گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

شب به رضوان گفتم: "اگر یک بار صدات کردم بیدار نشدی رفته م".

رفتم وضو گرفتم در حال پوشیدن لباس بودم که دیدم جلو روم وایساده.

اصلا صداش نزده بودم.

سریع لباس پوشیدیم تیپ ست زدیم و با مشایعت باباجون رفتیم رای دادیم. هر کی دیدش ذوق کرد. غنج زد.

وقتی رای رو انداختم دلم میخواست سجده ی شکر بجا بیارم که بهم عمر داد تا دوباره تو انتخابات شرکت کنم. اونم انتخاباتی به این مهمی. 

رضا رو هم با وجود نارضایتی شدیدش به وضع موجود با هزار قربون صدقه راهی کردم و وقتی برگشت پاهاش رو بوسیدم. 

 

 

فقط دعام اینه که در برابر مکر کنندگان مکرش رو به کار ببره و مارو از دست فرعون زمان راحت کنه. نامردها. دولت نامرد...

 

 

هوالرئوف الرحیم

برای فردا صبح خیلی شوق دارم. همش می ترسم تا فردا بمیرم و نتونم تو انتخابات این دوره شرکت کنم. برنامه ریختم بعد نماز صبح نخوابم و نیم ساعت قبل رای گیری برم سر صندوق. انقدر متتظرم. دیگه خیالمم از نامزد مورد نظرم راحت شده و با یه نفس راحت می رم انشاالله.

امروز بخدا گفتم آخدا، رو سفیدمون کن. کسی که از صندوق اسمش در میاد توان مضاعف داشته باشه که گندهارو بتونه رفع کنه.

دیروز تو غیررسمی آقا به جوانهای نخبه گفتن شما که تحریمهای خارجی رو دور زدید تحریم دولتی هارو هم می تونید دور بزنید. 

خدایا خودت عنایت کن، تو بخواه که رو سفید بشیم. تو دلها رو نرم کن.

رضوان هم که نماز عید فطر و جایزه های بعدش بهش چسبیده، بهم گفته منم ببر.

هرچی گفتم اول صبحه خوابی و ... گفته الا و بلا میخوام بیام.

خدایا...

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

از ۲۵ اردیبهشت بعد مشاوره و ایده پردازی و بارش ذهنی با نعیمه، یه فراخوان برای دوست و آشنا و تمام کسایی که تو سلام و علیک احوال ریحانه رو می پرسن یا اینکه ریحانه باهاشون خاطره ی خوبی داره یا علاقه ی خاصی داره، فرستادم که یه پیام تبریک ده ثانیه ای بفرستن تا کلیپ کنیم.

به عنوان هدیه ی ویژه ی ۴۰ سالگی. به جهت داشتن موتور محرک عشقولانه و قوی برای ادامه ی مسیر زندگی.

خب، تمام اون نفرات ابراز علاقه و لایک و ... که چه ایده ی باحالی و ... اما از اون جمع کثیر ۱۵_۱۶ نفر پای کار اومدن و تا ۱۰ خرداد گه قرار بود پایان زمان باشه، پیامهاشون رو فرستادن. بعضی خیلی زود و بعضی لب مرز.

بعد از رسیدن پیامها حالا نوبت من بود که تدوین کنم.

کاری که عاشقش بودم ولی اصلا بلد نبودم. کلی سناریو هم توی ذهنم ساختم و در نهایت وقتی اومدم اجرا کنم دیدم با نرم افزار گوشی، امکان پذیر نیست.

گشتم و سرچ کردم و تحقیق و تحقیق و تحقیق تا به یه نرم افزار خوب رسیدم و انقدر مربیش رو دعا کردم که انقدر کامل و سریع و هلو بپر تو گلو آموزش داد و من بعد چند بار سعی و خطا، بلاخره اونچه که تو ذهنم بود رو ساختم و خوشحال و راضی هر روز مشغول پیدا کردن ایده های جدید شدم.

کاپ کیک رنگین کمانیم که عالی از آب درومد دیگه حسابییییی سرگرم شدم و تم ساختم و تمام دیروز رو به ژله ی هفت رنگ سازی سپری کردم و امروز کار ژله هم تموم شد.

کیک رو امشب باید بپزم فردا خامه کشی و شب خمیر پیتزارو حاضر کنم و انشاالله روز تولد فقط بپزمشون.

جمعه که حسابی شلوغم. به غیر رای صبح، تمیزکاری و دکور کردن هم دارم. 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

بعد از ظهر بدجور دلم گردش می خواست. 

رضوان راضی نمیشد بیاد. میگفت خسته م. شهر موشکی هم داشت.

اون که تموم شد بازم راضی نبود. با غرو ادا لباس پوشید. گفتم بریم بیرون سرویسم میکنه. زدم زیر میز و لباسها رو مرتب کردم و گفتم لازم نکرده.

ولی دلم راضی نشد. دلم گردش می خواست.

پاشدم لباس پوشیدم و کلید ماشین رو برداشتم و رفتم برا خودم گردش.

واقعیتش بهم نچسبید. زود هم برگشتم.

رضوان منتظر دوستش بود. گفته بودن بره حمام بعد. خیلی صبوری کرد و دوستش نیومد. دوباره رفت و تازه فهمید دارن میپیچوننش.

اومد پیشم با دماغ آویزون.

گفتم دقیقا احساس الان تو مثل احساس بعد از ظهر منه. اگر اومده بودی بیرون هم به من خوش میگذشت هم به تو. گفت چطوری جبرانش کنم؟ گفتم بعضی چیزها جبران نمیشه.

شام خوردیم و قرار شده فردا بچه خوبی باشه تا بریم گردش و امروز جبران بشه.

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

دیشب لباسهای خودم و رضوان رو اتو کردم مرتب کردم و گفتم فردا سه بار صدات میکنم اگر بیدار شدی که میریم اگر بیدار نشدی تنهایی میرم.

تا رفتم بالا سرش، تا گفتم رضوان، چشمهاش رو به آنی باز کرد و لبخند زد و گفت من بیدارم مامان. انگار که خواب نبوده باشه. ولی خواب خواب بود.

بهش آب دعا و کاکائو دادم و لباس پوشیدیم و رفتیم. تکبیر گفتیم تا رسیدیم.

دختر صبورم زیر آفتاب ایستاد و با اینکه گفتم اگر خسته شد میشه بشینه، تمام نماز عید رو باهام سرپا همراهی کرد.

امسال واقعا از خدا دعاهای قنوت رو خواستم. انگار تا به حال نمی دونستم دقیقا چی می خوام ولی این بار می دونستم و عمیقا از خدا خواستم. باشد که نظر عنایتی بهم کنن.

حین خطبه ها فکر می کردم با کیف سنگین چطور ببرم براش جایزه بخرم. یکی از جلومون رد شد رضوان گفت مامان جون. نگاه کردم دیدیمش. خدا رسوندش. بعد از نماز کیف رو دادیم بابا اینها و با ماشین جلو شهروند پیاده مون کردن و رفتیم هر چی دوست داشت رو براش خریدم. با رضا صبح صحبتشو کرده بودیم.

خیلی دلم میخواد طعم شیرین براش درست کنم. از روزه داری. از دین داری. 

امیدوارم بشه و بتونیم.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

تولدم با شب احیا برابر شده بود. فرصت خوبی شد برام. خدا بهم لطف کرد.

چندین نفری که بیشتر از همه تو زندگی آزارم داده بودن رو بخشیدم. و ازشون حلالیت طلبیدم چون من هم در جوابشون، اونها رو آزار داده بودم.

قصه جایی جالب شد که نبخشیدنم. یعنی راحت نبخشیدن. و یک حلالیت سرسری طلبیدن.

به خدا گفتم خدا میبینی آدمهاتو؟

تو رو به عزیزانت قسم کاری کن که من عوض بشم و اگر آزار دیدم و دلشکسته هم شدم ببخشم و دوباره با آزار نرنجونمشون.

گفتم خدا آدمها مثل تو نیستن که یه شیفت دلیت بزنی و کل هیستوری رو پاک کنی. یادشون میمونه تا بارها و بارها این طلب بخشش رو تو سرم بزنن. بارها و بارها منتظرن خطای جدید ببینن. خدا من رو عوض کن و شفا بده. 

خدا من به حساب و کتابت ایمان دارم و بسیار لرزانم. خدا من از خودم می ترسم. از تکبرم. از غرورم. از منیتم. از نیاتم. از زبانم. از عملم.

خدا من رو شفا بده. ببخش و بخواه تا ببخشندم. من بخشیدم ولی یادم مونده. لطفا کاری کن دیگه یادم هم نمونه.

خدا کمکم کن. تمام اینچه امشب نوشتم رو قبلتر به شکلهای مختلف دیگه هم گفته بودم. نشده بود. خدا ریشه ای عملم کن. بکن این غده های زهر آلود رو. بنداز برن. چه نیازی دارم بهشون... خدا کمکم کن...خدای سالهای جوانیم. خدای سالهای تنهاییم. 

 

 

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

امسال تولدم با روز ضربت خوردن امام علی علیه السلام برابر شده.

اولش قرار بود مامان امشب برام تولد بگیره.

من تو تنهایی خودم که فکر می کردم، حس خوبی نداشتم. از سندرم  غصه روز تولد الحمدلله خبری نیست و این دلنخواستنه بخاطر حضور عروس بود چون مامان روز تولدش حتی تا دم درشون نرفت تبریک بگه.

خلاصه نخواستم و هیچی هم نگفتم.

تو مجمع داخلیشون به این نتیجه رسیدن تولد نگیرن و من خیلی خوشحال شدم. دلیلشم نمی دونم.

تا توقع و دلخوری میخواد برام ایجاد بشه به خودم نهیب میزنم که چته؟ مگه ملت نوکرتن؟ تو هم هرکاری کردی همون موقعش هم انتظار جبران نداشتی.

جمعه میخوام برای خودم کیک شکلاتی با گاناش شکلات درست کنم. اگر توت فرنگی هم باشه که بهتر. ولی تو قالب ۱۵ سانتیه که تازه خریدم.

رضا هم گفته هرچییییی بخوای برات میخرم. ماگ روسری عطر، هرچی. و من دلم هیچیییییی نمیخواد. دلم چیزهایی میخواد که وسعش نمیرسه و بنابر این ترجیح به اینه که نخوام.

اوکیِ اوکی هم هستم با نخواستن.

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

دیروز هفتمین سالگرد ازدواجمون بود.

همون اول کار برام گل خرید و هدیه هم طلا داد.

منم چیز کیک باقلوا پختم که شب بعد افطار بردیم مزار شهدا خوردیم.

یکمم بچه ها تو بیابون خاک بازی کردن حال و هواشون عوض شد.

روز سراسر خوبی بود. الهی شکر.

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

خببببب

تولد بچه ها رو به بهترین وجه برگزار کردم. 

برای رضوان افطاری دادم اونم که کاملا شبیه عروسها شده بود.

کارهاش رو که انجام میدادم به خودم میگفتم شاید هرگز فرصت نشه تو لباس عروسی ببینمش، پس تو ۵ سالگی براش همه کار کردم. دسته گل مچی. لباس مفصل. پیچش موی خاص. عکسهای عجیب. لاک و ... فقط آرایش جزو خط قرمزهامه که انجام ندادم.

فردای تولد رضوان خودمو تو آینه نگاه کردم دیدم یه خروار سیبیل و زیر ابرو داشتم. یادم رفته بود به خودم برسم بسکه کار داشتم.

تولد مهندس هم که یه تولد کوچیک با خنزر پنزر زیاد بود. 

فردای تولدش تو حیاط خورد زمین و جای بخیه ش دوباره باز شد و کبود شد و قصه ها...

 

 

و اماااا ماه رمضان امسال.

خب دکتر گفته بود نباید روزه بگیره و ما در فکر بی محلی بودیم و اومدیم خونه به تحقیقات و متوجه شدیم معده ش نباید زیاد خالی باشه چون ممکنه اسید معده ش با التهاب الانش، زخم معده رو منجر بشه.

دیگه سه وعده ۷_۸ تا قرص میخوره و به بچه ها میرسه که به من فشار نیاد.

مثلا دم افطار بچه هارو سیر میکنه که دست از سر من بردارن، ولی زهی خیال باطل، نون پنیر و خرمایی که مامان بده یه چیز دیگه ست.

 

حالا قصه ی سحری خوردنم خنده داره.

ساعت کوک میکنم و با اولین زنگش از ترس اینکه بچه ها بیدار بشن، پریدم. با گوشی و هندزفری میرم تو آشپزخونه یواش درو میبندم و چراغ یخساز یخچالو روشن میکنم و غذامو که از دیشب ظرف اندازه ی خودم کردم، رو با چایی گرم میکنم و میشینم پای تلویبیون با هندزفری.

حامدکاشانی و حرفهای زیایی درباره ی امیرالمومنین علیه السلام، می شنوم و حینش سحریمم میخورم.

بعدش با گوشی میرم دستشویی و همینطور که تلویزیون گوش میدم مسواکمم میزنم و وضو و میام سراغ نماز. همه کورمال کورمال و در نهاست سکوت.

روز اول از تنهایی روزه گرفتن خیلی عصبی و ناراحت بودم، بعد یاد اونهمه نگرانی و اضطرابمون افتادم و خداروشکر کردم. اگر امسال فشار عصبیش رو صفر کنه و رژیم غذایی و داروهاشو درست مصرف کنه انشاالله سال دیگه اگر عمری بود، با هم میگیریم. بعلاوه ی رضوان مثلا.

 

خدایا ماروشاکر نعمتهات قرار بده. گناهانمون رو بریز. عاقبتمون رو ختم بخیر کن. سلامتی و عافیت رو بینمون جاری کن.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

خبر خوب اینکه با رضا رفتیم و حسابی بررسی پزشکی شد و الحمدلله مشکل اصلا حاد نبود و انشاالله درست خواهد شد.

هردو راضی ازینکه این ایام تو غم و ترس فرو نرفتیم، زندگی شادمون رو داریم لذت می بریم.

قرار شده که حسابی کیف کنیم و دیگه نگذاریم استرسهای بیجا به اون وضع بکشونتمون.

ولی خودمونیم، من که چند باری دامن از کف دادم و تو خلوت خودم چند قطره گریه زاری هم کرده بودم. مخصوصا وقتی روی تخت بیمارستان، بیهوش آوردنش پیشم. رفتم لب پنجره و یه دل سیر زار زدم.

آدم قدر داشته هاشو تا وقتی به این وضع نیفته نمی دونه.

بگو مگوهای زن و شوهری داریم ولی جونمون برا هم در میره.

امروز گفتم این پیاده رویهای دوتایی مون از عمرم حساب نمیشه. بسکه باهات بهم خوش میگذره.

بمونی واسم سایه ی سرم...🥰😘

 

 

فردا تولد خانم مهندسه.

براش لباس خوشگل دوختم. کلی هم چیز تو فکرمه. کیکمم حاضره. دسرم وسطشه. ساده برگزار می کنم فقط رنگ و لعاب دار.

مهمونی شام نیست.