گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

شنبه رو رضا نرفت سرکار و اتفاقا چقدر جاهای خوب بردمون. بهش گفتم امروز روز خوبی میشد نباشه اما مدیریت کردی و خوبش کردی و روز خاطره انگیزی شد.

دیشب هم بخیه های دخترک رو کشیدیم. حمام رفت، موهاش که تمیز شد، روغن مالی شد، فر شد و دوباره تو صورتش قرار گرفت، خوشگلترین دختر روی زمین شد باز. 

خدایا پناه بر تو.

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

بعد از سقوط مهندس با سر تو دستشویی در اولین شب سال، دائم گرفتار بیمارستان بودیم. در نهایت دو روز بعد قشنگ دکتر بردش و جراحیش کرد و چقدررررررر سخت بود. حالا سختی ها و دلغشه های اون به کنار، استرس و نگرانی حضور تو فضایی که کرونایی ها برای انجام رادیولوژی و تست پی سی آر می اومدن هم کنار. 

تمام تعطیلاتمون رو تحت الشعاع قرار داد این دو موضوع.

ارتباط با خانواده و فامیل قطع و گشت و گذار هم که خیلی محدود و فقط تو فضاهای باز و خلوت.

خلاصه که فعلا داره میگذره.

خیلی شاکر خدا هستم. اینکه به جای پیشانی جای دیگه ای از صورتش آسیب نخورد واقعا جای شکر داره. و اینکه پالس راههای خوش گذرونی رو برامون می فرسته هم مجدد خیلی شکر برانگیزه.

تا امروز دوتا باغ موزه رفتیم. مینیاتور و ایرانی. فردا هم روز کاری شروع میشه و اگر بشه، پایان تعطیلات نوروزمونه.

😔

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

یک حرف فوق درگوشی رو اومدم بزنم.

چون به هیچ کس نمی تونم بگم.

برای سلامتی رضا یه مشکلی پیش اومده. نمی دونیم چی. امروز رفت بیمارستان و متخصص هم بود الهی شکر. وقت گرفتیم برای ۱۸ فروردین تا نظر قطعی رو بشه در موردش داد.

رضا دگرگونه. منم هستم. من به روی خودم نمیارم و غرقش نمیشم. اونم سعی میکنه اینطور باشه. همش به خودم نهیب می زنم که امروز و این لحظه رو دریاب. ولی وقتی بچه ها میان پیشم، هزار فکر منفی میاد سراغم. به تنهایی هام فکر می کنم. به دست تنها شدن. به روابط با خانواده ش. به اینکه چقدر به خود رضا علاقه دارم، چقدر به جایگاه همسری و پدریش. فکرم میره سمت اینکه اگر چیز بدی باشه این روزها روزهای خوبمونه. به بچه ها فکر می کنم. بغض راه گلومو میگیره. میرم سراغ ظرفها و می زنم زیر آواز. نمی دونم چرا " اونکه یه وقتی تنها کسم بود" میاد به زبونم. چشمم خیس میشه، جمعش می کنم.

" اگه اتفاق بدی باشه، این روزها روزهای خوبمونه. قدرشو بدون"

و برگشتن به زندگی عادی. حتی غرغر کردن سر رضا که چرا آشغالها رو نمی بره. برگشتن به شیرینی پختن برای عید. الکی. یعنی من هیچ دغدغه ای ندارم. و خسته کردن خودم.

خدایا. من رو تنها نگذار. در تمام مراحل زندگیم.

رضا رو سلامت و شاد، سالیان سال کنارم حفظ کن. سلامتی و آرامش رو بهمون برگردون...

 

 


پی نوشت:

قراره کلا به هیچکی هیچی نگیم. چون فعلا هیچی معلوم نیست. الکی نگران گردن دیگرانم که فایده نداره. تمام تلاشم رو می کنم که قوی باشم و فضا رو شاد نگه دارم.

نمی خوام کلا به چیزهای بد فکر کنم. 

من به معجزه معتقدم.

امشب ِقمری رو دو سال پیش هم با اضطراب صبح کردم. اون بار از ترس از دست دادن بچه م بود. قمر منیر بنی هاشم... معجزه رو بهم نشون داد.

من به معجزه معتقدم.

 

هوالرئوف الرحیم

آقا من شب اول اسفند به کل خونه تکونیم تموم شد. بخش اصلی و عمده ی کار. تمیزکاری عمقی و تغییر دکوراسیون. رانر تختم تموم شد و لحاف پتو رو هم دوختم و خیلی دکور شیکی شد. یکم دیگه از رنگ و لعاب رو گذاشتم که عید هم یه تازگی هایی برام داشته باشه.

بعد از اونم تست شیرینی های نوروز رو انجام دادم و به نتایج خوبی هم رسیدم. فعلا شیرینی قهوه و زعفرونی تایید شده.

دیشب بی خوابی به سرم زده بود. چون کل روز رو خواب بودم. روزه بودم. دیگه نشستم مقدمات عیدی بچه هارو فراهم کردم. پوم پوم ساختم برای کوسن.

لباسهای عیدشونم با کمک دوست خیاط مجازیم دوختم و خیالم راحته. 

دندون پزشکیمم رفتم و روکش مونده که برای هفته ی دیگه وقت داده.

یه دکتر دیگه هم باید برم حتما. فقط نمی دونم با این اوضاع چطوری برم.

خلاصه که نبودم، خیلیییی مشغول بودم. 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

از خونه مامان اومدم و چایی ریختم نشستم جلو تلوزیون. یه آن، روند ۱ تا ۱۰۰٪ درد رو تو شکم و کلیه تجربه کردم. اصلا یه حال عجیب بدددددد. همچین دردی رو سراغ نداشتم.

رقتم دستشویی. ولی تاثیری نکرد. تهوع هم اضافه شده بود. رضوان نگران دور و برم می چرخید.دولا دولا خودم رو رسوندم به آشپزخونه کیسه آب گرم رو پر کردم و تا پر بشه علائمم رو با هر آنچه شنیده بودم و بلد بودم از سنگ کلیه و مثانه و آپاندیس مرور کردم. نفسم حبس شده بود. غوغای درد بودم. حالا فکر و خیال جدید اومد سراغم. اگر هر کدومشون باشه باید برم بیمارستان. فکر عمل آپاندیس و بستری تو شرایط کرونایی. یه حالی بودمممم. 

دراز کشیدم. یکم کیسه رو شکمم میگذاشتم یکم پشتم رو کلیه هام. رضا مسکن بهم داد و حتی نمی تونستم نیم خیز بشم و با کمک اون بلند شدم.

رضوان با کیف دکتری اومد و معاینه م کرد و دلم نمی خواست دلشو بشکنم با اینکه همه ی کارهاش کلافه م می کرد. 

درد اوج گرفته بود. یواش یواش میخواستم حاضر بشم و بریم بیمارستان که رضوان و مهندس دور و برم رو گرفتن که کتاب بخون. کتاب رو که خوندم دیدم دردم رفت. به کل. و تمام فکرها و ترسها محو شد. و باز قصه ی آدم ضعیف...

نمی دونم دردم چی بود. با مسکن و کیسه آبگرم تموم شد. ولی خیلی برای سلامتی باید شاکر بود. برای بی دردی. 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

آقا من امشب از داغ ننه علی بیشتر پریشونم.

کلی هم زار زدم.

الکی.

شب مادر...

هوالرئوف الرحیم

اون موقع فوتبال دیدن و فوتبال دوست داشتن یه جور ناهنجاری بود برای دخترها. من و ریحانه هم سر این کلی مورد شماتت بودیم و جزو منحرفین شناخته میشدیم.

تمام عددهای ۲ و ۱۳ کتابهام دورش قلب کشیده شده بود. حتی تو شهربازی سر نشستن تو اتاقک ۱۳ دستگاه بازی، دعوا هم کرده بودم. خلاصهههههه.

شماره ی ۲۵ اون روزها به عنوان اولین نفر از این گروه، پرررررر

 

 

 

 

خدا بیامرزتش

هوالرئوف الرحیم

دوشب پیش خانم مهندس ساعت ۴ بیدار شد. شیر درست کردم دادم بهش و تا ۵ صبح چند بار دیگه هم بیدارم کرد و هر بار یه چیز خواست و دفعه آخرش دیگه جیغ و فغان. منم ازین ور نصف شب داد داد و دعوا با بچه. گللللللل خوابم...

رضا رفت تو پذیرایی و اونم گذاشت زمین و من درو بستم و غش کردم. صبح رضا گفت تا وقتی داشته سرکار میرفته هم بیدار بوده و دیگه ۶ و نیم انگار خوابیده.

شب بعدش من نیم ساعت بود خوابیده بودم. ۳ بیدار شد. بازم تو گلللللل خوابم. شیر دادم نخوابید و فهمیدم دوباره قراره همون مسیر طی بشه، چندتا لیچار بهش گفتم و ولوش کردم تو خونه و بساط بافتنیمو ولو کردم و شروع کردم به بافتن. اونم دید اینجوریه دفتر نقاشی و مداد شمعی خواست و سی سانتی من نشست به نقاشی.

وسطاشم هی میگفت "عچس" یعنی فیلم بگیر.

تا ساعت ۵ و نیم دیگه چشمهاشو مالیدو رفت تو تختش. من نمازمم خوندم که تازه خوابش برد.

با رضوانم ازین قصه ها داشتم قدیم. الان خانم شده بزرگ شده خودش میره تو تختش میخوابه. اینم خانم میشه بزرگ میشه. 

دیگه برای دیشب از عصر یکم خوابیدم که اگر به شب بیداریه، نمیرم از بیخوابی. ولی الهی شکر دیشب خوب خوابید.

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

برای موفقیتهای خانم مهندس به اندازه موفقیتهای رضوان هیجان زده نمیشم متاسفانه. رضوان هم خیلی وقت بود کار خارق العاده ای نکرده بود که شگفت زده م بکنه. انقدر تدریجی بود که متوجهشون نشدم مثلا.

ولی، هفته ی پیش ریحانه یه فیلم بهم نشون داد از کار جدید رضوان که به اندازه ی اولین باری که راه افتاد ذوق زده م کرد و هیجان زده شدم.

خیلی سعی کرده بود شیر آب رو باز کنه و هر بار از خیس شدن بخاطر فشار زیاد آب ترسیده بود. 

ولی اون روز عصر تونسته بود شیر آب رو باز کنه و ببنده و لیوانش رو هم شسته بود.

کلی ذوق کردم و بهش جایزه هم اسنک سرکه ای دادم، طبق خواسته ی خودش.

بعد پریروز بهم خبر داد که تو دستشویی فرنگی تنهایی دستشویی کرده و خودش رو شسته. باور نکردم. و بعد بهم نشون داد. و از اون روز دستشویی رو هم با نظارت من داره تنهایی میره.

همین کارها که برای ما آدم بزرگها انقدر حیاتی و عادی هست، بچه ها باید براش کلی سعی و خطا کنن تا بهش مسلط بشن. مثل چهاردست و پا رفتن و بعد قدمهای متزلزل و بعدش گامهای استوار بی خطا.

خدارو بخاطر این اتفاقات ساده شاکر بودم که اتفاق بعدی امروز افتاد.

مامان سر کلاس آنلاین بودن. ریحانه خواب. بابا هم نبودن. رضوان بیدار شده بود ولی مهندس خواب بود.

هرچی به ریحانه گفتم صبحانه چی میخوره نگفت. مام دیرمون شده بود باید میرفتیم بیرون.

به ریحانه دیشب سپرده بودم بچه ها رو، هوشیار خواب بود. به رضوان گفتم کار داشتی برو بالا و رفتیم.

وقتی برگشتیم فهمیدم برای خودش نون تست یخ با کره و عسل درست کرده و با شیر خورده.

با کمک بابا ظرفها رو شستن و برای مهندس هم صبحانه درست کردن و وقتی من برگشتم خونه مثل دست گل شده بود.

خیلی این چیزهاش شبیهمه و خداروشاکرم. همیشه دوست داشتم دخترام توانمند و مستقل باشن. رضوان که هست. ببینیم مهندس چی میشه.

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

به قول خودشون تحصیلکرده تو بهترین دانشگاه ایرانن و پزشکن و معتقدن و ولایی هستن و ... 

خبر رسیده که خیلی قشنگ دیدارهای بعد از زایمانشون براه هست و فقط یه گلاب میپاچن تو هوا و نوزاد رو، هم خودشون هم بقبه ماچ ماچ میکنن و ...

آقا توروخدا اگر کرونا رو میشه شکست داد و به زندگی عادی برگشت، تورو خدا به ما هم بگید نامردا. تو رو بخدا به ما هم یاد بدید چطوری میشه عادی زندگی کرد بدون ترس از ابتلا و انتشار بیماری.

بخدا پوستمون رفت، نفسمون برید با ماسک و الکل و وایتکس. 

لامصبها اگر کرونا هست چرا رعایت نمی کنید؟ اگر کرونا نیست چرا به ما هم نمیگید ما هم راحت بشیم.

 

 

 

 

لعنتتتتتتت

اینها شدن چندتا؟!!!!؟؟؟؟