گذرگاه

۲۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

امروز هم کلی کار کردم.

فریزرها رو مرتب کردم. یخچال رو هم. ته مونده های غذاهارو سروسامون دادم و به میوه و سبزیجات رسیدم. هفت سین و وسایل پذیرایی رو جمع کردم و خونه تقریبا به حال قبل عید برگشت. البته هنوز مهمونهایی دارم که نیومدن و معلوم هم نیست که بیان. شاید باقی مونده رو هم فردا جمع کردم...

این وسط رضوان هم سرماخورده باز و سرخ کردن رو تا خوب بشه حذف کردم. 

عصر بساط آش رشته فراهم کردم و رفتیم بیرون که خرید کنیم. و دیدیم شهروند مرکزی بسته ست و برگشتیم. فقط از منظره ی آسمون آبی و ابرهای گوگولی که پس زمینه ش کوهای برفی با کیفیت hd بود، همچنین مردمی که در حال سیزده به در کردن بودن، لذت بردیم و برگشتیم.

تا رسیدیم خونه آش رو ردیف کردم. یه کاسه برای مامان رضا گذاشتم و بقیه رو بردیم خونه مامان دور هم خوردیم که کیف داد.

بعدم رضا رفت خونه مامانش و من و بابا و مامان با هم فیلم دیدیم و چای خوردیم.

شب رضوان چندین بار صدام رو در آورد و حسابی از کوره در رفتم. رضا امروز در بالاترین سطح حرص در آوردن بود و یه سره ولو در حال گوشی بازی و من مثل اسب در حال کار. خیلی امشب حال نابسامانی دارم.






هوالرئوف الرحیم

هیچی. 

این مامای فامیل هیچ وقت از در "همدلی" بر نمیاد. برای همین مشاورم نیست. با این وجود هر دو مامای فامیل بهم اطمینان می دن که مسیر راحت تری رو در پیش دارم. حالا توکل بر خدا.

دیروز لباسهایی که دخترک تو بیمارستان می خواد بپوشه رو شستم و آماده کردم. حوله ی حمامش رو هم در آوردم و شستم. از لباسهاش عکس گرفتم و یواش یواش دارم ساک بیمارستان رو می بندم. خوردن خنکی و خاکشیر و عرقیات رو شروع کردم برای پیشگیری از زردیش. دو نوع خورشت هم پختم. یک نوع دیگه قبلا پخته بودم. بعلاوه ی کوفته های محبوب رضا که تو فریزرن. کلی هم کار مونده:

  1. لوبیا بخرم و مواد لوبیا پلو بذارم.
  2. قارچ بخرم و مواد ماکارونی بذارم.
  3. سیب زمینی برای قیمه سرخ کنم.
  4. چندتا لباس ایستگاه اتو کنم. بعلاوه لباس برای بیمارستانش.
  5. شلوار سرمه ایهاشو رنگ کنیم. 
  6. کادوی اهدایی از طرف نی نی رو تهیه کنم.
  7. برای تولد رضوان هیچ ایده ای ندارم...
  8. آخ آخ آخ زیره و وسایل کاچی رو نخریدم. 
  9. به رضا دم کردن برنج و ماکارونی رو یاد بدم.
  10. رضا موهامو کوتاه کنه.
  11. آرایشگاه برم و حس و حالم رو خوب کنم. 




پی نوشت:

همه رو نوشتم تا فکرم خالی بشه. تا به ترسهام و پوچی ای که توی ذهنم داره پیشروی می کنه محل نگذارم. تا به چیزهای بهتری فکر کرده باشم. دلشوره های قشنگ تری...


هوالرئوف الرحیم

دیروز به غیر اون چند روزی که خونه نشین شده بودم، چند بار عمیق ترسیدم.

آخریش وقتی بود که توی رختخواب بودم و برق رفته بود و تگرگ هم شروع شد. به اندازه ی دیدن کنده شدن خونه های مسیر سیل خرم آباد ترسناک بود. 

رضوان هم که نیمه خواب بود ترسید و بیدار شد و سه تایی توی پاسیو انگار انتظار چیزی رو بکشیم، به آسمون چشم دوخته بودیم...

سخت خوابیدم. خیلی سخت. فکر کردن به روز زایمانم بهم اضطراب می ده. اینکه اگه اون روز بارون و سیل بیاد چی؟ شرایط داره باهام کاری می کنه که مثبت نباشم. نمی گذارم منفی بشم ولی فکرهاش سراغم میاد.

یک کلام. می ترسم...





پی نوشت:

الان رضوان با جیغ بیدار شد. رضا رفت پیشش. ولی بازم انقدر گریه کرد و هق هق کرد تا منم که تازه چشمهام گرم شده، بیدار بشم.

تو بغلم آروم گرفت و خوابید. و من دوباره بیدار بیدارم. تنها بیدار این حوالی. و خیلی به مقوله ی "م ا د ر" بودنم مرتبته...


هوالرئوف الرحیم

خدا اون روز رو نیاره که آدمها تو تعطیلات عید گرفتار مشکل جسمی و نیازمند خدمات درمانی بشن. خدا نیاره اون روز رو.

گرفتار شدیم بابا. چندتا سونوگرافی ای که پیدا کردم مرد هستن. چی کار کنم خدایا؟!





هوالرئوف الرحیم

انقدررررر خسته م که خدا می دونه.

اون از دیشب و اونهمه پیاده روی برج میلاد. این از امشب و اینهمه پیاده روی + در به در دنبال سونوگرافیست خانم گشتن و تو بیمارستان هم بدو بدو برای کارهای چکاپ.

دلم رو خوش کرده بودم امشب تموم میشه ولی نشد. فردا هم صبح زود زنگ بزنم ببینم سونوگرافی پیدا میشه یا نه، که رضا قبل رفتن به سرکار ببرتم.

ولی دکتر الکی گیر می ده. رضوان هم فسقلی بود. خیلی هم خوش وزن بدنیا اومد.

بعدم هیچ کدوم این شکم گنده هایی که امشب دیدم هیجان پرستارها رو مثل من برنیانگیختن واسه دیدن حرکت جنین. این یعنی زیر این پوست بچه ست. نه چربی و بقیه ی ماجراها که انقدر واضح و ذوق برانگیزه.

هیچی دیگه. الهی شکر و صدهزار مرتبه شکر اوضاع فسقلی خانم خوبه. سونو انجام بدم بفرستم برای دکتر با تلگرام هم دیگه خوب خوب میشه. 

پلیز هلپ می گاد.





هنوز هیچ جا عید دیدنی نرفتیم. 

هنوز هیچی از فامیلهای اصلی رضا نیومدن.

هوالرئوف الرحیم

جمعه با دکترم قرار دارم. فردا یا پس فردا باید برم حال دخترک رو با سونو بپرسم. خدا کمک کنه و همه چیز خوب پیش بره الهی.





هوالرئوف الرحیم

آقا من می ترسم تعریف کنم و این حال خوب رو از دست بدم.

می ترسم تعریف کنم و چشم بزنم.

ماشاالله لا حول و لا قوه الا بلله العلی العظیم می گم و بعدش می گم تمام افرادی که طی این دو سال پدرم رو در آوردن از ساطع کردن انرژی منفی به سمتم، به کل یه آدم دیگه شدن. یه رویکرد دیگه پیدا کردن. خیلی سعی می کنم ببینم تو رفتار خودم تغییری می بینم یا نه؟ ولی تقریبا مطمئنم همه عوض شدن که من برخوردم رو کردم مثل قبل از اون وقایع. مثل اون موقعهایی که هیچ صدمه ای ازشون نخورده بودم.

واقعا الان سر به سجده می گذارم و هزار هزار بار شکرش می کنم بابت اینهمه لطفی که بنده هاش دارن بهم می کنن و مثل اون مدت آزارم نمی دن.

واقعا خداروشکر می کنم بابت اینهمه مهربونی خودش در حقم.

واقعا شاکرتم خدا. مستدام بدار. مخصوصا بعد از به دنیا اومدن دخترک.

حیفه با زایمانم پاک از گناه بشم و باز همه چیز برگرده به حال اول. حیفه. حیفه.

خدایا لطفت رو از سرم بر ندار. ممنونتم. شاکرم بدار. ممنونتم.






هوالرئوف الرحیم

عید دیدنی هایی که می خواستیم بریم همه سمت مسیل ها بود و با این اوضاع سیل بازار و بارندگی، بیخیالش شدیم و موندیم تو خونه و عوضش رضا کامپیوترم رو از فایلهاش خالی کرد و منم مشغول انتقال عکسها به هارد بودم.

عصری یه دورهمی هم خونه مامانم رفتیم و این دخترک درونمون امروز حسابی شوخیش گرفته و زیاد تکون می خوره و اعصابم رو به حدی تحت تاثیر قرار داده که از تکونهاش تهوع گرفتم. تا میام فیلم بگیرمم ثابت می ایسته.

راستی امروز رضا عیدی بهم داد. بن شهروند. 

خلاصه اینم از امروز. 







پی نوشت:

انقدر حال روحیم خراب بود که با آرایش و رقص و نورانی کردن خونه هم کار حل نشد. مامان میگه استغفار فقط جواب می ده.

خدا بدادمون برسه...

خونه ی کرجمونم تحت خطره... تنها سرمایه ای که فعلا داریم...

هوالرئوف الرحیم

امروز هم به لطف الهی خیلی روز عالی ای شد.

ظهر از خواب بیدار شدیم و بعد نماز با مامان اینها رفتیم نهار گردش.

خیلی عالی بود. هوا. فضا. حال و روزمون. خوش گذشت.

شب هم زهرا اینها اومدن.

وقتی رفتن سر به سجده گذاشتم و اندازه ی یک تسبیح شکر خدارو کردم برای حال خوب بعد از مهمانی.

وقتی حساسیتم رو کم کردم، حالم خوب شد. با اینکه دوباره به شیرینیم گاز زد و نخورد. عوضش ته اونیکی شیرینی که کره نداشت رو در آورد.

خلاصه. باز هم صدهزارهزار مرتبه شکرت پروردگار نازنینم. لطفا هورمونها نتونن به این حال خوب گند بزنن بعد زایمانم. لطفا. لطفا. لطفا.

از فردا رضا می ره سر کار.

فردا رو بره ببینیم اوضاع چطوره. که برنامه های گردش و عید دیدنی هامون رو تنظیم کنیم.

هرچند که تعداد عید دیدنی کمی برامون باقی مونده. بیشتری ها سفر هستن. 






هوالرئوف الرحیم

درسته که یه اعصاب خردی برای دوتاشون پیش اومد، ولی کلا خوب بود و خوش گذشت خونه مامان رضا. بچه ها حسابی تو سروکله ی هم زدن و از خجالت هم در اومدن و مامان حرص می خورد و ماجاری ها ریلکس. البته باید بگم من به دوتا جاری وسطی ها نگاه کردم که ریلکس بودم.

وقتی برگشتم خونه و دیدم دو گروهی که گفته بودن و اصولا عید دیدنی خونه مون میان، تو راهن، وا رفتم. خیلی خسته و خواب آلود بودم.

دیگه وسایل پذیرایی رو آماده کردم و اونها انقدر نیومدن که من تونستم یک ربع بخوابم و شام هم بخورم و وقتی مهمونها اومدن سر حال باشم و تا 1 شب مهمون داری کنم.

شب به رضا گفتم صدقه بگذاره. بسکه عاشقش بودم. بخاطر قصه ی جوانی هاش که برای صالح و سلمان تعریف کرد.