گذرگاه

۲۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

دیشب تا دم صبح با دو نفر چت کردم که حالشون خوب نبود و تونستم حالشونو خوب کنم.

یعنی هر دوتا که اصلا هم به هم ربطی نداشتن بهم گفتن:

 

"چه خوبه که هستی"

و

"چه خوبه که باهات حرف زدم"

 

 

 

 

دیگه خیلی خداروشکر کردم.

هوالرئوف الرحیم

دوستانه براش توضیح دادم.

آخرشم نوشتم خواستی قبول کن نخواستی نکن.

ولی چیزی که خوب می دونم، با اون و تمام کیس های جدیدی که مراوده رو شروع کردم زیاد قاطی نمیشم.

من تحمل کمترین بی احترامی رو ندارم.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

امروز سالگرد شمسی بله برونمون بود. قمریش میشه عید فطر.

صبح زود پاشده بود رفته بود برام گل و کادو خریده بود.

کلی کیف کردم.

 

بعد هم کلی خرید تره باری کرد و بیشتر سخت هاش رو خودش انجام داد ولی باز کلی کار برای من تراشید. اونم تو روزی که اصلا حوصله نداشتم.

مربا آلبالو پختم. لوبیا سرخ کردم و آش دوغ پختم و یه عالمه بشور و بردار میوه و وسایل.

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

ریزش موی شیردهی امونم رو برید.

موهامو دادم به دست مشاطه بانو، مامان خانم و تا گوشم کوتاه کردم.

چند ماهه خودش حل می شد، ولی اینکه نمی تونستم شونه اش کنم حالم رو خراب می کرد. و اینکه یواش یواش داشت دم موش می شد.

اتفاق خوب دیگه هم اینکه باقیمونده ی دکلره هم از بین رفت و از شرش راحت شدم. دیگه بیجا بکنم برم سراغش.

 

 

 

رضا خیلی خوشش اومد.

مخصوصا که کلی پول سیو شد.

دست مامانم طلا.

هوالرئوف الرحیم

با رضا که در مورد آتی حرف زدم، یه چیزی گفت، گفت:

"اونهمه فشار روش رو نمی بینی؟ حالا یکی رو گیر آورده سرش خالی کنه، به فرض هم گفته بالا چشت ابرو، باید بهم بزنی؟"

مامان هم دیروز گفته بود:

"آدم رفاقت اینهمه وقتش رو سر الکی به هم می زنه؟!"

اگر بر اساس حرف رضا بخوام برم جلو، میشه از سر ترحم. و حرف مامانمم تو ایدئولوژی مسخره ی من جایگاهی نداره. من متاسفانه خیلی راحت دیلیت می کنم آدمها رو. فرناز رو. گروه 5 رو. حتی اوایل زهرا رو. حتی داشتم ساج رو هم دیلیت می کردم. مقاومتهای اونها مانعم میشه. 

ریحانه می گفت:

" سوء تفاهم. حل میشه. بذار زمان بگذره"

و اما خودم...

خودم می گم حال و حوصله ی ادامه ندارم. از طرفی اون الان خودش رو حق بجانب میبینه و من میگم حقی نداره. اصلا حوصله ی جنگ دیگه و حل و فصل ماجرا رو ندارم.

یه چیزی ته وجودم میگه که بهش آسیب زدم. ولی یه چیز بزرگتر بهم میگه توی دنیای بزرگش من جایی نبودم که بخوام آسیب زننده باشم با نبودم. یا رفتنم.

خلاصه هنوز به جمع بندی نرسیدم.

یعنی اگر حل هم بشه دلم نمی خواد ادامه بدمش. دلم نمی خواد دیگه سرزمینی درست کنم. چندتا سرزمین خانواده برام کافیه. همونهایی که تو غم و شادی کنارمن.

هنوز وقتش نشده. هنوز خشم دارم انگار.

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

دیروز با رضا کل شهرک رو پیاده روی کردیم. 6 و نیم راه افتادیم، با احتساب زمانی که با داداش حرف زدیم و سون خرید کردیم و آخرم رضوان رو بردیم پارک،  سر اذان مغرب رسیدیم خونه. 

این ساعت از شبانه روز که شاید ماها خیلی بهش توجه نکنیم، توجه رضوان رو به خودش حسابی جلب می کنه.

زمانی هست که هنوز هوا روشنه ولی دارن اذان مغرب می گن. همیشه این موقعها ازمون سوال می کنه:

الان شبه یا روزه؟

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

طی دیشب و امروز دو نفر به شرایطم غبطه خوردن.

درسته که وقتهایی که عنان زندگی از دستم خارج میشه شروع می کنم به غر زدن از این همجواری، ولی واقعا تمام لحظاتی که هستن و خیالم راحته رو باید قدر بدونم. 

خدایا شکرت. شکرت. شکرت.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

از تعداد دوستی های فعالم چیز زیادی باقی نمونده.

اتفاقی که برام افتاده و تله ای که توش قرار گرفتم، شروع نکردن هیچ دوستی برای پایان نپذیرفتنشه. اونم به این شکل. با توهین.

دیگه خیلی با آدمها گرم نمیگیرم. خیلی خودم رو مشغول کسی نمی کنم. خیلی فاصله می گیرم.

ازین به بعد این رو بیشتر و بیشتر می کنم.

سکوت و نگاه کردن.

این فقط در رابطه با دوستهام نیست. در رابطه با فامیل هم هست.

نمی دونم ما خیلی لوس و ننر شدیم یا مردم خیلی فضول و جری...






هوالرئوف الرحیم

گفتم حالا که نهم هست و چهارشنبه هم هست برم گوشش رو سوراخ کنم.

دختر سی ساله ای که وقتی دیده هام رو تو خونه تعریف کردم، مامان گفت احتمالا خودکشی کرده بوده، تو CPR بود و انقدر جو متشنج بود که منصرف شدم و گذاشتم سر فرصت با آرامش.

رفتیم خونه مامان جون مهربون. اونجا هم اون بنده ی خدا می خواست بیاد و باز انقدر جو اون طرف هم متشنج بود که زود جمع کردیم و اومدیم.




پی نوشت:

به رضا میگم، اینهمه زحمت بکش بچه بزرگ کن تو سی سالگی که تازه می خوای ثمره شو ببینی، خودخواسته بخواد که دیگه نیاشه.

زجر مادرش رو با تمام وجود درک کردم.

داشتم به فسقلک شیر می دادم و دعاش کردم. که عاقبت بخیر بشه...

هوالرئوف الرحیم

خب. بلاخره این دوستیم هم به شکست منجر شد.

همش زیر سر 34 سالگیه.

چون دیگه حال و حوصله ی توضیح دادن رو ندارم.

وقتی متهمم کرد به بی عقلی، بی خردی و هرچیزی تو این رابطه، وای نایستادم و از خودم دفاع نکردم و توضیح ندادم.

گفتم:

 "دیر یا زود این اتفاق می افتاد."

و گذشتم از کنارش. راضی حتی.

خدا خودش از نیتم باخبره. که قصدم محافظت ازش بود. اون هرچی می خواد برداشت کنه.

اشتباه بزرگی انجام دادم و آدمی که بهش اعتماد نداشتم رو بهش معرفی کردم. تمام اتفاقات بعدش بخاطر نگرانیم بود که صدمه نخوره. و اینطوری شد.

همین الان یاد اون شب تو آمل افتادم. که برای خفاظت ازش پسری که پشتمون راه می اومد و پیس پیس می کرد رو تاروندم. باهام دعوا کرد. که من خودم بلدم از خودم محافظت کنم. 

چرا درس عبرت نگرفتم؟

بوسیدم گذاشتمش کنار. می خوام فقط خوبی هاش یادم بمونه.