گذرگاه

۹ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

امشب بنزین سهمیه بندی و گرون شد.

رضا گفت: "رشت مشت کنسله. هر چی بنزین داریم باید برم سرکار."

آتی گفت: "گند دماغ! ولی عاشقتم". و با چندتا بوس سعی کرد زهر حرفش رو بگیره.

جلال ادامو در آورد به حالت یه وحشی.

رضا واقعیت رو نگفت.

خاطرات جعفری جلوی چشمم اومد.

خانم انتشاری هی به مادری کردنم گیر داد.

جمله ی"کیو برای خودت نگه داشتی!؟!؟" هی به یادم اومد.

هوا به شدت آلوده ست و گردش رفتن مثل رفتن به یه گونی دود هست.

پول نریختن. وضع مالی به شدت خرابه. 

و در نهایت تو تخت یه فس زار زدم. یکم چرت زدم و فسقلک که بیدار شد باز فکر و فکر و فکر. حداقل که بغض خفه کننده ی سر شب رو ندارم.

شب عیدیم بد شبی شد. مخصوصا با اولین موضوع این پست.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

امشب داشتم با ریحانه در مورد حرفی که اون فرد زد، با هم صحبت می کردیم.

ریحانه اعتقاد داره من برای خوب شدن حال خودمم که شده یه دور دیگه برم پیش طیبی که روانشناسه. من گفتم همون یکبار کفایت کرد و همه چیز درست شد. 

درسته که چهارسال زجرم دادن. یکسال بایکوتم کردن، ولی الان همگیمون از خر شیطون پایین اومدیم و منم روش جدید دوری و دوستی رو پیش گرفتم. 

دستم رو صادقانه جلوشون نمیگیرم که خط کش کف دستم بکوبن. یا دستم رو جلو نمیارم. یا اگه بیارم مشت شده میارم.

هیچی دیگه... بعدم قضیه ی اون حرف و اون کار رو بهش گفتم و گفت "متاسفم".

باز تاکید می کنم، برای اینکه کسی رو برای خودم نگه دارم، حاضر نیستم هر رفتاری رو باهام انجام بدن و سر فرود بیارم. یا جواب می دم. یا خط می زنم. یا دور میشم. که چی بشه؟!

خیلی روزهای مهمی تو زندگیم داشتم که تنهای تنها و فقط با خدا، ازشون گذشتم. تمام زندگیم هم تلاش کرده بودم آدمها رو برای روز مبادای خودم حفظ کنم.

لبخند پت و پهن به تمام اون روزها و خاطرات و تنهایی ها...

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

ئووووفففففف

دیشب سخت گذشت. با کسره زیر ب دیشب.

حالم واقعا خوب نبود.

امشب نشستم یه فیلم دیگه دیدم و از اولش گذشته بود که رضا هم رسید و دوتایی نشستیم به دیدن و کیف روزگارو کردیم.

خیلی عالی بود.

When we first met بود و یه عالمه پیام اخلاقی برای جفتمون.

با یه انرژی مضاعف، شام رو گرم کردم و با هم در آرامش کامل شام خوردیم و شوخی کردیم و رضا ظرف شست و حالا می رم چای بیارم تو بغل هم بخوریم کیف کنیم.

همین. :)

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

رضا به عااااااالمه فیلم داره. قدیمی، جدید. فیلمبازیه برای خودش. من ولی باهاش همراهی نمی کردم فیلم ببینیم. سلائقمون متفاوته و زمین تا آسمون با هم فرق داریم و من اصلا تحمل فیلمهایی که خوشش میاد رو ندارم.

من فیلمهای رومانتیک و احساسی، مفهومی و خوش ساخت، و انیمیشنهای خاص رو می پسندم. رضا هر چی بکش بکش و مسخره و هندی و جلف. 

مثلا تو قطار من "مغزهای کوچک رنگ زده" و "تنگه ی ابوغریب" و "خجالت نکش" و "هتل ترانسیلوانیا" و "رگ خواب" می دیدم، ایشون فیلم طنز مسخره های ایرانی که اسمشونم زورم میاد حفظ کنم. 

بعد اوایل نامزدیمون من بهش "غرور و تعصب" رو نشون دادم، کلی هم رومانتیک شده بودم، ورداشت چنان زد تو حالم.... :/

هیچی دیگه. اینجوری شد که خیلی حال نکردم باهاش فیلم ببینم و تعداد فیلمی که با هم دیدیم و کیف کردیم خیلی کمه.

حالا چند شبیه میشینیم عصرها با هم فیلم میبینیم. 

اگر بتونیم رضوان رو دک کنیم از ترس صحنه های ناگهانی تو فیلمها که راحت، وگرنه میشینیم انیمیشنی چیزی با هم میبینیم.

و اما...

تمام آنچه گفته شد مقدمه ای بود برای فیلم امشب.

امشب midnight sun رو دیدیم و اولش حسابی احساساتی شده بودم و آخرش چنان زار می زدم که نگو. سردرد گرفتم. حسابی بهمم ریخت. دلم گرفت و فکر کردن بهش روحم رو مچاله می کنه. و در نهایت هم اینکه: خیلی قشنگ و تاثیر گزار بود. 

یه نقطه ی اشتراکی بود. رضا هم اعتراف کرد به رومانتیک و قشنگ و تاثیرگزار بودنش.

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

با مامان نیکو حرف می زنم پشت در کلاس. یعنی دوست نیستیم.

متاسفانه اطلاعاتی از زندگیم بر طبق عادت بدم، بهش دادم که از خودم ناراضیم به کنار.

اون هم اطلاعاتی داد. یکی به شدت به دردم خورد.

برام از کلاس ایروبیک صبح گفت. و خوشحال شدم یکی بدون اینکه رفته باشم از اینجا برام خبر آورده. گفت کلاس فیتنس مادروکودکش مسخره ست. و برای بچه های هم سن و سال رضوانه. که خب رضایت بخش نیست. 

گفت سر کلاس ایروبیک دخترش رو می بره اون نقاشی میکشه این ورزش می کنه بعد میان خونه. و گفت اگه شما هم بیاین که دیگه خیلی خوب میشه. جمعیت کلاس کمه و بچه ها می تونن تو کلاس اون گوشه بازی کنن.

خلاصه که فیتنس رو فعلا خط زدم. نهایتش یه بار ایروبیک رو شرکت می کنم خوشم نیومد ادامه نمی دم. 30 هزار تومن هم از فیتنس مادر و کودک ارزونتره.

شایدم خوشمون اومد مامان هستی رو هم تشویق کردیم و با خودمون بردیم. صبح بچه ها منتظر مامانا. عصر مامانا منتظر بچه ها.

نیکو و رضوان 28 روز تفاوت سنی شونه. با هستی رو نمی دونم. هم سن و سال می خوره باشن ولی. رضوان که عاشق هستیه. نیکو خجالتی و درونگراست.

امروز رضوان برای هستی نخودچی کشمش برد، مامانش خیلی استقبال نکرد. یکمی دست به عصام باهاش فعلا.

و ...

 

 

 

یعنی میشه به آمادگی قبل برگردم؟

به اون هیکل خوش تراش؟

وزن ایده آل؟

هوالرئوف الرحیم

بهم که گفت: "کی رو برای خودت نگه داشتی"، بلند بلند تک تک نفراتی که دورو برم بودن رو براش نام بردم شاید یادش بیاد هر کدومشون باهام چه کردن.

و اومدم.

از اونچه که جلوی روی رضوان برام اتفاق افتاد هم، نمی تونم بگذرم. که به گریه وادارش کرد. و چقدر دلم سوخت. اول از همه برای خودم.

چیزی به رضا نگفتم. هنوز هم حرفی نزدم. تا دو روز به شدت درگیر بودم. به شدت سرخورده بودم. به شدت خالی بودم. الان خیلی بهترم. حتی می تونم بخندم.

هرچند که رضا خراب کرده بود ماجرا رو. با اون عبارت احمقانه تمام کاسه کوزه ها رو سر چیزی شکوند که حق نبود. و خیال اون رو راحت کرده بود. هیچ عذرخواهی ای اتفاق نیفتاد. حتما انتظارش از منه. 

دلم برای خودم می سوزه.

دلم برای اون کودک درون بیچاره خیلی می سوزه. بغل کردم نوازشش کردم گفتم هر کس نخواستت، خودتو ازش بگیر. و فعلا با اینه که آرومم.

 

 

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

اصلا حوصله ی بازی نداشتم. به زور برد منو تو تختش و اصرار اصرار که بخوابیم. خوابیدیم. خر پف خر پف خر پف.

ناخودآگاه گفتم: 

"قوقولی قوقو"

بهم نگاه کرد. گفت:  "چی؟"

گفتم: "یعنی صبح شده پاشیم."

قصه رو فهمیدم. اون اصلا از چنین رمزی با خبر نبود. دماغم سوخت و اشک تو چشمهام حلقه زد. دلم خواست بچه بودم. تو رختخواب الکی خوابیده بودم. خر پف خر پف. و با قوقولی قوقو یه روز جدید رو شروع می کردم.

دلم برای رضوان سوخت. که هیچ وقت چنین چیزی رو تجربه نکرده.

 

 

 

پس فسقلک کی بزرگ میشه با هم خاله بازی کنن؟!؟!؟!

هوالرئوف الرحیم

یک روز بدون اینکه اون بخواد یا من بخوام از ماجرای شیراز با خبر شد.

گفت: "ازش متنفرم. بخاطر بلایی که سر تو آورده."

اما خودش وقت و بی وقت با اشاره به اون، اونهمه عشقی که خالصانه در این چند سال بهش اهدا کردم رو زیر پا می گذاره و لگد مال می کنه.

اون یک روز قراری که هیچ وقت بینمون وجود نداشت و صرفا یک احساس خوب دو طرفه بود رو گذاشت و رفت و من رو له کرد و من بعدها خوب خوب خوب شدم و بعدتر از خوب شدن، با ازدواجم، کاملا درمان شدم. ولی این، با هر بار تیکه انداختن هاش که به قول خودش شوخیه، من رو تا اعماق وجودم از ناراحتی ذوب می کنه. اینکه تو هرکاری انجام بدی "نقش" پنداشته بشه خیلی دردناکه.  یعنی توهینی بزرگتر از این میتونه وجود داشته باشه؟!

اینم از این ماجرا.

به شدت ازش دلخورم و نمی دونم کی باهاش در این زمینه صحبت کنم. فعلا حتی تحمل حرف زدن باهاش در این زمینه رو ندارم. 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

رضا سفر قبلی مشهد رو جبران کرد و اینبار بسیار همراهانه بهم اجازه داد اونجوری که دلم می خواد کیف کنم و زیارت کنم.

صبحها بچه ها رو نگه می داشت من بعد از نماز صبح زیارت هام رو می خوندم و می اومدم خونه.

اینطوری همگیمون راضی بودیم.

خرید هم به حد کفایت انجام دادیم و حسابی کیف کردیم.

خلاصه سفر خیلی خیلی خوبی بود.

لطف امام رضای نازنین هم که بماند.

و چه جالب بود زیارت وداعم.

ماجرای ملخه. ماجرای خانم تفتی که انتظار برای رسیدنش برام شیرین بود، لبخند به لبم آورد از عشقی که داشتم دریافت می کردم و دلم رو روشن می کرد. ماجرای مداح گروه فراشا که بهم که برای وداع اونجا بودم؛ اشاره کرد. نون و پنیر لحظه ی آخر که انگار تو راهی هم بهمون دادن.

خلاصه خیلی صفا کردم. دست امام رضا جان و رضای خودم هم درد نکنه.