- ۹۹/۰۶/۱۱
- ۰ نظر
هوالرئوف الرحیم
دهه رو می رفتیم مزار شهدا. بچه ها دوچرخه سواری می کردن. ما سخنرانی گوش میدادیم. یا اگر زودتر رفته بودیم زیارت عاشورا می خوندیم و می اومدیم. دیگه سه شب آخر برا عزاداری هم موندیم.
روزهای اول خلوت بود اما از چهارشنبه دیگه شلوغ شد ولی بازم پروتکلها کامل رعایت میشد و بزرگ و کوچیک همه ماسک داشتن.
جوّ خوبی بود. بچه ها بازی بی سروصدا. بزرگترها عزاداری خانوادگی.
روز تاسوعا ظهر هرجا رفتیم برنامه نداشتن. ریحانه هم بود. دلخور رفتیم تا رسیدیم لواسون. خیلی خونه ها سیاهی زده بودن. ولی عزاداری نبود. دیگه بستنی خوردیم. بچه ها یکم تو کوچه چیپسی(پیاده رویی پر از برگ خشک چنار) راه رفتن و کیف کردن و برگشتیم خونه. شب باز رفتیم مزار شهدا.
روز عاشورا من صبح رفتم زیارت ناحیه، مسجد. همگی کاملا رعایت کردن. چه داخل. چه پذیرایی. چه وقت خروج. از ۶ صبح بیدار بودم. رفتم خونه نخوابیدم با اینکه دیوانه خواب بودم. مقتل خوانی آقای ثمری رو شنیدم. رضا رو هم فرستادم بره دل مامانش رو شاد کنه. بچه ها بیدار شدن و از تو کوچه صدا عزاداری شنیدم.
تندی صبحانه دادم بهشون و لباس پوشیدیم رفتیم بقول رضوان "دسته به پرچم".
سرکوچه ای بلندگو گذاشته بود عزاداری می کرد. با ریحانه بودیم. یکم وایسادیم سینه زدیم. بعد رفتیم دورتا دور شهرک. هیچ خبر نبود. دلگیرو افسرده برگشتیم. وسط راه رضا زنگ زد و پیاده اومد پیشمون. اون طرف شهرک رفتیم و خسته شدیم و باز خبری نبود. یه خونه نیمه ساز طبقه همکفش رو سیاهی زده بود و چند نفر داخلش عزاداری می کردن. برگشتیم خونه. هیچی "دسته به پرچم ندیدیم" ...😔
با اون میزان از خستگی و خواب آلودگی تند و تند یه نهار سر هم کردم خوردیم و رفتم بمیرم.
رضا موند پیش بچه ها. تازه چشمهام گرم شده بود. زنگ خونه رو زدن. ساعت ۳ عصر. روحم بلند شد و جسمم جا مونده بود تو رختخواب و فسقل هم که خواب بود ترسیده بود و جیغ می زد...
بابا بود. چیکار داشت نمی دونم. فقط من رو که اونجوری دید زود رفت...
بیدار باش زدن...
آخرین جلسه ی روضه کودکانه رضوان هم برگزار شد و شام بچه ها رو دادم و رفتیم تعزیه.
رضوان از خدا خواسته بود من راضی بشم. نگران ترسش بودم و نگران تقلاهای فسقلک که نمی گذاشت ببینیم. ولی رفتیم. همون اول کار انچه در مورد فسقل پیش بینی میکردم، اتفاق افتاد. رضا برش داشت برد خونه مامانش. کلی ذوق کردم. و ما با تیب خاطر نشستیم به انتظار شروع تعزیه...
برنامه پارسالشون به شدت عالی بود. کارگردانی. داستان. صحنه پردازی. بازیها. معرکه بود.
امسال بسیااااااااااار بد بود. فقط یاس خوشش اومد. به ریحانه گفتم برای سنین شش ماه تا یکسال مناسب بود. نریشن بود و یه سری مترسک که دستهاشون رو بالا و پایین می کردن. یه امام حسین شل و ول و وارفته. یه اسب نافرمان که مردم رو به خنده وا می داشت. بسیار موسیقی و سیاهی بین پرده های برنامه. خلاصه که خیلی بد بود و تو ذوقمون خورد. و اینکه رضوان بخاطر تنش نداشتن و صداهای ترسناک نداشتن و کشتن نداشتنهاش خیلی حال کرد و خوشش اومد.
خلاصه که اینطور...
اون وسطها هم یه روز فسقل شکمش مشکل پیدا کرد و ما نگران. اونم بخاطر یکی از علامتهای کرونا. ولی بعد فهمیدیم دوچرخه سواری که برده بودم دل و کمرش سرما خورده بود و با گرم کردن خوب شد الهی شکر.
خیلی عجیب بود این دهه.
روز عاشوراش واقعا تلخ بود و غصه دار.
خدایا لطف کن سال دیگه نباشه اینطور. تموم بشه این مرض و این ناراحتی ها...
خدایا صاحبمون رو برسون...
...