گذرگاه

۱۶ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

امروز به یکی گفتم که فسقلک خیلی زود داره بزرگ میشه و من انقدر کار دارم وقت نمی کنم ببینمش.

گفت بجای کوکی پختن و لباس دوختن به بچت نگاه کن.

فکر کردم که شاید بعضیا با نفس کشیدن زنده بمونن. ولی من با این کارها.

مخصوصا که کوکی پختن روشی بود برای وقت شپری کردن با رضوان. که بسیار مشتاقشه.

از کارهام نمی گذرم، اما اون زمانی که توی روز برای فسقلک و رضوان تخصص دادم رو با وسواس بیشتری سپری می کنم. لحظه هاش رو می بلعم و با چشمهام تمام ثانیه ها رو دنبال می کنم. 

می دونم هیچی یادم نخواهد موند. ولی حداقلش اینه که در لحظه کاری رو که درست بوده، انجام دادم. به نظر خودم.






هوالرئوف الرحیم

دیگه روز سوم کم آوردم.

رفتم با فسقلک که تو بلغم بودم خودمو انداختم تو حرم و د زااااارررررر.

کلی شکایتش رو به امام رضا کردم. کلی. الان فکر می کنم که گریه م تموم شد ولی آروم نشدم. قاطی کردم. حسابی.

برگشتیم خونه و اون شب هم گذشت و فرداش تغییرات رو دیدم. کم. ولی بود. یادم به مدینه افتاده بود. شکایتم و نتیجه ش. ولی تحول گنده ندیدم. شاید زود بود. شاید... چون برای اربعین به عمو جان که سپردم، فعلا که تحولی ندیدم. 

خلاصه. گذشت.

روز آخر سفر از تو حرم که زارهام رو زدم، جلو روی امام رضا پریدم تو بغلش و یه فس هم تو بغل اون زار زدم و با نوازشم کمی نرمش توش دیدم.

گفتم:

قول بده بیاریم باز. به امام رضا قول بده نگذاری فاصله طولانی بشه.

سکوت کرد.

و تمام شد.

هم سفر هم دیدار هم زیارت.





هوالرئوف الرحیم

زیارت آقا شب تولد اتفاق افتاد.

همه کارهام رو تو صحن کوثر انجام دادم. نماز مغرب و زیارتنامه و نماز زیارت. 

وقتی وارد حرم شدیم به خودم و بچه ها و رضا نگاه کردم. که تنهایی آروم آروم تو اون جمعیت وارد صحنها می شدیم. اونم شب تولد. به رضا گفتم :

می دونی اینهایی که الان داره اتفاق می افته همه ی عمر آرزوم بوده؟

یه لبخند کجی زد و باز برگشت به رفتار اعصاب خرد کن قبلش.

تمام کارهام رو کردم. رضوان رو دستشویی بردم. بعد با ریحانه که رضوان دستش  بود و فسقل که تو آغوشی بود رفتیم دیدار تازه کنیم.

همون لحظه ناقاره خونه نواخت و ملت کل و دست و سوت برای نصب پرچم جدید. حرم خالی شد و من یهو جلوی ضریح بودم.

باورم اینه که آقا فسقلک رو خواستند که اون موقعیت پیش اومد. و من که مرکب فسقل بودم بی نصیب نبودم از این سعادت.

اون شب گذشت. با وجود ذوق عمیقم بابت این اتفاق، رفتارهای رضا عذابم می داد.




همش جملات خاله تولدیا یادم می اومد

و می دیدم چه اشتباهی کردم...

هو الرئوف الرحیم

رفتیم.

رسیدیم خدمت آقا. به همره مامان اینها و ریحانه که کمکی تو ماشین ما نشست.

گرما بیداد می کرد. رضوان روز اول تو اون گرما تو تب م سوخت. بچم خیلی مریض بود. ولی فسقلک خانم و آروم کنار ریحانه می نشست و بازی می کرد و شیر می خورد و می خوابید.

روز اول سه ماهگیش راه افتادیم. 

تا رسیدیم مشهد تصادف کردیم. اعصاب رضا برای دو روز تامین شد. و گرفتار بابت کارهای بیمه و ... که حالا که اومده تهران پشیمونه. که کاش تهران دنبالش کرده بودم.




هوالرئوف الرحیم

دیروز و امروز کلی خیاطی کردم.

دیشب چهارساعته یه لباس برای رضوان دوختم که بسیار خستم کرد و کلی سوتی دادم و نتیجه ی کار رضایت بخش بود. امروز هم وسایل جدید آشپزخونه.

می خواستم سرویس خوابمون رو زرد کنم، ولی یه پارچه خوب برای آشپزخونه پیدا کردم که اون انجام شد و زیبا.

انشاالله قبل از سفر به مناسبت تولد آقا دکور آشپزخونه رو عوض می کنم.





پی نوشت:

یعنی میشه که بشه؟!

هوالرئوف الرحیم
با رضا سر خونه مامانش بحث کردم.
مارو می گذاره می رههههههههه که می ره.
منم حرفی برای گفتن ندارم. حوصله شنیدن بدبختی هاشون رو هم ندارم. مخصوصا که دلیلش رو رفتار خودشون می دونم و نمی تونم بگم و قصد هم کردم تو خونه شون فقط شنونده باشم. چون برای کوچکترین جمله م پرونده سازی میشه و ماجرا دارم.
خلاصههه
جمله ی" زنگ می زنی کجام" دیشبش حسابی عصبانیم کرد. چون اعتقاد خودم بر این بود که هرگز چنین کاری رو نکنم و نمی کنم. ولی اتهامی که بهم زد رو نتونستم تاب بیارم.
واقعیت حوصله بحث هم ندارم. واقعا حوصله جدال ندارم. ناراحتیم رو می گم ولی نمیگذارم بحث وار ادامه ش بده. 
دیگه هیچی. 
صرفا جهت یادگاری. از فرازها و نشیبها.





پی ندشت:
هر چند ماه یه بار ما چنین ماجرایی داریم. سری قبل سر فوت باباش بود. بعد رویکردش رو عوض می کنه. بعد چند وقت یادش می ره و از سر...

هوالرئوف الرحیم

رضوان دخترش رو گاز گرفت و جای دندونش روی بازوی دخترش موند و کبود شد.

اومد به من گفت. گفتم دستش درد نکنه.

بعد هم بلاخره بعد از اینهمه وقت حرفم رو زدم.

گفتم: "دختر من انواع بیماری رو به دخترتون می ده و بهش صدمه می زنه،  خب نگذارید دخترتون با دخترم بازی کنه."

گفت: "کی بهت حرف زده؟ کی مگه بهت چی گفته!"

گفتم: "یه روز میای می گی سرماخورد از بچت. یه روز می گی سل گرفت. وبا گرفت. دیفتری گرفت. بسه دیگه. نمی تونم تحمل کنم."

با توپ پر رفت. گفت: "بدهکار شدیم."

والا.

به مامان گفتم این شاید یه استوپی باشه. بسکه هیچی نمی گیم خیال برشون نداره که دائما بر حقن.




پی نوشت:

دوتا بچه سه ساله تو بازی بچگونه شون در کسری از ثانیه از لاو ترکوندن به بحث رسیدن و اینطوری شد. کسری از ثانیه هم دوباره برای هم عشق فرستادن و بدون هم نه غذا خوردن نه کاری کردن. 

اگر قصه عکس بود من کاری نمی تونستم بکنم. از بچه ی سه ساله چه توقعی میشه داشت؟! چه ربطی به تربیت داره؟! چه ربطی به مادرش داره که بیای به من بگی؟! من چیکار می تونم بکنم، وقتی کلا چنین کاری رو ندیدم ازش و این بار اتفاقی پیش اومده؟!

ننه بابای وسواسی...

هوالرئوف الرحیم 

وای که چه خوشبختم. که دارمتون. دخترکانم.





امروز داشتم دقت می کردم. 

تن و بدنم لرزید.

اگر بچه اول پسر می شد مهم نبود. 

دومی هم حتی.

ولی واقعا سومی رو نمی خوام پسر باشه. بعد دوتا دختر.

میشه روزگار من.

نه نمی خوام...

ولی دوتا بچه هم خیلی کمه!

:(

هوالرئوف الرحیم

دخترک پر تکاپو شده.

امروز از روی مبل افتاد پایین. از اوووون ور مبل ها نه همین دم.

دیگه کریر رو هم باید زمین بگذاریم. بسکه وول می خوره و قشنگ میاد پایین.





هوالرئوف الرحیم

از خواب بیدار شد. دقیقا پنج شنبه بود. اومد پیشم گفت:

" مامان قلبم تکون تکون می خوره. دارو بده"


تپش قلب داشت.

رفتیم پیش دکتر رضوانی جونش، تپش قلبش رو همون صبح با دوش و آب و عرق بیدمشک و گلاب و آب دعا حل کردم. اما ضربانش هنوز بالا بود.

دکتر به فوق تخصص قلب کودکان، شیفتمون داد. ظاهر امر موردی نداشت.

بعد هم بابت وزن گرفتنش تشویقش کرد و بهش اجازه ی خوردن آدامس رو هم داد و اون رو همچنان مرید خودش قرار داد و همچنان بخاطر گل روی دکتر رضوانی جونش، غذاشو کامل می خوره الحمدلله رب العالمین.




فسقلک رو نبرده بودیم. از رضوان سراغ خواهرش رو گرفت.

گفت: "خونه مامان جون خوابه. می خوایم بریم مدرسه با هم"

دکتر قشنگ برخورد می کنه باهاش.