هوالرئوف الرحیم
خب.
از دیروز بنویسم.
شب که ساعت ۱۲ اینطورها شد. همه برقهای بخش رو خاموش کردم جز دستشویی. نمی دونم دوربینشون دید شب داشت یا نه. برق دستشویی برای اینکه بتونن ببیننم روشن گذاشتم. بخاری رو روشن کردم هواکش رو خاموش کردم. پنجره رو چفت کردم و خوابیدم. همونطوری مثل پریشب. چشمهام رو بستم و صبح شد. و صبح سعی کردم چشمهام رو باز نکنم و یک ساعتی هم اون شکل ریلکس کردم.
۷ از جام پاشدم. صبحانه و داروم اومده بود. داروم رو خوردم. دستشویی رفتم و پیاده روی رو شروع کردم. پستهای قبلی مربوط به اون زمانه. قرآن گوش کردنها و فکر کردن به اون تصویر رویایی. آرزوی شخصی. بعدم ساعت ۹ بود صبحانه خوردم. یکم تلویزیون دیدم. در مورد تکلیف بچه ها. اضطراب بچه ها. آرامش بچه ها. قطع بند ناف از ابتدا برای نوشتن تکالیف. به شکل واقعی. نه سیخ دادن مداوم.
دکتر زنگ زد و اومد داخل. برام جالب بود که امروز تنها بودم اصلا از در تو نیومد. فقط اشعه م رو سنجید و رفت. قبل اومدن هم هر بار از دیروز، "یا الله" رو گفت. با اینکه قبلا گفته بود من دکترم و محرمم. اشعه م ۱۵ بود و عالی برای ترخیص.
دیگه رضا هم باهام ر تماس بود و کلاسش رو رفته بود و بعد اومد دنبالم.
پیاده رویم رو ادامه دادم. رضا اومد. دوش گرفتم همه زباله هارو جمع کردم درهاشون رو بستم که نظافتچی به زحمت نیفته و از بخش خارج شدم. پرستار گفت سریع از کنار مردم عبور کن و از در خارج شو.
جلو در ورودی بیمارستان دو سه تا دختر رو زمین ولو و پریشون سبگار میکشیدن و زجه میزدن و ناله و جیغ.
حال خوبی نبود.
مادرشون رو از دست داده بودن.
رضا برام اسنپ گرفت. خودش با مترو رفت کارهای بیمه رو انجام بده.
اسنپ یه پسر جوان بود که اول کار، تلفنش زنگ خورد و با خانمش صحبت کرد. با ذوق. در حال آرزوپردازی. در مورد آینده ای نزدیک. شرایط خوب برای تعویض ماشینشون. بعد از قطع گوشی تا مقصدم سکوت بود. از حسی که داشت و رویایی که می ساخت متحول شدم. اشکم اومد. سریع گرفتمش. اون دستمو به جایی نزدم. به مقصد رسیدم و با دست دیگه م درو باز کردم. با همون دست زنگ خونه رو زدم و بچه ها از بالای پله نگاهم کردن.
یکم حرف زدیم و من به تبعیدگاهم. سلول انفرادی م اومدم. البته این دیدگاه اولیه م بود.
تو سوئیت هیچی نبود.
حتی صابون.
موهام خیس بود و یخ کرده بودم. بخاری وصل نبود.
چای میخواستم بخورم لیوان نبود.
رضا ظرف یه بار مصرف نخریده بود.
هرچی زنگ میزدم جواب نمی داد.
دیگه اعصابم خرد شد. گرفتم خوابیدم.
دیشب به رضا گفته بودم نهار یه غذای تپل میخوام. کباب و سالاد و نوشابه.
ذوق زده، در زد و اینهارو روی دست بهم داد.
عصبییی باهاش پرخاش کردم. خیلی بد.
حال گرفته و یخ کرده رفت.
خیلی ناراحت شدم از خودم.
با حالت تهوع غذامو خوردم. باید نیم ساعت قبلش دارو میخوردم. ولی انقدر گرسنه و عصبانی بودم فقط خوردم. خیلیییییی زیاد اومد. دوباره عصبانی بودم. حالم کلا دگرگون شد. کلا اشتهام رفت. دو سه بار سر غذا دستشویی رفتم. همه چیم قاطی. خیلی بد.
حال اخبارمم خوب نبود.
فکرهام و آرزوهام با تمام آنچه گفتم قاطی شده بود.
عصر همه چیز رو روال افتاد.
رضا کلی خوراکی آورد.
خوراکی های بیمارستان هنوز خورده نشده بود. آورده بودمشون. دست نخورده بودن. میلم هم نمی کشید.
انرژیم پایین بود.
تنها چیزی که فکر کردم، معنویات بود.
شروع کردم حدیث کسا. دعای کمیل. سوره جمعه و اسرا. خلاصه اعمال شب جمعه رو ردیف کردم. قلاب بافی کردم. گزینش شده برنامه های تلویزیون دیدم. با چند نفر تلفنی حرف زدم. از جمله عمه. و رضا اینها رفته بودن خونه مامانش با وجود مریضی بچه ها، حسابی بهشون خوش گذشته بود و نصف شب اومده بودن. دیگه در این حد که فقط آخرین بازیشونو کنن و اتاق رو جمع کنن و بخوابن.
ولی مریض هاااااا.
البته رضوان تو تماس تصویری شب گفت که خیلی بهش خوش نگذشته چون من نبودم.
بگردم.
هیچی قرار شد پیش خودش بخوابن که هم حواسش بهشون باشه هم اگر بیدار شدن شب، نخواد راه بیفته بره تو اتاقشون.
منم دیگه تا این موقع حال روحیم بهتر شد.
ذکرهامو گفتم و باز الحمدلله غشششششش کردم این بار تا ۹ صبح.
بقیه رو فردا مینویسم.
انشاالله