هوالرئوف الرحیم
با هم اتاقی حسابی دوست شدم.
اون، دیشب ۹ خوابید و ۱۱ بیدار شد.
منم ذکرهامو گفتم و بازیامو کردم و مسواک زدم و آماده خواب بودم.
چشمهام گرم شد. دوتا پر روسریمو انداختم رو چشمهامو وقتی برگشتم ساعت ۶ صبح بود.
یه خواب راحت راحت راحت.
الحمد لله.
انگار ۱۲ خوابم برده بود.
امروز صبح که ۶ بیدار شدم به لطف ملینها، سعادتمند بودم.
بعدش دیگه دیدم داروهامونو آوردن خوردیم. بعدم صبحانه آوردن. گذاشتمش برا بعد ورزش و کارمو شروع کردم و تا ۸ و نیم راه رفتم و حسابی عرق کردم.
اونم بیدار بود و صحبت می کردیم.
خیلی خوب بود. خیلی شاکر خدام.
بعد دوش گرفتم و صبحانه خوردیم و دوباره داروهای بعد صبحانه و بعد دکتر اومد.
تشعشع هامون باید زیر ۳۰ می بود. مال هردومون تو رنج ۲۰ تا ۲۵ بود. (بعد صبحانه از باید خوراکی های ترش میخوردیم. تا آنچه در بالای غدد بزاق از ید تجمع کرده، با بزاق خارج بشه. آب آلبالوی یخ خوردم و لواشک. از چند دقیقه بعدش افتادم به لرز و تهوع یه وضی. گفتم لابد فشارم افتاده. نمک خوردم دوتا قاشق. بهتر نشدم.) بعد دکتر برگه های مراقبتمون رو داد و گفت بخونید الان بهتون زنگ میزنم صحبت کنیم. خوندیم و اصلا سخت و غیر قابل اجرا نبود. صحبتهای دکتر آرامترم هم کرد. بعد دکتر با فاصله ی کم اومد و فشارهامون رو گرفت و پایین نبود و گفت عالیه و ترخیصتون ممکن هست.
من خیلی اصرار کردم با وجودی که بخاطر مهندس بهم پوئن داده بود شب رو هم بمونم تا با تشعشع کمتری برگردم خونه، ترخیص بشم و قبول کرد. چون مهندس قرار بود بره خونه مامان و نزدیکمون نبود که بخواد اذیت بشه.
خلاصه نهار خیلی بد رو آوردن. ته چین. پر اززززززز دارچین. افتضااااااااح. با سوپ و کلم بروکلی آب پز و هویج بخار پز. اونهارو خوردم. مرغهای غذارو ریختم و فقط برنجهاش رو خوردم.
هم اتاقیم ترخیص شد و رفت.
منم هی قدم میزدم که قبل اومدن رضا هم باز تشعشعم کمتر بشه قبل لباس پوشیدن دوش بگیرم و برم. به همه هم گفتم که دارم ترخیص میشم. عکس و فیلم میفرستادم و این جور چیزها.
یهو صدای اغتشاش از پشت دیوارهای بیمارستان اومد. ترس برم داشت. اضطراب خالص. خدایااااا. گفتم به رضا بگم که قطعا نمیاد. چیکار کنم چیکار نکنم. زنگ زدم ۱۱۰.
پرسیدم چیکار کنم؟
گفت: "با وسایل حمل و نقل عمومی بیا."
گفتم: "تشعشع دارم نمیشه."
گفت: "شهر شلوغه. خودت میدونی. من هییییچ توصیه ای نمیتونم بکنم. نمی دونیم کی جمع میشه. نمی دونیم کجا ها هست. تو مسیرهایی که بیای هست یا نه. واقعا هیچی نمی تونم بگم بهت. "
فقط پرسید تو کجایی و من گفتم.
بعد از پرستارها و نگهبانی پرسیدم. گفتن: "والا نمی دونیم. ما مجبوریم و میریم ولی تو بخوای میتونی بمونی."
دیگه زنگ زدم به رضا که راه نیفت تا یه فکری کنیم. به هزار نفر زنگ زدم و صلاح مشورت کردم و در نهایت همون رای اولیه، "موندن امشب"، تصویب شد.
"خدا توبه ی توبه پذیران را می پذیرد"
خیلی خندیدم.
و واقعا چون خیر رو طلب کردم راضیم.
دیگه به پرستاری گفتم و اونم کارهام رو انجام داد و مزاحمشون هستیم امشب هم.
فقط الان تازه ساعت ۶ عصر هست.
با دوست سریعتر گذشت.
حالا شاید شروع کنم به مطالعه.
ولی میزان آبی که دیروز بدون سختی خوردیم خیلی برام جالب بود. کاملا میل داشتیم. کاملا جا داشتیم. تا ظهر امروز و کمتر از بیست و چهار ساعت به غیر دوتا لیوان چای و دوتا لیوان آب آلبالو، ۴ لیتر آب خوردیم. دوتا آب معدنی ۱.۵ لیتری + یه ظرف دلستر. امروز میلم به آب کمتر بود.
و جالبی قضیه اینه که آب آلبالوهه رو هم تقریبا تا آخر خوردم و دیگه لرز نکردم.
لرز صبح برای چی بود رو نمی دونم.