گذرگاه

۴۶ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

رونالدو برام علاوه بر ستاره، یک انسان جنگجو و قابل احترام بود. خیلی زیاد. خیلی به مستندی که از زندگیش ساخته شده و از شبکه ورزش دیدم ربط داره

انسانی که وقتی محمد بحرانی تو اون کلیپ فوق العاده، براش کری می خوند، پیش خودم می گفتم؛ رونالدو هم همچین آدم لای پر قو بزرگ شده ای نیست و ازین صوبتا.

الان 3 ساعتی از بازی آخر تیم ایران تو جام جهانی 2018 داره می گذره. نه آهنگران و کویتی پور گزارش این بازی رو عهده دار بودن، نه سوراخ سوراخ شدیم. باور بزرگی به اسم رونالدو هم برامون دیگه وجود نداره.

فجیع ترین بازی زندگیش رو رونالدو انجام داد. دون منزلتی که براش قائل بودم. برام باورپذیر نبود وقت کشی های سبک عربستانی شون! برام باورپذیر نبود اداهای بچه گانه رونالدو! برام باورپذیر نبود که داور زیر بار اسم رونالدو له شد و از زمین اخراجش نکرد!

و جمله قشنگ این بازی این بود

بیرانوند، پنالتی کریس رونالدو رو مهار کرد!

 

 

 

 

 

چقدر خوب شد گل زدیم

الهی شکرت.

هوالرئوف الرحیم

  • بعد از عمری یه دونه چیپس از فروشگاه خریدیم. رضا دوست نداره و منم بعد ازدواج دیگه تمایلم رو بهش از دست دادم. ولی به قصد خوردن وسط فوتبال دلمون خواستش. رضوان گرسنه بود و می گفت الا و بلا بدید بخورم. دیگه بهش آموختیم که برای فوتبال خریدیم و وسط فوتبال می خوریم. دیشب از بیکاری نشسته بودم فوتبال می دیدم، یهو رضوان اومد تو اتاق و چشمهاش پر از شادی شد، فهمیدم خرابکاری دوم اتفاق افتاده، چون توضیح نداده بودیم کدوم بازی فوتبال. دیگه تا اومد دهن باز کنه، تندی توضیح دادم: "فردا شب که فوتبال ایران هست، با هم چیپس می خوریم"... جالبه برام که یادش نمی ره!

  • خرابکاری اول هم سر گل ایران به اسپانیا اتفاق افتاده بود و ترسش. برای اصلاح امر، همینطوری از اون روز داریم تمرین شادی بعد از گل می کنیم. پر سرو صدا با جیغ و هیاهو. بلکم این بار اگر خدا خواست و گل زدیم و جیغ زدیم، دیگه نترسه.




هوالرئوف الرحیم

هیچ کس راضی نیست. هر کس یه نفر رو ناسزا می گه. این وری ها انتخاب اون وری ها رو می کوبن و اون وری ها به کل نظام رو. خلاصه که اگر مقصودشون از انجام هر آنچه تا امروز کردن، نارضایتی عمومی بوده، موفق شدن.

حالا این طرف، مایی که راضی نیستیم و با اصل نظام مشکل نداریم، و آدم توهین کردن نیستیم تا دلمون حداقل خنک بشه، نمی دونیم دیگه چه کنیم. زیر بار اینهمه نامردی همه جانبه. دلم می سوزه. دلم برای فرد اول می سوزه. با کیا طرفه؟!


امشب رضا شیفته. بهش گفته بودم، "من نمی دونم، اگر بردیم باید بیای خونه بریم شادی عمومی." اونم نگفته بود "باشه". فقط رفته بود. حالا زنگ زده می گه علاوه بر اینکه دوتا نیرو کم دارن و افتاده سرلوله، امشب رو هم آماده باش هستن. دیگه در حال ردیف کردن اپلیکیشن بودن که تو استقرار بتونن تو ماشین  فوتبال رو ببینن. شاید شادی یا غم بعد از بازی به جایی بکشه که اینها تا صبح بیدار بمونن، سر حادثه. 

کاش ملت عاقل تری بودیم...


اضطراب گرفتم. براش صدقه گذاشتم و هزار بار گفتم از ماشین بیرون نیا. هزار بار گفتم یه وقت جوگیر نشی! و خودم می دونم که: گر نگه دار من آن است و من می دانم، شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد....





هوالرئوف الرحیم

اون روز که داشتم ظرف می شستم، فکرم پیش سین بود و همسرش که حتماً الآن تو این لحظه داشتن فوتبال می دیدن. بعد یاد کلاسهای شناخت همسران افتادم که می گفت، برای نزدیک شدن به مردهاتون نگاه کنید که به چه فازی علاقه دارن و تو اون محدوده خودتون رو فعال نشون بدین و باهاشون همراهی کنین. بعد پیش خودم گفتم سین که عاشق علم و ادامه تحصیل و مهاجرت و این چیزها بود، با میم ازدواج کرد که عاشق فوتباله. من که عاشق هنر و مهارت بودم و از علم بیزار، با رضا که عاشق علم و ادامه تحصیل و به روز بودن و البته اقتصاد هست، ازدواج کردم، و این ماجرا همیشه ادامه داره. 

یه وقتی که باید انتخاب می کردی، انقدر کفه های دیگه رو سنگین دیده بودی و برچستگی های ویژه ای توی طرفت دیده بودی که به خیلی از بخشها پشت کردی و چشم ازشون بستی. و دقیقاً همونها توی زندگی شاخه های اصلی به حساب اومدن.

و درست تو این نقطه هست که زندگی مشترک معنی می گیره. ساختن، احترام گذاشتن و همراهی کردن با تفاوتهای همدیگه. و چقدر هم سخت... که اگه اتفاق بیفته:

 خوشــــــــــــــــــبختــــــــــــــــــی





هو الرئوف الرحیم

مامان می گفت برید بشینید باهاش مشکلاتتون رو حل کنین.

گفتم: "من که نمی خوام مشکلاتم باهاش حل بشه. وقتی باهاش شروع می کنی به حرف زدن، دیگه همه چیز تمومه. انقدر که بدهکارشی دائم و همیشه. و انقدر که طلبکارمونه، دائم و همیشه. حالا نگو که تو شاکی بودی اولش..."





هوالرئوف الرحیم

تمام روز قبل و ساعات قبل از شروع محاسباتم، مثلاً از ساعت 1 نیمه شب دیشب، استرس افتاده بود به جونم، درست به اندازه ساعات قبل از احرام، ساعات قبل از اذان صبح ماه رمضان، و حتی ساعات قبل از آزمایش خون یا عملِ راضیه.

صبح خیلی دیر بیدار شدم. انگار همش به خاطر سختیش، می خواستم عقب بندازمش. تا بیدار شدیم، دست و رو نشسته رفتیم خونه مامان. توضیح دادم که برای تکون نخورن وزن هیچ چیزی، اول اومدیم صبحانه رو بخوریم بعد برم سراغ وزن کردنهاشون.

دیگه دست مامان درد نکنه، اون وقت ظهر چایش هم به راه بود و یه نون پنیر گردوی دل سیر با آرامش خوردم و نماز ظهر هم خوندم و با ترازوی دیجیتال مامان رفتم به جنگ اجناس باقی مونده خونه بعد از یک سال.

جدول درست کردم و هی وزن کردم و نوشتم و وزن کردم و نوشتم و تقسیم و جمع و کسر و ... بعد نزدیک چهار ساعت کار تموم شد. این بین نهار هم خورده بودیم و مامان اینها رفته بودن خوابیده بودن و راضیه هم بی نهایت همکاری کرده بود و عصر، مبلغ نهایی خمسمون در اومد و هووووف یه نفس راحت کشیدم.

رفتم خونه و اول از همه دو تا لواشک از تو ظرفش با خیال راحت برداشتم و به این شکل پلمپ ذهنی ِچند ساعته اجناس رو از روشون برداشتم.

درست به اندازه ی میانه و بعد از انجام اعمال احرام، و روزه های روزهای بلند ماه رمضان، و آزمایشات راضیه و عمل خوبش، راحت بود، عین آب خوردن. و چه سبکی عالی ای بهت دست می ده وقتی سراغ هر چیزی می ری و خیالت از حلال ِ حلال بودنشون راحته.





                                                                        الحمدلله