گذرگاه

۱۴ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

برف بازیهای بچگی های من دردناک بود.

وضع مالی خوبی که نداشتیم. دستکش و کفش درست و حسابی هم نداشتیم. برف مساوی بود سرما تا مغز استخون.

زیپ کاپشن رضوان خراب شده. از قبللللل، تو تابستون، به رضا گرفتم ببرتش برای تعمیر. "بلدم، بلدم" کرد و یه دوبار زیپش درست شد ولی دیروز که می خواستیم بریم تو برف، بخاطر همون ور رفتنها، زیپ شکست. کفش رضوانم بالاش باز بود و واقعا زورم میاد دوباره مثل پارسال ۲۰۰ تومن خرج چکمه کنم براش برای دو سه بار استفاده. با همین وضع بچم رو بردیم برف بازی. تا بالای مچ پاش خیس بود ولی لب به شکایت باز نمی کرد. سه تا هم سویشرت و کاپشن تنش بود که باز بودن زیپش باعث سرماش نشه. 

الان زنگ زدم از جاریم جویا شدم که چکمه سالم که بهش بخوره از دخترشون بجا مونده که دیگه خرج نکنم. گفتن اره. حالا ببینیم کی به دستمون میرسه.

ولی می دونم عکسهای برف بازی دیروز رو ببینم همش به یاد برف بازیهای زمان خودمون می افتم و سرما تا مغز استخونم رسوخ میکنه. هرچند که به رضوان خوش گذشت و ابراز ناراحتی هم نکرد... برای من درد داشت ولی.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

بهش هدیه دم دستی سینی و چهارتا قاشق چنگال پلاستیکی داده بودن که کدر بود و حسم میگفت از مواد بازیافتیه. با کلی اشک و آه ازش گرفتم و انداختم تو بازیافتیا.

حالا باید جبران می کردم. مخصوصا که چند روزی بود خیلی کمکم کرده بود و خانمانه برخورد کرده بود. اول از همه با هم مشغول ساخت گاز فردار شدیم.

چنان جالب شد که هم خودش هم بقیه انگشت به دهن موندن.

فرداش با رضا رفتیم قوری چینی و سینی فیلی هم خریدیم و جهازش کامل شد.

بعد براش یه ست پزشکی گرفتیم. قبل از اون با تل و خونه سازی، معاینه مون می کرد و با در کابینت کوچیکه ش، فشارمون رو می گرفت. تعداد بند و بساطش زیاد بود و ولو. عصر براش نمد گرفتم و کیف پزشکی هم دوختم.

شب سخت خوابش برد. خیلی ورجه وورجه کرد. صبح رفتم پتو رو بکشم روش دیدم کیف پزشکیش رو بغل کرده و خوابیده. همچین قند تو دلم آب شد که نگو.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

اقا از جمعه در حال تدارک بودم. 

هی فکر می کردم و هی برنامه ریزی و سرچ.

در نهایت بسته های باسلوق و کوکی آدم برفی و انار تهیه کردم با کارت شب یلدا مبارک.

تمام وجودم رو کردم عشق و مشغول شدم. به یاد محمد تو پس از زندگی... رنگهای و هاله های عشق...

ظهر اونها رو رضا برد. مامان زنگ زدن چقدر تشکر و اینها.

شنبه هم ژله ها رو درست کردم. به عشق بابا. و یکشنبه با وجود خستگی فراوون، ساعت کوک کردم که زود بیدار بشم برم "ژله ی سبز" بخرم. خنده دار...

خیلی خودمو خسته نکردم. نهارو هم سریع پختم و شب بعد سلام و صلوات و نذر و نیاز، ژله ها رو برگردوندم، چقدرررر خوشگل شد. ژله هام اکلیلی بود. فقطم بارخاطرم به بابا بود. کیک تولدش که خیلی شیرین شد، عوضش ژله هاش هم خوشگل شد هم خیلی خوشمزه.

دیگه خیلی هم میلم به چیزی نکشید و شامم که خوردم آخر شب حالم دگرگون بود و بلاخره شب یلدا مون با هزار شکر و ثنا به پایان رسید.

شکر سلامتی

شکر در کنار هم بودن

شکر هم رو داشتن

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

دیشب بهم ثابت شد که طبق قرار دادهای شخصیم نمی تونم تو مواجهه با اونهایی که اذیتم می کنن دقیقا رفتاری که برنامه ریزی کردم رو انجام بدم.

گذشت، محبت، سکوت، رو کاغذ و تو فکرت کارهای جالبیه. مال وقتیه که هیچ کلمه ای از زبون اون فرد بیرون نیومده. اگر ناشایست حرف زد و تو اونچه باید رو انجام دادی، اون حسابه.

البته در مورد دیشب، مشکل اصلی حرف رضا بود. وگرنه من که سکوت بودم و داشتم از بچه ها فیلم می گرفتم. اگر رضا و ریحانه سکوت کرده بودن و اونها چند دقیقه شون رو اومده بودن و رفته بودن، همه چی به خوبی تموم شده بود.

کلا برای مواجهه با اونها به نظر من تنها راه سالم، سکوته. همین. سکوت همگانی نه فقط من.

 

 

 

شب یلدا