گذرگاه

۴۶ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

توی این چند وقته، انقدر نوسانات احوال روحی رو تجربه کردم خسته شدم. حال خوبم از لحظه شروع ورزش تا پایان روز ورزشم هست. یک روز درمیان یعنی. بعد باشگاه، انقدر کار می کنم و انقدر انرژی دارم، که حال بد اصلا کجا بوده؟ چی چی هست؟؟؟

ظهری که با رضا از تجزیه تحلیل تفکرات نیمه شب دیشب تو ماشین، حرف می زدم، یهو یادم افتاد چقدر وقته تو دهن "والد" نزدم. چه والد نفرت انگیز خودم، چه والد نفرت انگیز دیگران که به جونم می اندازنش. خیلی وقته از "لطفا دهنت رو ببند" برای والدها استفاده نکردم.

کاش توی مدرسه، مخصوصا تو سنین نوجونی که آدم با یه عالمه بحران مواجه هست، درسی وجود داشت که روش برخورد با (والد-بالغ-کودک) رو به همه مون یاد می دادن. که بلد باشیم در برابر حرف دیگران چه کار کنیم و خودمون رو چقدر دوست داشته باشیم و چطور از حال بد به حال خوب خودمون رو بکشونیم.

حالا فعلا که می خوام این رو در پیش بگیرم. اگر این هم حالم رو بهتر نکرد دیگه باید دست به دامن طیبی بشم. 





هوالرئوف الرحیم




درد من او هست و درمان نیز هم...






هوالرئوف الرحیم

وقتی داشتم پودر کاکائو و نسکافه و شیر رو توی لیوان می ریختم که با کیکی که دو ساعت پیش تو شرایط روحی خیلی بد درستش کردم ولی خیلی خوشمزه شد، بخوره؛ یه آن پیش خودم گفتم:

"آخه این وقت شب همچین بمبی بخوره که خوابش نمی بره!"

بعد یادم افتاد لیوان نوشیدنی برای رضاست نه من.

هیچی دیگه الان هم تاوان اون معجون رو من دارم پس می دم و رضا دیگه باید به پادشاه 5م رسیده باشه!





شب بد با پایان خوب.

چقدر غصه بخورم من؟

هوالرئوف الرحیم

دانشگاه تهرانی، از وقتی من با دکتر رضا ازدواج کردم، داشت آتیش می گرفت. از وقتی دانشگاه تهرانی 2، با دکتر دانشگاه تهرانی ازدواج کرد آروم گرفت. و تموم شد اون رقابت فکر کنم. البته امیدوارم...

هر دو شوهر کردیم. من زور نزدم و به هزار گرفتاری مالی خودم رو گرفتار نکردم و درسم رو تا جایی که دوست داشتم و نیاز داشتم ادامه دادم. برعکس اون...

حالا هم دکتر رضا تو خونه بیژامه و زیر پوش تنشه و من دکتر صداش نمی زنم و با هم می شینیم آبگوشت می خوریم. هم فردا اون دانشگاه تهرانی2 با دکتر دانشگاه تهرانی زیر پوش به تن و و بیژامه به پا می شینه و آبگوشت می زنن در رگ. 

حالا ما روی فرش ماشینی اونها روی فرش ابریشم و اینها در طعم آبگوشت هیچ تفاوتی ایجاد نمی کنن. تازه ما دلمون نمی لرزه اگه پشنگه آب ِگوشت کوبیدن بریزه رو فرش و اونها چرا دلشون خواهد لرزید. 


:)





هوالرئوف الرحیم

در مورد خرید لباس، سعی می کنم چیزی که می گیرم شیک باشه. همیشه هم جزو کسانی که به لباسشون اهمیت می دن، شناخته می شم. همیشه با رضا ست می کنم و همیشه لباسهامون شاد و مرتب هست. از وقتی رضوان هم به تیممون اضافه شده، که توی چشم تر هم هستیم. ولی هرگزززززز پول به لباس مارک و قیمت بالا نمی دم. وقتی ازم قیمت لباسی رو بپرسن، اگر باهاشون صادق باشم، چشمهاشون گشاد می شه که یعنی ممکنه؟! یاد گرفتم که صادق نباشم البته.


بعد اون بنده خدا که استعداد درخشان هست، خیلی به مارک و این چیزها اهمیت می ده و به نظرش چیزی که گرونه خوب هست. یه بنده خدای دیگه هم می شناسم که اینطوریه و از وقتی ازدواج کردم تا به حال، فقط یک روسری روی سرش دیدم. یک روسری خیلی خیلی گرون مثلاً. 


ایدئولوژیم اینه: ارزون بخر که دلت بیاد مدل عوض کنی و رنگ به رنگ بشی. حال مردم به هم نخوره هی توی یه لباس ببیننت. انگار بهت چسبیده. 

کارایی مهمه، چه تو لباس، چه تو رشته تحصیلی، چه تو لوازم منزل، چه توی عنوان دانشگاه، مهم اینه که درست و بهینه در کمترین زمان ممکن بدست بیاری و مصرف کنی و به هدفت برسی.





هوالرئوف الرحیم

این قصه رو تا به حال 10.000.000.000.000 بار برای اطرافیانم تعریف کردم. که انقدر حرص نخوردن. الکی....

راهنمایی یه دوست داشتم به اسم مهدیه. این دوست ما خیلی درسخون بود. خیلی. همیشه مامانش بهش افتخار می کرد. من اما زندگیم رو می کردم. عشق و حالم رو می کردم، درسم رو هم می خوندم. دبیرستان رفت ریاضی من رفتم هنرستان. 

سال آخر یه بار مامانش رو دیدم که جلوی مامانم که خیلی رو درس من حساس بود شروع کرد از "مهدیه جون" تعریف کردن که چقدر ریاضت می کشه و هیچ جا نمی ره و فلان و بهمان که شاگرد اوله و فلانه و بهمان. منم که کلاً گوشم بدهکار نبود و خودمختار بودم و زندگیم رو همچنان با درس ادامه می دادم. مهمونی هام و گردشم و تلویزیونم و کامیپوتر و همه چیزم هم به جا بود.

گذشت و ما دیگه هم رو ندیدم تا یه روز توی اتوبوس به سمت غرب دور که دانشگاهم بود، له و خسته و داغون یک آشنا دیدم. مهدیه. من جنت آباد می رفتم اون کوهسار. هر دو کاردانی کامپیوتر می خوندیم و اساتیدمون هم مشترک بودن. من آزاد اون غیرانتفاعی.

نتیجه اونهمه ریاضت شده بود این.

شب عید هم تو آرایشگاه دیدمش. از اون زودتر ازدواج کرده بودم و بچه داشتم و هر دو کارشناسی بودیم. و با تمسخر شنیدم که گفت: "اینهمه درس خوندی بچه داری کنی؟؟؟؟"

و در دلم بهش خندیدم. که افتخاراتم رو توی سرم می کوبید.


دختر عمه مون هم که همیشه توی سر ریحانه زده می شد و همه عمرش غیرانتفاعی رفته بود و مرده بود، درست همون دانشگاه ریحانه قبول شد. حالا ریحانه دکتر هست از یک داشنگاه معتبر، و او یک کارشناس و حداکثر کارشناسی ارشد. بگذریم دیگه. بسه.


حالا شده مثال اون بنده خدا که چپ می ره راست میاد از دانشگاه تهران حرف می زنه و این یکی که هی از "چی چی های درخشان" که الحمدلله جمع شد و به زمان رضوان نخواهد رسید. و من هرگز نمی گذارم استعداد درخشانی، رضوان و فینگیلی رو تو این رقابتهای احمقانه وارد کنه. چون خیلی مشتاقه...






هوالرئوف الرحیم

هم کاردانی هم کارشناسی یه دانشگاه معمولی قبول شدم. ولی از کاردانی که بگذریم، تو کارشناسی خیلی فعال و مورد توجه اساسی اساتید بودم. با اینکه تغییر رشته داده بودم و خب به اندازه خیلی از بچه ها مثل آتنا کارم قوت نداشت، ولی سرسری کاری که اصلاً توی کارهام پیدا نمی شد و عشق و دقت لبالب بود.

بلافاصله که فارق التحصیل شدم، مشغول کار شدم. اول به عنوان کارآموز و بعد دعوت به کار شدم و مشغول شدم و توی یکی از بخشهای مهم مسئولیت مهم هم گرفتم. صحبتم سر مشغول کار شدن هست. بعد از اونجا هم یه جای دیگه و خسته شدم و دیگه ِ دیگه ِ دیگه نرفتم سر کار.

هیچ وقت هم لازم نبود در مورد دانشگاهی که توش درس خوندم توضیحی بدم. نمونه کار مهم بود و مدت زمان شاغل بودن.

ولی کسی که دانشگاه مهم با بدبختی و ریاضت قبول می شه، برای انجام هر کارش همش باید یک جمله اساسی و البته زائد رو به زبون بیاره: من از دانشگاه X فارق التحصیل شدم. حالا از آب و دون چه خبر الله و اعلم. 

بعد می ری جلو می بینی که همون دونی رو که جلو اون می گذارن جلو تو هم می گذارن ها.





در پست بعد مابقی داستان....


هوالرئوف و الرحیم

آدم تنها به من می گن.

امروز که ربحانه نبود. و رضوان و فینگیلی پیش مامان بودن و من روزه بودم و خیلی خیلی سخت به شب رسوندم و حال روحیم اصلاً خوب نبود، هی داشتم بین شماره های دفتر تلفنم، بین اکانتهام، بین آدمهای فامیل، دوستهای دوره های مختلف تحصیلی، می گشتم که یکی رو پیدا کنم برم پیشش از ته دل بخندیم و هم رو آزار ندیم و بهمون یه عالمه انرژی مثبت منتقل بشه.

رسماً توی خانوادۀ رضا که هیچ کس یافت نشد. خانواده خودم یه سعیده یه سوفی. اونم تازه بگیر نگیر دارن. توی دوستهای کارشناسی فرنوش، حالا ای بگی نگی آتنا، توی دوستهای کاردانی، که اهل خنده نیستن ولی باهاشون بهم خوش می گذره؟! خوبن. مثبتن. بچه های خط سارا شاید فقط تنها کسی باشه که حس خوب بده ولی خنده نه. و همین. سعیده و فرنوش. می تونن من رو خارج از این دنیا تا حد مرگ بخندونن. خیلی کمن. خیلی کمن...

و من تنهای تنهایم.






پی نوشت:

من یک دختر بسیار بسیار شوهری هستم. بی نهایت وابسته به رضا. حال خوب و بدم خیلی به رفتاری که رضا با من انجام می ده بستگی داره. خیلی دارم سعی می کنم دنیام رو بزرگ تر کنم. نمی تونم. نمی شه... 

هوالرئوف الرحیم

الآن به این نتیجه رسیدم که انتخاب سعیده و سیمین به عنوان مخاطب در این سالیان سال، کار کاملاً صحیحی بوده. آدمهای پر مشغله، و پر کار که هر از گاهی هم می رسیدن مطالعه م کنن ولی بودنشون رو دوست داشتم. آرامش بخش و دوست داشتنی.

هیچی دیگه، اگر یک روز به این نتیجه رسیدم که وبلاگم رو به کسی معرفی کنم، از مخاطبهای قبل، بازم همین دو نفرن. در مورد ساجده به خاطر اینکه خیلی با هم قاطی شدیم و تقریباً در حد ریحانه باهاش حرف برای گفتن دارم، شک دارم. 

همین...






هوالرئوف الرحیم

خونه مامان با رضوان پیتزا درست کردیم عالی. تا نفس داشتیم هم خوردیم. و برنامه ریزی اول برای دیدن فوتبالمون که "خوردن چیپس" بود، به اوت رفت.

برنامه ریزی دوم که شادی بعد از گل بود هم موفقیت آمیز نشد. دو سه باری که یا عصبانی بودم یا خوشحال و جیغ و داد کردم، خانم ترسیدن و به گریه افتادن و ماجرا داشتیم وسط فوتبال.

رضا هم که گفت فقط آخر بازی رو تونسته ببینه و همش در حال خاموش کردن سطل آشغال بوده...