گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

از دو حالت خارج نیست.

یا:

بچه ها همیشه انقدر کار داشتن و کارهای خونه هم همیشه همینقدر بوده و من چون دل مشغولی دیگه ای نداشتم، با اینها سرگرم بودم و به چشمم نمی اومد.

و

یا:

بچه ها و رضا نهایت همکاری نکردن رو دارن باهام انجام می دن که من امروز تا ساعت 6 بعد از ظهر یک لحظه فرصت سرخاروندن نداشته باشم تا بشینم پای کار.

 

 

 

 

 

امشب در واقع فقط یک ترکیب زدم

برای استاد فرستادم و استاد طبق معمول تشویق

و امید دادن

خیلی انرژی گرفتم

هوالرئوف الرحیم

اون شب یکی از بدترین شبهای زندگی مشترکمون بود.

بعد از شام هتل، دست تو دستش اومدم خیابون و داشتیم حرف می زدیم.

تمام خانواده ی من رفتن. از خانواده ی اونها هم فقط داداش مجردش مونده بود.

دلم داشت براش کنده می شد. مثل صبحش که رفته بودم یه گوشه پیدا کرده بودم و از رفتارهای دایی زار زده بودم که مانع بودنش پیشم شده بود.

خلاصه.

با ما خداحافظی کرد و رفت. گویی که جانم می رود واقعی.

و من نصف شب وسط خیابون بودم. بابام کلی دور شده بود. می دوئیدم و صداش می کردم که وایسه و سوار تاکسی نشه...

چه شب بدی بود اون شب. البته. یادمه انقدر ذوق زده بودم، بد بودنش رو متوجه نشدم. چند هفته ای گذشت تا به این نتیجه رسیدم.

الان که بهش می گم، می گه:

خب بلد نبودم. ده بار که زن نگرفته بودم.

و اینکه اعتقاد داره دامادش اگه چنین کاری کنه، عقد رو باطل می کنه.

:))

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

6 سال پیش در چنین روزی، همسر دائمی و شرعیش شدم.

زائر امام رضا بودیم و عین تمام آنچه پیش از اون اتفاق افتاد، مثل خواب و رویا سپری شد.

امروز صبح یه پیام از سارا، از زمان و مکان دورم کرد. همین چند دقیقه ی پیش حواسم جمع شد به تاریخ عقدمون.

تمام امروزم به خط گذشت.

اگه خدا کمک کنه، بچه ها دعوتم کردن تو این نمایشگاه گروهی هم شرکت کنم.

امروز فسقلک از همیشه بیشتر بیدار موند و بیشتر آغوشم رو خواست. رضوان ولی همکاری کرد. تمام اسباب بازیهاش رو در نزدیک ترین فاصله ی به من آورد و مشغول بازی شد.

من اما به خودم قول دادم که تحت هیچ شرایطی وقت بچه ها رو نفروشم. اگر امکانش بود می شینم پای خط اگر نه هم که نه. مثل شب که دیگه نه رضا همکاری کرد از زور خستگی، نه بچه ها. عصبانی هم نشدم. 

امروز که خیلی خوب بود. می دونم که توجه کردنهام بهشون و فارغ شدن از کارم باعث عقب رفت نمیشه، برکت پیدا می کنه. به برکت همونی که دارم می نویسمش.

خلاصه که حسابی مشغولم. نمی دونم چندتا کار بزنم. فعلا دوتاش داره همزمان فکر و اجرا میشه.

 

 

 

 

 

دل تو دلم نیست

خدا کمکم کنه

هوالرئوف الرحیم

حساب کردم 4 تا شیر خشک و یه بسته پوشک لازم داریم. احتیاط رو در نظر گرفتم و اینطوری محاسبه کردم.

رضا با گردن دردش که تو خونه فسقلک رو بغل نمیکنه، هرگز این بار رو نمیکشه. با دوتا کالسکه و دوتا کوله بزرگ و حتما سنگین.

منتفی شد. عقلانی منتفیش کردیم نه عشقی.

ولی دید که حالم گرفته ست و دل ندارم، قول دو سالگی فسقل رو داد. که از پوشک هم گرفته شده باشه.

بگذریم که تابستونه اون موقع. تازه اگر زنده باشیم.

هومممممم

 

 

 

 

صل الله علیک یا بن رسول الله صل الله علیه و آله

صل الله علیک یا بن علی المرتضی علیه السلام و فاطمه الزهرا سلام الله علیها

هوالرئوف الرحیم

من ازون دست مامانهای پرانرژی که با بچه هاشون بپر و بالا دارن نشدم. می خواستم ها، ولی نشدم. 

اتفاقا الان کارهای نشستنکی رو بیشتر دوست دارم.

مثلا نقاشی یا کاردستی.

وجدانی کارهایی هم که با هم انجام میدیم خیلی توپ میشه. مثلا همین مینیونهایی که با تخم مرغ شانسی درست کردیم.

کتاب داستان و کتاب شعر خوندن هم خیلیییی دوست دارم. بر خلاف تصور گذشته م. که بلد نیستم. کتاب خریدن و انتخابشم خیلی دوست دارم. مخصوصا با خود رضوان.

و خونه سازی. و کلا هر کاری که بشینی و فسقلک هم کنارمون باشه و چیزهای عجیب از توش در بیاد.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

تا قبل اینکه مهمونا بیان داشتم به مامان می گفتم که نمی خوام به کسی نزدیک بشم.

همینکه زنگ زدن اومدن تو. انگار ذهنم شد لوح سفید. بدون هیچ مقرراتی.

اون زنک هم اومد رو مغزم و معادلات به هم ریخت.

نزدیک شدم، حرف زدم و زیاد هم حرف زدم. و باز همه چیز به هم ریخت.

اومدم پایین و تا وقت رفتنشون پایین موندم.

از خودم متنفر شده بودم...

خیلی بد گذشت.

 

 

 

 

توبه. توبه. توبه

از دوست شدن و حرف زدن با بنی آدم...

هوالرئوف الرحیم

پاشدیم با رضوان دوتایی رفتیم هیئت جاری. با ماشین.

لامصب رانندگی خیلی حس قدرت بهم میده.

با خودم حال می کنم چند دقیقه ای.

دیدم رضوان هم کیف کرد. 

اونجا هم بهش خیلی خوش گذشت.

زود برگشتیم.

دلم برا جوجه تنگ میشه زیاد بیرون باشم.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

شب یازده محرم یعنی عاشورا شب، با مامان اینها رفتیم تعزیه. 

عجیب تعزیه ای بود.

حالم دگرگووون. اصلا وضعی...

فقط مامان بنده خدا نشد بره تو فاز. بخاطر رضوان. مجبور بود هی داستان طور تعریف کنه که هم نترسه، هم زده نشه، هم چیز یاد بگیره.

الحمدلله تاثیرات خوبی از اون شب توش دیدم. حرف زدنش در مورد امام حسین علیه السلام و امام زمان عجل الله داره شکل میگیره. 

خدا توفیقشون بده.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

شبهای عالی ای رو سپری کردیم.

دلم می خواست رضوان بهش خوش بگذره و وقتی دیشب وارد محوطه شدیم و جیغ کشید:

" آخخخخخ جوووووون"

فهمیدم، اینطور بوده.

رضا خیلی خوب همراهی کرد. خیلی خوش اخلاق. خیلی دعاش کردم.

فسقلک خیلی راحت بود و مشکلی نداشت و با همه وضعیتی می ساخت. صدا گرما مردم. به لطف خود امام حسین علیه السلام.

الحمدلله امروز هم مثل چند سال اخیر، رفتم زیارت ناحیه. مثل اولین باری که رفته بودم جمکران، البته اون موقع مجرد بودم و حالا دوتا گل دختر دارم، برای نسلم خیلی دعا کردم. دعاهام خیلی شبیه هم بودن در این دو مکان با زمان متفاوت.

و اینکه...

بدجور تو فکر رفتنم.

از عمو جان خواستم.

سرچ کردم.

می دونم راحت نیست. می دونم سختی توش هست و چیزی که خیلی نیاز داره صبوری کردنه. 

از خودشون خواستم. ظرفیت من و رضا رو ببینن. بهم عطا کنن. دلمم می خواد چهارتایی تنها باشیم. با سمت رضا که ابدا. با سمت خودمم ابدا. سمت اونا که معلومه چرا نه. با سمت خودمم بخاطر رفتارهای بابا و ریحانه با رضاست. کاری می کنن که هم من تهی میشم از رضا هم رضا مارو میگذاره به امون خدا. و اصلا منکر زحماتی که بی دریغ برام می کشن نیستم. ولی خب اینطوریه دیگه. میشه مثل مشهد مثلا.

باید دید یار چه می خواهد و قسمت به چه است....... 

 

 

خدایا میشه که بشه؟

وَمَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا * وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ ۚ وَمَن یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ۚ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ ۚ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْرًا * 

سوره مبارکه طلاق، آیه ۲-۳

هوالرئوف الرحیم

چند دقیقه. شاید یک ربع حداکثر زمانش بود:

خودم و بچه ها رو زائر کربلا تو اربعین تصور کردم.

کاخ رویاهام رو ساختم.  همینطوری آجر به آجر.

رسیده بودم به اینکه شیر خشک رو چطوری تهیه کنم که یهو...

رضا زد به شوونه مو بهوشم آورد...

اینطور بگم که انقدر غرق ماجرا بودم، شاید واقعا اونجا بودم. شاید اسمم نوشته شد...

 

 

 

 

جوونهایی که دارن می رن... 

تا می تونن لذتشو ببرن...

آرزوی خیلی هاست آنچه نصیبشون میشه...

خیلی از کسایی که حسابی زمینی شدننن...