گذرگاه

۳۹ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

گرفتار شدم بقرعان.

دختره داره حالش بدتر میشه.

الان رضا میگه تب داره.

گفتم بروفن بهش بده.

با این وضع نمی دونم مدرسه رو چیکار کنه. معلمش گفته بود فردا رو غیبت نکنه. درس جدید میخوام بدم.

رضا بلد نیست تب بیاره پایین. بیشتر جاروجنجال میکنه.

خدایا این چه آزمایش سختیه.

☹☹☹

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

از پنج شنبه با چند دسته در مورد مسائل مختلف در حال بحث هستم.

اولین فرد عمه بود. با نگرش خاصش. وقتی زنگ زد عبارت " سلااام خوشگلممممم" رو براش استفاده کردم و خیالش راحت شد که وضع اوکی هست و با هم در صلح هستیم.

با اتنا ی بی حجاب و با منطق هم بحثهای خودمون رو داشتیم و بسیار عالی صحبت کردیم.

ولی امشب با این دوستم سخت ترین بحث رو داشتم.

کسی که باحجاب هست اما منتقد همه چیز. حتی چیزهایی که خودش در حال رعایتش هست. بسیار فرسایشی بود بحث باهاش. بهش گفتم بحثمون به باتلاق راه پیدا کرده. فایده ای توش نیست. بنا نداری متوجه بشی. جوابت رو دارم میدم ولی نمیخوای بشنوی. و سوالهاش بسیار وسیعتر شد جوری که دیگه از صحرای کربلا سر در آورد.

کلیپ فرستادم و گفتم اینو متوجه شدی شدی، نشدی دیگه من حرفی ندارم.

دیگه چی بگم. 

 

 

یکم حس جوانی میکنم

 

هوالرئوف الرحیم

من در جایگاهی هستم که سعی می کنم همه رو درک کنم بابت کارهایی که ازشون سر می زنه.

چه ناراحت بشم. چه نشم.

الان کلی پرونده هی پیش چشمم باز میشه. مینویسم. پاک می کنم. و امیدوارم با پاک کردنهاشون در ذهنم هم بسته بشن.

ولی حرف الانم در رابطه با رضاست.

رضا از ابتدای بیماری، نهایت همراهی رو باهام داشت. البته سر مواردی که ماجرای بیمه ها بود با هم درگیری هایی داشتیم، ولی در نهایت کاملا باهام از در صلح و همراهی وارد شده بود.

چه از لحاظ محبت. چه توجه. چه رسیدگی.

از روز اول ید تراپی ولی، با وجودی که میدونه خطری نداره، فاصله ی زیادی ازم میگیره.

بچه هارو بهانه می کنه. به نیاز من که از صبح تا شب چشم انتظارم بیاد، بشینه جلو در و با هم چای بنوشیم، فکر نمی کنه.

می رم تو فاز درک کردنش.

خسته ست. 

بچه ها اذیتش میکنن.

بار زندگی رو دوششه.

و ...

ولی باز ته دلم راضی نیست.

تا امروز مجموعا ۱ ساعت با هم حرف نزدیم.

چرا امروز یکم پشت تلفن. از سرکار زنگ زد. ولی از روز اول یدتراپی اصلا برام زمانی برای دیدار، قائل نیست.

در اتاق رو قفل کردم. عین بچه های ۱۶ ساله. کلا میخوام دسترسی بهش ندم. مسخره بازی. 😁😅🤣 

نه ولی جدای از شوخی.

فردا روز اسکنه.

با اسنپ برم.

خدا به خیر کنه. باز عصر باید برم اون اطراف.

 

 

هوالرئوف الرحیم

قسم خوردم که راستش رو بگم.

تا صبح بعد از بیدار شدنشون دیگه صدای سرفه نیومد.

***

امروزم رو به صحبت کردن با دوستان و آشنایان گذروندم.

از صبح که بیدار شدم در حال صحبت با تلفن بودم.

خیلی راحت.

خیلی عادی.

شهره. معلم رضوان. آتی. مادرشوهرم و خواهرشوهرم.

 

با آتی هم کلی حرفهای سیاسی زدیم.

دو نقطه ی مقابل فکری. ولی با نهایت احترام.

دیگه نزدیک ۴۰ سالمونه.

تو اوج جوانی بلد بودیم چطور حرف بزنیم حالا که به مرز پختگی رسیدیم نتونیم؟

قصه ی سرطان رو هم گفتم و قبل از اینکه بیاشوبه قضیه رو جمع کردم.

امروز بند کیفهارو فیکس کردم. جیبها هم جانمایی شد. دوختشون مونده.

کم راه رفتم.

کم آب خوردم.

ولی دارویی که دیشب خوردم تا عصر امروز پدرم رو در آورد.

و نمی دونم چطوریه که دمای بدنم به شدت افت میکنه با این دارو.

کلیه هام هم از درد داره میترکه.

دیشب تا صبح هم از زور دل درد به خودم پیچیدم. و حتی تهوع.

 

 

خلاصه که اینطور.

یه چیزی میخوام بگم که یه پست دیگه می نویسم.

 

 

هوالرئوف الرحیم

ببین، صرفا به عنوان آزمایش. تست کنین. یه وقت یه جا که کارتون گیر بود متوسل بشید به خانم ام البنین. مادر حضرت عباس. من با ۵ تا فاتحه براشون، متوسل میشم بهشون. 

از لحظه ای که متوسل شدم، بچه ها دیگه صدای سرفه هاشون نمیاد. البته که مادر خودشون هم زیاد دستم رو گرفتن تو بچه داری. زیاد. زیاد. 

قسم میخورم که اگر باز حالشون خراب شد بگم. ولی واقعا خونه آروم شده. 

فعلا هنوز بیدارم.

 

هوالرئوف الرحیم

صدای سرفه های بچه ها میاد. تشخیص نمی دم کدوم به کدومن.

هیچ کاری از دستم بر نمیاد.

دست به دامن مادرشون حضرت زهرا سلام الله علیها و خانم ام البنین شدم.

هفتا حمد شفا هم خوندم.

همینطور انرژی میفرستم براشون. هرچند که خودمم منگ داروئم و معده م به هم ریخته ست. 

امیدوارم تموم شه و راحت بخوابن تا صبح.

از وقتی رفتن تو رختخواب ۲ ساعت و نیم گذشته.

نمی دونم رضا در چه حاله.

هوففففففف....

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

صبح شنبه. ساعت ۷ و نیم با صدای بچه ها بیدار شدم. ریحانه رفته بود برای مدرسه رضوان رو آماده کنه. کاش نمی رفت بچم حالش خوب نبود.

اونها که بلاخره آروم گرفتن و رفتن، خوابم برد و ساعت ۱۱ با زنگ مامان بیدار شدم.

داشتم یه خواب می دیدم.

تا بیدار شدم برای مامان تعریف کردم و چقدر براش جالب بود.

مامان بلافاصله برام صبحانه آورد. نون پنیرگردو چای شیرین. برای کسی که یک ماه بیشتر رژیم همه چیز بوده، این صبحانه ها، بهشتیه. یادم نبود باید قرصهای ناشتا بخورم. وسط صبحانه یادم اومد. دماغم آویزون شد.

امروز اصلا نخواستم سراغ گوشی و تلویزیون برم. از صبح مشغول بافتنی بودم. و گاهی سر کوتاهی به گوشی و چت با دوستان احیاناً.

سر ظهر رضوان سر حاااال از مدرسه اومد. 

" آ "رو یاد گرفته بود به همراه خواهرش "ا".

دفتر جدید گرفته بود و ذوق داشت زودتر مشقهاش رو بنویسه.

مهندس فسقلی حالش خیلی بده. صداهای دوتاشون داغون. من خودمو خیلی درگیرشون نمی کنم. چون کاری از دستم بر نمیاد. خودشون می دونن دیگه.

هر از گاهی فقط صندلی میگذارم جلو در و از آشپزخونه با هم حرف می زنیم. 

"بگممممم؟؟؟"

 

رضوان تا اومد رفت سراغ نهار. اونا کله سحر صبحانه خورده بودن و نهار لازم بودن. من دو ساعت بعدش خوردم. خورشت کرفس. با سالاد کاهوی ترش. خیلی چسبید.

با بابا هم حرف زدم.

خیلی حال خوبی بود. بند و بساط رو برده بود بالا و فقط تخت مونده بود بره.

رفته بود با مهندس مشورت. کلی صحبت کردیم. از وقایع. از آرزوی فرج. از گرفتاری های مسلمین.

بعدش دوباره رفتم سراغ بافتنی. تا شب دیگه در حال باعت بودم.

رضا هم از سرکار اومد و تونسته بود داروشون رو پیدا کنه. داروهارو داد و به رضوان با فلاکت دادن و کلی بحث و منطق و این چیزها. 

عصر دوش گرفتم. همه چیز بعلاوه ی ملافه م رو شستم. نماز خوندم و بافتم و بافتم. بعد رضا برام شام نیمرو درست کرد و خوردم و اونا ۱۰ رفتن بخوابن.

منم برنامه هام رو دیدم و ذکرهام رو گفتم و یه دو رکعت نماز بخونم و بخوابم.

امروز وضع معده م خوب نیست. یه حالیم. 

شاید بخاطر خوردن نارنگی باشه. نمی دونم.

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

صبح جمعه زود بیدار شدم.

از اون طرف می شنیدم حال بچه ها خیلی خوب نیست.

مامان زنگ زد که چی میخوای برا صبحانه، گفتم صبحانه ی بیمارستان هست. کره مربا میخورم. نون اورد و چای هم داشتم. 

وسط صبحانه رضا گفت بچه ها داغونن می برمشون دکتر. گفتم اوکی.

بعد صبحانه دلم میخواست یه کار امام زمانی انجام بدم. یه آن به دلم افتاد در مورد دعای ندبه سرچ کنم. آخه دعای ندبه رو همیشه پیرمردها اول صبح می خوندن و من همیشه فراری.

دیدم متن دعا در مورد شکایت به خدا از فقدان امام زمانه. بعد از حمد و ثنای خدا و بیان کوتاهی از تاریخ اسلام. دلم سوخت. چرا باید اینطوری باشه حسم بهش. همون موقع دعای ندبه ی سماواتی رو گذاشتم و شروع کردم به بافتن که دقیق گوش بدم. سر "این بقیه الله" هم زار زدم. اینهارو داشته باشید تا بعد یه چیزی بگم.

بعد رفتم پیاده روی تو حیاط. حسابی یخ کردم. اومدم پایین و یکم اخبارو زیرو رو کردم. رضا زنگ زد که تازه بعد یک ساعتی که نشستیم، ۲۰۰ نفر دیگه باقی مونده. از اغراقش که بگذریم، ولی پاییزه و فصل بیماری، می دونستم. گفت برم کسری، گفتم برو.

رفت و برگشت و گفت هرجا میرم داروهارو گیر نمیارم. حتی استامینوفن. فقط یه داروی رضوان پیدا شده بود. گفتم بیا حالا استامینوفنو از اداش میگیریم. نگران نباش.

با اعصاب داغون اومد. نهار خوردن و خوابیدن. منم حالم خراااااب منگ منگ. نهار اضافه اومده ی دیروزمو خوردم و خوابیدم.

عصر وقتی بیدار شدم حالم بدتر بود.

دیگه دست به دامن استغاثه به امام زمان شدم.

چندتا مداحی گذاشتم یکم گریه کردم و بهتر شدم.

یکی از بچه ها برام پیام فرستاد که یک صاحب نفسی گفته نماز استغاثه امام زمان رو بخونن جوونها.

براش قصه ی ظهر رو تعریف کردم. که دلم میخواست یه کاری کنم و چون نماز نمیشد بخونم سر ظهر رفتم سراغ دعای ندبه.

گفتم امام زمان قشنگ دارن باهامون حرف می زنن. اگر بخوایم بشنویم.

و اگر ازین به بعد با دقت بیشتری برم سراغ دعای ندبه چه خوب میشه.

تا شب تنه ی دوتا کیف رو بافتم و گذاشتم کنار که فردا جیب و بندش رو بسازم.

چند باری هم در رو باز گذاشتم و از ته آشپزخونه با بچه ها مراوده داشتیم. هرچند که رضا به طور مداوم پارازیت می انداخت.

 

 

 

دوش روزانه ی معهودم رو هم گرفتم و همه چیز از جمله حوله رو شستم و گذاشتم داخل حمام. 

شب ذکرهام رو گفتم و رفتم بخوابم. با اینکه میت خواب بودم ولی سخت خوابم برد. باز به ذکر و یاد خدا، تلاشم رو کردم با آرامش بخوابم.

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

خب.

از دیروز بنویسم.

شب که ساعت ۱۲ اینطورها شد. همه برقهای بخش رو خاموش کردم جز دستشویی. نمی دونم دوربینشون دید شب داشت یا نه. برق دستشویی برای اینکه بتونن ببیننم روشن گذاشتم. بخاری رو روشن کردم هواکش رو خاموش کردم. پنجره رو چفت کردم و خوابیدم. همونطوری مثل پریشب. چشمهام رو بستم و صبح شد. و صبح سعی کردم چشمهام رو باز نکنم و یک ساعتی هم اون شکل  ریلکس کردم.

۷ از جام پاشدم. صبحانه و داروم اومده بود. داروم رو خوردم. دستشویی رفتم و پیاده روی رو شروع کردم. پستهای قبلی مربوط به اون زمانه. قرآن گوش کردنها و فکر کردن به اون تصویر رویایی. آرزوی شخصی. بعدم ساعت ۹ بود صبحانه خوردم. یکم تلویزیون دیدم. در مورد تکلیف بچه ها. اضطراب بچه ها. آرامش بچه ها. قطع بند ناف از ابتدا برای نوشتن تکالیف. به شکل واقعی. نه سیخ دادن مداوم.

دکتر زنگ زد و اومد داخل. برام جالب بود که امروز تنها بودم اصلا از در تو نیومد. فقط اشعه م رو سنجید و رفت. قبل اومدن هم هر بار از دیروز، "یا الله" رو گفت. با اینکه قبلا گفته بود من دکترم و محرمم. اشعه م ۱۵ بود و عالی برای ترخیص.

دیگه رضا هم باهام ر تماس بود و کلاسش رو رفته بود و بعد اومد دنبالم.

پیاده رویم رو ادامه دادم. رضا اومد. دوش گرفتم همه زباله هارو جمع کردم درهاشون رو بستم که نظافتچی به زحمت نیفته و از بخش خارج شدم. پرستار گفت سریع از کنار مردم عبور کن و از در خارج شو.

جلو در ورودی بیمارستان دو سه تا دختر رو زمین ولو و پریشون سبگار میکشیدن و زجه میزدن و ناله و جیغ.

حال خوبی نبود.

مادرشون رو از دست داده بودن.

رضا برام اسنپ گرفت. خودش با مترو رفت کارهای بیمه رو انجام بده.

اسنپ یه پسر جوان بود که اول کار، تلفنش زنگ خورد و با خانمش صحبت کرد. با ذوق. در حال آرزوپردازی. در مورد آینده ای نزدیک. شرایط خوب برای تعویض ماشینشون. بعد از قطع گوشی تا مقصدم سکوت بود. از حسی که داشت و رویایی که می ساخت متحول شدم. اشکم اومد. سریع گرفتمش. اون دستمو به جایی نزدم. به مقصد رسیدم و با دست دیگه م درو باز کردم. با همون دست زنگ خونه رو زدم و بچه ها از بالای پله نگاهم کردن.

یکم حرف زدیم و من به تبعیدگاهم. سلول انفرادی م اومدم. البته این دیدگاه اولیه م بود.

 

تو سوئیت هیچی نبود. 

حتی صابون. 

موهام خیس بود و یخ کرده بودم. بخاری وصل نبود.

چای میخواستم بخورم لیوان نبود.

رضا ظرف یه بار مصرف نخریده بود.

هرچی زنگ میزدم جواب نمی داد.

دیگه اعصابم خرد شد. گرفتم خوابیدم.

دیشب به رضا گفته بودم نهار یه غذای تپل میخوام. کباب و سالاد و نوشابه. 

ذوق زده، در زد و اینهارو روی دست بهم داد.

عصبییی باهاش پرخاش کردم. خیلی بد. 

حال گرفته و یخ کرده رفت.

خیلی ناراحت شدم از خودم. 

با حالت تهوع غذامو خوردم. باید نیم ساعت قبلش دارو میخوردم. ولی انقدر گرسنه و عصبانی بودم فقط خوردم. خیلیییییی زیاد اومد. دوباره عصبانی بودم. حالم کلا دگرگون شد. کلا اشتهام رفت. دو سه بار سر غذا دستشویی رفتم. همه چیم قاطی. خیلی بد.

حال اخبارمم خوب نبود.

فکرهام و آرزوهام با تمام آنچه گفتم قاطی شده بود. 

عصر همه چیز رو روال افتاد. 

رضا کلی خوراکی آورد.

خوراکی های بیمارستان هنوز خورده نشده بود. آورده بودمشون. دست نخورده بودن. میلم هم نمی کشید.

انرژیم پایین بود.

تنها چیزی که فکر کردم، معنویات بود.

شروع کردم حدیث کسا. دعای کمیل. سوره جمعه و اسرا. خلاصه اعمال شب جمعه رو ردیف کردم. قلاب بافی کردم. گزینش شده برنامه های تلویزیون دیدم. با چند نفر تلفنی حرف زدم. از جمله عمه. و رضا اینها رفته بودن خونه مامانش با وجود مریضی بچه ها، حسابی بهشون خوش گذشته بود و نصف شب اومده بودن. دیگه در این حد که فقط آخرین بازیشونو کنن و اتاق رو جمع کنن و بخوابن. 

ولی مریض هاااااا.

البته رضوان تو تماس تصویری شب گفت که خیلی بهش خوش نگذشته چون من نبودم.

بگردم.

هیچی قرار شد پیش خودش بخوابن که هم حواسش بهشون باشه هم اگر بیدار شدن شب، نخواد راه بیفته بره تو اتاقشون.

منم دیگه تا این موقع حال روحیم بهتر شد.

ذکرهامو گفتم و باز الحمدلله غشششششش کردم این بار تا ۹ صبح.

بقیه رو فردا مینویسم.

 

 

انشاالله

 

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

اگر آرتین، بچه ی دیگه ی قاب رویاییه منه، که خاک بر سرم.

و در غیر اون صورت هم باز خاک بر سر من.

چیزی از غم ِقصه ی آرتین، کم نخواهد شد...

 

 

 

😭😭😭😭😭😭😭