گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

عاشق ترین بودم برای رقص قشقایی. سیر نشدم از دیدنش.





هوالرئوف الرحیم

امیر حسین، واقعاً از لحاظ مهربونی و توجهی که تو اون شلوغ و پلوغی صرف رضوان کرد، تونست خودش رو به مرحله ای برسونه که دلم بخواد دخترم رو بدم دستش تا آخر عمر با هم خوش باشن.

ولی امان از دوری و غربتی که با این کار نصیب دخترم می شد...

نه من دختر به کس کسونشم نمی دم...

:'(





در حالی که دختر جانم دقیقا 2 سال و 3 ماهش است.

هوالرئوف الرحیم

داریم به پایان یک مرحله وحشتناک دیگه از زندگی مشترکمون نزدیک می شیم. 

یک هنداونه بسیار بزرگ که در طول این 5 سال تمام انرژی و هزینه و توجه رضا رو به خودش معطوف کرد و بخاطرش از من و رضوان قافل شد. البته واقعاً تمام تلاشش رو کرد در زمانهای اضافی جبران کنه، ولی بیشترین وقتش صرف اون لعنتی شد که به اجبار در کنارم تحملش کردم. 

واقعاً نپذیرفتمش، تحملش کردم.

فقط خدا تمام لطف و عنایتش رو شامل حالش کنه تا همه چیز به خوبی و خوشی تموم بشه، و من ممنون ترینش خواهم بود.






هوالرئوف الرحیم

تازه به این نتیجه رسیدم اینهمه سرکوفت که به رضا زدم سر آن عکس خاص با آن نگاه و آن لبخند، واقعی ترین و زیباترین نگاه و لبخندی بوده که عاشقانه تحویلم داده. 

از بعد از اون هر چه کردیم، دیگه چنان عکسی گیرمون نیومد. 

حتی تو باغ فین با بک گراند فوق العاده زیبای حوضچه و فواره ها.







هوالرئوف الرحیم

چقدر سر به مهر رو دوست دارم.

هنوز هم با صدای هر اذان بغضم می گیره...





هوالرئوف الرحیم

در شبانه روز، فقط عصر هست که هم زود خوابم می بره، هم خوابش بهم می چسبه، 

اگه نداشته باشمش هم بقیه ی روزم کاملا تحت تاثیرشه. 

پس من یک عاشق خواب عصر هستم. البته اگر رضوان بگذاره.





هوالرئوف الرحیم

تقریبا هیچ وقت غذا دادن رضوان رو به رضا نمی سپرم. چون در نهایت بچم سوتغذیه می گیره.

اگه ظرف غذای رضوان رو بدم دست رضا که بهش بخورونه، ظرف چند دقیقه غذا تموم شده... خودش خورده تامااامممم. 

استدلالش هم این هست که "باید بیاد تا بخوره! نیومده پس نمی خواسته بخوره..."

و یا 

اگه قبل غذا، بسپرم که سرش رو گرم کن تا برگردم، انقدر تو اون زمان، هله هوله ی سیر کننده و غیر مفید به عنوان وعده ی غذایی بهش داده که تا چندین ساعت بعدش چیزی نمی خوره. 






اما از حق نگذریم، بابای خیلی خوبیه!

به رضوان که خیلی "تنهایی هاشون" می چسبه.

هوالرئوف الرحیم

رضا با رضوان رفتن تاب بازی و من یه گوشه مشغول مطالعه بودم که یهو صدای سلام و علیک رضا رو شنیدم. سر بلند کردم دیدم قلعه ست. تو بین همکارها تنها کسی هست که با من سلام و علیک داشته.

بلند شدم و سلام کردم و اون هم پر انرژی تند و تند مشغول حرف زدن بود. ما بین صحبتهاش به دکتر بودن رضا اشاره کرد و با این عبارت، توجه خانمهای دور و بر رو اول به رضا و بعد به من جلب کرد.

باورتون نمیشه در این 5 سال، این دیدار و این اشاره، جزو معدود دفعاتی بود که از ته دل ذوق کردم. عینهو گوش درازی که بهش کارخونه تی تاب داده باشن. 






حال خوشی که تا الان ادامه داشته،

و تبدیل به این پست شده تا حال خوشش موندگار بشه.

هوالرئوف الرحیم

بابا از امروز رفتن تا انشاالله 25 روز دیگه.

احتمال داره مامان هم برن پیششون. بستگی به شرایط داره البته.

این بین مامان و ریحانه تندی یه زیارت میرن و برمیگردن. بعد یه عقد و یه جشن داریم که رضا برای اون روز نیست. یعنی با برنامه ایستگاه اگر پیش بریم نیست. و وقتی رضا نیست دیگه کی باعث بشه اون جمع رو تحمل کنم؟

خدایا ازت خیر رو طلب می کنم بابت رضا. اگر خیرش هست نگذار زمان بهش بخوره و همه ذوق و شوقش از بین بره.

این روزها ما هم مثل همه ی مردم دیگه نیازمند اتفاقات خوب کوچیک هستیم تا باهاش مدتها شادی کنیم. 

لطفا برای مردم و برای ما، شادی بساز. از خیلی کوچیک تا خیلی بزرگ. و حالی بده تا بتونیم باهاش شادی کنیم و توی وجودمون شادی رو موندگار کن. الهی آمین...





هعی...

هوالرئوف الرحیم

خودمو خودتو عشقه بابایی.