرا نه. با سمت خودمم بخاطر رفتارهای بابا و ریحانه با رضاست. کاری می کنن که هم من تهی میشم از رضا هم رضا مارو میگذاره به امون خدا. و اصلا منکر زحماتی که بی دریغ برام می کشن نیستم. ولی خب اینطوریه دیگه. میشه مثل مشهد مثلا.

باید دید یار چه می خواهد و قسمت به چه است....... 

 

 

خدایا میشه که بشه؟

وَمَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا * وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ ۚ وَمَن یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ۚ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ ۚ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْرًا * 

سوره مبارکه طلاق، آیه ۲-۳

هوالرئوف الرحیم

چند دقیقه. شاید یک ربع حداکثر زمانش بود:

خودم و بچه ها رو زائر کربلا تو اربعین تصور کردم.

کاخ رویاهام رو ساختم.  همینطوری آجر به آجر.

رسیده بودم به اینکه شیر خشک رو چطوری تهیه کنم که یهو...

رضا زد به شوونه مو بهوشم آورد...

اینطور بگم که انقدر غرق ماجرا بودم، شاید واقعا اونجا بودم. شاید اسمم نوشته شد...

 

 

 

 

جوونهایی که دارن می رن... 

تا می تونن لذتشو ببرن...

آرزوی خیلی هاست آنچه نصیبشون میشه...

خیلی از کسایی که حسابی زمینی شدننن...

هوالرئوف الرحیم

آقا اولین شبمون گره خورد به حضرت قاسم. تو مزار شهدای گمنام.

چقدرررررر کیف کردم.

عالی بود.

هم رضوان هم فسقل خیلی خوب همراهی کردن.

و رضا هم در نهایت امر.

کلی سپاسگزاری کردم ازش و نتیجه اش این شد که کله سحر بیدار شد بدون قر و ادا لباس پوشید و بردمون مراسم شیرخوارگان مصلی.

اول بگم که برگزار کنندگان کارشون عالی بود. اصلا اذیت نشدیم. فیض اکمل بردیم. کلی صفا کردیم. بچه ها خوش گذروندن و اومدیم.

باز از رضا سپاسگزاری فراوان.

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

چنین شبهایی هرچی به رضا فکر می کنم، نفرت تمام وجودم رو میگیره. هرچی دنبال حال خوبم باهاش می گردم پیدا نمی کنم. صفر و صد کاااامل.

بیچاره رضا.

به خودم میگم چطور تو حالت خوب نباشه هر جوری می تونی برخورد کنی. یکی یک دانه شوهر ولی با داد حرفش رو برنه بده ست و متنفری ازش؟!؟!

ناز بشی الهی...

 

 

 

خیلی از خودم ناراحتم

تو بخش خودم از خودم راضی نیستم

کودک درون بیچاره میگه "خب خسته بودم، همه چی هم ضدم بود"

بغض هم کرده

گریه هم داره

...

هوالرئوف الرحیم

خیلی امروز کار کردم. خیلی یعنی خیلییییی.

پروسه ی لباس شستن من بسیار پر مرحله و انرژی بر هست. تا ساعت 2 تقریبا گرفتار این کار و مرتب کردن خونه بعد از مسافرت بودم و تازه 2 رفتم نهار بپزم.

با اینکه هی سعی می کردم یه چیزی بخورم غش نکنم، ولی باز احساس ضعف می کردم.

رضا زود اومد و حالش خوب نبود و این یعنی همچنان بی استراحت ادامه بده...

هیچی. فسقل هم جیغ زدن یاد گرفته و برای همه چیز جیغ می زد. اعصااااب خرد کن. خودمم که جیغ جیغو شدم به کنار. رضوان هم مداااام با صدای زیر حرففففف می زد. 

داشتم دیوانه می شد. کم کم احساس ضعف کردم و ساعت 5 و نیم تازه نهار خوردم.

رضوان هم بد قلقی کرد سر نهار خوردن و بیشتر بهم فشار اومد و دیگه رسما می لرزیدم.

رضا فشارم رو گرفت 8 روی 4. خودشم فشار پایین. نوروبیون زدیم و خوب نشدیم. رضا گفت بریم خرید درمانی و رفتیم و من خیلی بهتر شدم رضا ولی نه.

رفتیم خونه مامانش و یه دو ساعتی برای مامانش خودش رو لوس کرد و برگشتیم خونه.

نصف شبی رضوان شام خواست. پختم و خورد و رضا بدقلقی کرد و بچه ها باز گردن من افتادن. فسقل جیغ. رضا داد. ریحانه از اون ور جیغ. رضوان بدقلقی های مداوم.(الان که ازش گذشته می گم رضوان بدقلقی نمی کرد. من چون خسته و عاصی بودم اینطور برداشت می کردم.)

انقدر حالم از صدا بد بود که حتی خانمه بسته های ب آ رو میچید تو یخچال فروشگاه با اون صدای وحشتناکش، می خواستم سر زنه هم داد بزنم که:

"بس کن!"

دیگه تصور کنین تو خونه به چندتا دیوار برای کوبیدن سرم بهشون تمایل داشتم. 

هیچی دیگه. امشب سختم در نهایت با داد و بیداد تمام افراد خانواده این دفعه بخاطر خواب پایان گرفت. الان همه خوابن و من هنوز تو سرم موج می زنه و دلم می خواد روحم از بدنم مفارقت کنه و به حضرتش بپیوندم. ولی دلم به حال بچه هام می سوزه بخوان بی مادر بزرگ بشن. زیر دست نامادری...

 

 

 

 

خیلی خستم

هوالرئوف الرحیم

 

سلام بر حسین علیه السلام

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

امشب داشتیم فیلم و عکسهای زیر یکسال رضوان رو می دیدیم، رضوان خیلی ذوق زده بود.

داشت می خوابید گفت:

"امشب خیلی خوشحالم!"

بعد هم چهار قل و آیه الکرسیش رو که خوندم. داستان کوتاه کتاب امام رضاش رو خوندم و فرت شد. بی بحث و جدل مرسوم این شبهامون. 

 

 

 

 

الهی شکرت خدا بخاطر بچه ها

بخاطر رضا

بخاطر زندگیم

چشم ازم بر ندار لطفا

متشکرم...

هوالرئوف الرحیم

اولین دریاش رو هم فسقل خانم رفت.

به همراه مامان اینها رفتیم و چه خوش گذشت.

همه جوره خدا برامون خیر مقدر کرد.

چه دریا. چه جنگل. چه کوه.

رضوان اولین بار بود تا این حجم خودش رو با شن و دریا قاطی می کرد.

خیلی بهش خوش گذشت. مثل آهو بچه، ازین طرف به اون طرف می پرید. ابر خوب بالای سر هم مانع شد فسقل و رضوان بسوزن و ما هم گرممون نشد. راحت چندین ساعت نشستیم و حض بردیم. خیلی عالی بود. یکی از بهترین دریاهای عمرم. مخصوصا بخاطر همراهی رضا.

و اما جنگل... معرکه. معرکه. واقعا دلم رو گذاشتم و اومدم. حیف واقعا...

و کوه. هوا. تنفس و عشق.

خلاصه که خیلی خوش گذشت. فقط برای مامانم بمیرم که یه لحظه استراحت نکرد.