گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

آقا اولین شبمون گره خورد به حضرت قاسم. تو مزار شهدای گمنام.

چقدرررررر کیف کردم.

عالی بود.

هم رضوان هم فسقل خیلی خوب همراهی کردن.

و رضا هم در نهایت امر.

کلی سپاسگزاری کردم ازش و نتیجه اش این شد که کله سحر بیدار شد بدون قر و ادا لباس پوشید و بردمون مراسم شیرخوارگان مصلی.

اول بگم که برگزار کنندگان کارشون عالی بود. اصلا اذیت نشدیم. فیض اکمل بردیم. کلی صفا کردیم. بچه ها خوش گذروندن و اومدیم.

باز از رضا سپاسگزاری فراوان.

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

چنین شبهایی هرچی به رضا فکر می کنم، نفرت تمام وجودم رو میگیره. هرچی دنبال حال خوبم باهاش می گردم پیدا نمی کنم. صفر و صد کاااامل.

بیچاره رضا.

به خودم میگم چطور تو حالت خوب نباشه هر جوری می تونی برخورد کنی. یکی یک دانه شوهر ولی با داد حرفش رو برنه بده ست و متنفری ازش؟!؟!

ناز بشی الهی...

 

 

 

خیلی از خودم ناراحتم

تو بخش خودم از خودم راضی نیستم

کودک درون بیچاره میگه "خب خسته بودم، همه چی هم ضدم بود"

بغض هم کرده

گریه هم داره

...

هوالرئوف الرحیم

خیلی امروز کار کردم. خیلی یعنی خیلییییی.

پروسه ی لباس شستن من بسیار پر مرحله و انرژی بر هست. تا ساعت 2 تقریبا گرفتار این کار و مرتب کردن خونه بعد از مسافرت بودم و تازه 2 رفتم نهار بپزم.

با اینکه هی سعی می کردم یه چیزی بخورم غش نکنم، ولی باز احساس ضعف می کردم.

رضا زود اومد و حالش خوب نبود و این یعنی همچنان بی استراحت ادامه بده...

هیچی. فسقل هم جیغ زدن یاد گرفته و برای همه چیز جیغ می زد. اعصااااب خرد کن. خودمم که جیغ جیغو شدم به کنار. رضوان هم مداااام با صدای زیر حرففففف می زد. 

داشتم دیوانه می شد. کم کم احساس ضعف کردم و ساعت 5 و نیم تازه نهار خوردم.

رضوان هم بد قلقی کرد سر نهار خوردن و بیشتر بهم فشار اومد و دیگه رسما می لرزیدم.

رضا فشارم رو گرفت 8 روی 4. خودشم فشار پایین. نوروبیون زدیم و خوب نشدیم. رضا گفت بریم خرید درمانی و رفتیم و من خیلی بهتر شدم رضا ولی نه.

رفتیم خونه مامانش و یه دو ساعتی برای مامانش خودش رو لوس کرد و برگشتیم خونه.

نصف شبی رضوان شام خواست. پختم و خورد و رضا بدقلقی کرد و بچه ها باز گردن من افتادن. فسقل جیغ. رضا داد. ریحانه از اون ور جیغ. رضوان بدقلقی های مداوم.(الان که ازش گذشته می گم رضوان بدقلقی نمی کرد. من چون خسته و عاصی بودم اینطور برداشت می کردم.)

انقدر حالم از صدا بد بود که حتی خانمه بسته های ب آ رو میچید تو یخچال فروشگاه با اون صدای وحشتناکش، می خواستم سر زنه هم داد بزنم که:

"بس کن!"

دیگه تصور کنین تو خونه به چندتا دیوار برای کوبیدن سرم بهشون تمایل داشتم. 

هیچی دیگه. امشب سختم در نهایت با داد و بیداد تمام افراد خانواده این دفعه بخاطر خواب پایان گرفت. الان همه خوابن و من هنوز تو سرم موج می زنه و دلم می خواد روحم از بدنم مفارقت کنه و به حضرتش بپیوندم. ولی دلم به حال بچه هام می سوزه بخوان بی مادر بزرگ بشن. زیر دست نامادری...

 

 

 

 

خیلی خستم

هوالرئوف الرحیم

 

سلام بر حسین علیه السلام

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

امشب داشتیم فیلم و عکسهای زیر یکسال رضوان رو می دیدیم، رضوان خیلی ذوق زده بود.

داشت می خوابید گفت:

"امشب خیلی خوشحالم!"

بعد هم چهار قل و آیه الکرسیش رو که خوندم. داستان کوتاه کتاب امام رضاش رو خوندم و فرت شد. بی بحث و جدل مرسوم این شبهامون. 

 

 

 

 

الهی شکرت خدا بخاطر بچه ها

بخاطر رضا

بخاطر زندگیم

چشم ازم بر ندار لطفا

متشکرم...

هوالرئوف الرحیم

اولین دریاش رو هم فسقل خانم رفت.

به همراه مامان اینها رفتیم و چه خوش گذشت.

همه جوره خدا برامون خیر مقدر کرد.

چه دریا. چه جنگل. چه کوه.

رضوان اولین بار بود تا این حجم خودش رو با شن و دریا قاطی می کرد.

خیلی بهش خوش گذشت. مثل آهو بچه، ازین طرف به اون طرف می پرید. ابر خوب بالای سر هم مانع شد فسقل و رضوان بسوزن و ما هم گرممون نشد. راحت چندین ساعت نشستیم و حض بردیم. خیلی عالی بود. یکی از بهترین دریاهای عمرم. مخصوصا بخاطر همراهی رضا.

و اما جنگل... معرکه. معرکه. واقعا دلم رو گذاشتم و اومدم. حیف واقعا...

و کوه. هوا. تنفس و عشق.

خلاصه که خیلی خوش گذشت. فقط برای مامانم بمیرم که یه لحظه استراحت نکرد.

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

امروز تولد رضا بود ولی از ترس بانکها دیروز که از راه رسید براش جشن گرفتم.

رضا همیشه تولد دو نفره دوست داشت ولی من همش براش تولد جمعی می گرفتم. 

امسال ولی به هیچ کس نگفتم. حتی به رضوان. یواشکی رفتم یه کیک سیبیل خریدم و اومدم و در حال تزئین اتاق بودم که رضوان دوزاریش افتاد و زد تو خال و متعجب بودم.

هیچی دیگه لباسهامون رو عوض کردیم سشوارم کشیدیم و حاضر اماده.

دوربینم گذاشتم رو سه پایه و از سورپرایز فیلم گرفتم.

کل کلش نیم ساعت هم نشد. رضا خیلی خسته بود و منم با بچه ها و کیک رفتیم خونه مامان و اجازه دادیم روز تولدش تا دلش می خواد بخوابه.

یادم به پارسال می افته که هیچی در بساط نداشتم تا کادو بخرم. زده بود و فسقلک مثبت شده بود و همون رو می خواستم کادو کنم بهش بدم. که خب شرایط جسمیم جوری شد که زودتر با خبر شد.

امسال هم با پولی که بهم کادو تولد داده بودن تا روسری بخرم، براش تولد گرفتم. واقعا ناراضی نیستم از کارم، چون این کارو دوست دارم. ولی بی پولی همچنان ادامه داره و این خیلی سخته.

دلم حقوق ثابت می خواد...

 

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

این رو بدونین که هیچ غریبه ای اجازه دست زدن به هیچ بچه ای رو نداره. چه لپشو بکشه چه بغلش کنه.

کنار آبنمای موزیکال اومدم موبایل رو از تو کیف در بیارم در حد چند ثانیه یهو دیدم رضوان بغل یه آقاییه. رضا رفت ازش گرفت و من وایسادم فیلم گرفتم و مرتیکه وایساده بود من رو دید می زد. 

این کابوس از دیشب تا حالا خواب رو از چشمم گرفته. همش میگم چرا یه دونه تو گوشش نزدم.

آقا یک ثانیه از بچه تو این جاها چشم برندارید.

تو ماشین به رضوان می گم چرا جیغ نزدی آقاهه بغلت کرد. گفت مهربون بود می خواست بهم آبشارو نشون بده. اونجا بود که فهمیدم گند زدم و هنوز به اندازه ی کافی روش کار نکردم.

 

 

 

 

فقط پناه بر خدا از شر شیطان رجیم. 

این کابوس تا ابد خاطرم می مونه. 

هوالرئوف الرحیم

می خوام از دیدن یک پروژه ی بسیار بزرگ ولی به شدتتتتت مزخرف بنویسم.

پروزه ی بزرگ:

 بازار بزرگ ایران یا ایران مال

وقت اذان من بچه ها رو گرفتم چون رضا همش می خواد بگه نکن بکن. بردم که بریم نماز بخونیم. بسیار زیبا و چشم نواز. اومدم با کالسکه برم داخل، با رفتار زشت مانعم شدن.

خب، الان تو این دوره زمونه من می تونم کالسکه م رو، بچه م رو، جلو در به کسی بسپرم برم تو؟ اصلا کسی همچین کاری برات می کنه؟ رها کنم به امان خدا برم تو؟ حالا الان رضا باهام بود. برگشتم تا بیاد و کالسکه رو دادم بهش، ولی ممکن نیست یه زن با کالسکه و بچه، تنها بیاد بخواد نماز بخونه؟ با توجه به اینکه اجازه ورود نمی دید با اون خدمه ی بسیار بی ادبتون، نماز نخونیم؟!؟!

 

به حمدالله بچه ها با هم اذن دستشویی دادن. اومدم تو دستشویی از 4 تا دستشویی سه تاش فرنگی. من بچم رو تو فرنگی چطوری ببرم دستشویی؟ بعد زن ایرانی دلش میکشه تو مرکز خرید بشینه رو فرنگی؟ نه محافظی نه چیزی؟ صد نفر جلوی بچم بودن تا نوبتش شد.

 

بعد رفتم فسقلک رو با خوشحالی بردم اتاق "مادرکودک".

یه جای خوب داشت که قشنگ پایین بود کاسه اش و راحت می شد بچه رو بشوری. شستیم و اومدیم. یهو خدمتکار اومد داد و بیداد که: "چرا بچتو اونجا بردی شستی". ای بابااااا. مگه اعلان زدی؟ مگه تذکر دادی اینجا که مثل سگ برخورد می کنین آخه؟ بعد برام میگه: "باید با دستمال مرطوب بچه رو تمیز کنین." بچه ی پوست حساس رو نمی شه با دستمال مرطوب تمیز کرد نادونها. اونم دختر که هزار جور عفونت بگیره. بعد نگاه کردم جایگاهی که برای نشست یا دراز کشیدن مادر برای شیر دادن، گذاشتن، سنگیه.

در خوشگل. سنگهای خوشگل ولی کاربردش چی؟!؟! آخه یه پولدار احمق ورداشته فقط دستور داده و بقیه هم گفتن چشم قربان و اجرا کردن. نه کارشناسی ای نه دقتی. 

کلا پروژه رو برای خارجی ها ساختن، نه ایرانی جماعت. الکی هم شعرهای افتخار آمیز تو آبشار موزیکالش پخش می کنن. 

بعد تو 4 طبقه به اون وسعت یه آبخوری نبود خفه شدیم از عطش. دستشویی ها آب غیرقابل شرب که این هم خوبه هم بد. یه جا که آب بخری حتی. دیگه رفتیم تا هایپر مارکت دو طبقه پایین ترش یه شیشه آب خریدیم.

خلاصه اینجوری بگم براتون که فقط خسته شدم و اگه کلاهم هم بیفته سمتش نمیرم دوباره.

با اینکه کتابخونه اش قشنگ بود"برای عکس گرفتن البته!"

تو شربتخانه اش با اینکه چایی مشتی خورده بود و داشتم کیف می کردم. چادرم به پایه ی صندلی گیر کرد و پاده شد.

تو اون شهر ساختگیش قدم زده بودم و به چشمم قشنگ اومده بود. چه کارتونیه چه ایتالیاییه. 

با آبشار موریکالش پر از غرور وطن پرستی شدم.

ولی. ولی ولی. هرگز حاضر نیستم دوباره پام رو تو این پروژه ی احمقانه بگذارم.

پروژه ای که هیچ منطق و فکری پشتش نیست. فقط قشنگه. یه عالمه چیز قشنگ و گرون قیمت هست. ولی چیزهای قشنگی که یا جایگاهشون اونجا نیست یا شکلی هست که نتونی ازشون راحت و با آرامش استفاده کنی.

 

اگه کامل احداث نشده و آماده ی بهره برداری نیست، خیلییییی بیجا می کنین درش رو باز می کنین مردم توش بگردن.

امشب یه شب سیاهه برام. انقدر بدم اومد از این فضا.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

عصر یه دل سیر خوابیدم. موش کوچولو به بغل.

بنابراین سرحال بودیم و عصر رفتیم بیرون.

دم مزار شهدا اذان شد رفتیم اونجا و فهمیدم که شب تولد موسی بن جعفر علیه السلام هست. برای اولین بار در حیات فسقلک نماز جماعت خوندم و به فال نیک گرفتم تقارنش رو با میلاد پدربزرگ جان.

بعد رفتیم و رفتیم و خیلی راحت از امام زاده صالح سر در آوردیم. ترافیک نبود. هوا عالی بود.

بهمون لقمه دادن روش نوشته بودن از طرف دوستداران امام هشتم.

اشکی ازمون در آورد چهارشنبه شبی. 

خیلی خوش گذشت. مخصوصا با همراهی های رضا.