گذرگاه

۱۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

تعداد شبهایی که دخترک از روز تولدش تا الان اذیت کرده و بیدار بوده، 3 یا 4 شب هست. گرسنه بوده یا دلدرد داشته یا اصلا خوابش نمی اومده و ساکت و آروم زل زده به من. در حالی که من مرحله ی آخر خستگی و خابالودی بودم.

یه شب دم دمهای صبح نشستم و گریه کردم. انقدر که فشار عصبی روم بود. پریشب از زور خستگی و خواب و بسکه بهش شیر داده بودم به تهوع افتادم. یه وضی.

ولی بازم در حکم قیاس بچه اول و دوم اینیکی راحت تره.

چون رضوان فلک زده تمام ماه اول رو جیغ زد. از گرسنگی و کولیکی که داشت. من تقویم بدست روزشماری می کردم 40 روزگیش رو.

انقدر سر رضوان سختی و درد کشیدم، نفهمیدم بچه و نوزاد چه مزه ایه. الان که شرایط خیلی عوض شده، با اینکه یار کمکیم هر روز سر کاره و زمان رضوان اینطور نبود، ولی لذت بیشتری می برم. بیشتر نگاهش می کنم. بیشتر می بوسمش. بیشتر تنگ در آغوش می گیرمش. 

اینها همگی کار شب تا صبحمونه که با هم تنهای تنهائیم.

خدای آسمان و زمین ممنونتم.

برای دوستهام که می دونی، مقدر کن. یکی سالم مسیرش رو سپری کنه. یکی بهش دست پیدا کنه و یک عمر لذتشو ببره.



هوالرئوف الرحیم

چندین شبه که رضوان شب خواب بد می بینه. با اینکه روز خوب و پر از خنده ای رو سپری می کنه.

امروز خیلی خیلی زود برای خونه ی ما، از خواب بیدار شد که:

مامان صبح شده بیدار شید مشغول کاروبار شید.

به زور مارو ایشون با این جمله و اون یکی فسقلک با صدای مهیب داخل پوشک، بیدار کردن و صبحمون آغاز شد. (رضوان برای اینکه دیگه خواب بد نبینه بیدار شده بود).

اول کوچک خانم رو رسیدگی کردم و بعد رضوان. صبحانه خوردیم و تلویزیون دیدیم. توروترو قسمتی بود که خوابش می اومد و الکی زود بیدار شده بود و بداخلاق بود، باباش برد خوابوندش و اخلاقش سر جاش اومد.

وقتی تموم شد به رضوان گفتم می خوای دوباره بخوابی؟ گفت آره. 

هیچی دیگه یک فسقلک در کریر و یک فسقلک روی پام و خوابوندمشون.

ریحانه که اومد پیشم گفتم :

هیسسس جفت بچه ها خوابن!!!

و دلم ضعف رفت ازین حرفم. فقط کاش یادم بود عکس هم می گرفتم ازین اولین خوابوندن بچه ها با هم.




هوالرئوف الرحیم

بخاطر این فسقلک، بعد از 33 سالی که از خدا عمر گرفتم و یک روز تا پایانش باقی مونده، پاچه خور شدم. البته در واقع آب پاچه که شیر چرب و گرمی رو بخورن خانم.

صبح داشتم آب پاچه داخل یخچال رو به اندازه ی نیازم تو ظرف می ریختم که گرم کنم. خیلی با دقت می ریختم که جایی آب کله پاچه ای نشه. به یاد همین یه هفته پیش که کلی ادا سر مامان بیچاره در می آوردم:

اه اینجا کله پاچه ایه!!!!

خندم گرفت. تازه دست هم بهش نمی زنم و ظرفشم که شستم، اسکاچ رو چندین بار آب زدم کله پاچه ای نمونه. :))





هوالرئوف الرحیم

پست قبل، بدبینانه ترین و دور از انصاف ترین پستی بود که می شد در مورد ریحانه نوشت. در مورد خواهرم.






هوالرئوف الرحیم

مامان چون خواهر نداشت، وقتی دید بچه اولش دختره، خیلی دلش می خواست دخترش خواهر داشته باشه که خدا لطف کرد و من رو بهش داد. 

اما هدفی که از خواهر داشتن قرار بود به من و اون برسه، هر روز داره کمرنگ و کمرنگ تر میشه و اول من و بعد اون جایگاه حمایتگری و خواهری رو برای هم داریم از دست می دیم. بخاطر رفتارهای جدیدش و ادعا های جدیدش و انتخابهای جدیدش من که به کل ازش کناره گیری کردم و اون هم یواش یواش...

سر رضوان اصلا اخلاقش اینطوری نبود. ولی الان...

هیچی دیگه...





هوالرئوف الرحیم

امشب با رضا پولهای کادوئی دخترک و رضوان رو تبدیل به طلا کردیم. 

امشب که شب سالگرد ازدواجمون هست، خیلی چشم گردوندنم گوش تیز کردم ببینم حواسش هست یا نه. که نبود. 

طلا نمی خوام ازش. فقط دلم می خواد یادش باشه. دلم می خواد این روز رو گرامی بداره. مطمئنم که اصلا یادش نیست. چون وقتی شنید یه هفته دیگه روز معلمه، شکه شد و گفت" ا چه زود رسید". وگرنه یه اشاره ای هم به این مناسبت می کرد.

حالا منم باید ببینم تا صبح چند هزار بار بیدار میشم و می تونم چه کاری رو برای این مناسبت انجام بدم...






هوالرئوف الرحیم

از اون شبی که ریحانه به زور رضوان رو عصر سه ساعت خوابوند و رضوان به حد کفایت تا خود صبح دهن من و رضا رو با خاک یکسان کرد، از اون شبی که بهم گفت "چه عجب سراغ بچه ت رو گرفتی!"، از اون شبی که چپ رفت و راست اومد و به رضوان واسه غذا خوردن گیر داد، کاسه م رو جدا کردم.

سختی خودم اول از همه، بعد رضا و بچه ها رو به جون خریدم تا اول از همه روابط خانواده ی 4 نفره مون شکل بگیره، و دوم همگی عزت داشته باشیم.

هیچی دیگه این وسط مامان بنده خدا زحمت کاچی و پاچه رو می کشه و می فرسته.اینجوری هر وقت نیاز به کمک داشته باشم سراغشون می رم.

حالا بماند که خانم بهش برخورده، کارهایی که کمک هم بود رو دیگه انجام نمیده.