گذرگاه

۳۹ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

صبح پنج شنبه.

خبرگزاری ها تیتر کوتاهی می زنند.

ابراهیم رئیسی وارد زنجان شد

توضیح اینکه، برای افتتاح سد به زنجان سفر کرده است.

فردای واقعه ی حمله ی تروریستی به شاهچراغ.

یعنی چه؟ آیا این پیامی دارد؟ آیا این دقیقا آنچه ولی امرش از او خواست نیست؟

 

 

هیچ چیزی نباید مانع پیشرفت شود. حواس را پرت کند. قطار روی ریل را متوقف کند.

 

 

ازت راضیم رئیسی

مگه منِ مردم، جمهور، از رئیس جمهورم چی میخوام؟

جز پیشرفت میهنم با کارها و دستورات تو؟ 

 

 

راضیم ازت.

بمون همینطوری.

ازین سخت تر ها در راهه. چیزی به قله نمونده انشاالله.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

عکس رو از خبرگزاری بر می دارم.

"ویرایش"رو میزنم. دور تا دور "آرزو"م، کادر رو تنظیم می کنم و برش رو میزنم. 

حالا خوب ِخوب بهش نگاه می کنم. 

به این زن معمولی، و آغوش معمولی، به ماسک روی صورت پسر معمولیش. به این مجموعه که آرزوی من هست. اشکم میچکه. رو زمین و هوا این گلوله ی تشعشع رو می گیرم. دستم رو می شورم و بر می گردم.

چقدر دعا کردم فرزند دیگه ای در کار نباشه. چقدر دعا کردم همسرش هم همراهش به شهادت رسیده باشه. و اگر این دو هم میسر شده باشه، زهی سعادت. و چقدر در اون صورت بهش حسودی می کنم.

خدایا این تصویر آرزوی منه. دخترام تو آغوشم باشن. همسرمم باشه. اگه مادرو پدر و خواهرو برادرمم بودن چه بهتر، همگی با هم به فرمان یکی از دشمنان ولی امرم. دشمنان امام زمانم، به خون خودمون آغشته بشیم. همگی با هم خونمون رو، جونمون رو در راهش از دست بدیم.

دلم میخواد بشناسمش.

دلم میخواد بدونم دعای قنوتش چی بوده؟ چه نونی دست صاحب نفسی داده که این نسیبش شده. الگوی زندگیم بشه. "این بازیگرِ قاب آرزوی من".

خیلی برای رسیدن اون روز دعا می کنم.

حین پیاده روی صبحم، براش الرحمن گذاشتم و خوندم. کاش یه جوابی بهم بده. من، یک زن معمولی، به جواب اون زن معمولی نیاز دارم. به این زن معمولی که تصویر یک رویاست برای من.

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

همچنان لعنت خدا و رسول و ائمه ی اطهار بر شما.

بعد ماجراهای خودم، خبر شیراز رو شنیدم. 

شام مزخرفم رو خوردم.

دوش گرفتم.

از لوازم نوی باقیمانده ی رفیق استفاده کردم و فاتحه برای مادرش قرائت کردم و منتظرم جهان آرا شروع بشه.

خدایا مهدی صاحب الزمان، منجی عالم بشریت، برپا کننده ی شعار واقعی "زن زندگی آزادی" و "مرد وطن آبادی" و ارزش نهادن به بشریت رو برامون برسون.

می دونیم نزدیکه و چون نزدیکه داره سخت و سخت تر میشه، عاقبتمون رو ختم به شهادت کن بخواه تو راهت باقی بمونیم.

چقدر اون زن و بچه خوش بخت بودن. با هم رفتن. انشاالله که بچه ی دیگری نداره. انشاالله که همسرش هم مثل خودش و فرزندش عاقبتش شهادت شده.

الهی مهمان امام رضا بشن. 

 

هوالرئوف الرحیم

تو اون یکی دو ساعتی که در تقلا بودم برای نجات، برای آزادی، برای ترخیص ِبدون دردسر، به شعار بیرون و پشت دیوارها فکر می کردم.

زنی بودم در تقلا با تشعشع و بیماری، در زندانی ناخواسته، و بی معناییِ شعار ِ:

زن زندگی آزادی

 

 

 

 

 

تف بر شما

تف بر زن های مد نظرتان

تف بر زندگی تان

تف بر آزادی مطلوبتان

 

 

هوالرئوف الرحیم

با هم اتاقی حسابی دوست شدم.

اون، دیشب ۹ خوابید و ۱۱ بیدار شد.

منم ذکرهامو گفتم و بازیامو کردم و مسواک زدم و آماده خواب بودم.

چشمهام گرم شد. دوتا پر روسریمو انداختم رو چشمهامو وقتی برگشتم ساعت ۶ صبح بود.

یه خواب راحت راحت راحت.

الحمد لله.

انگار ۱۲ خوابم برده بود.

امروز صبح که ۶ بیدار شدم به لطف ملینها، سعادتمند بودم.

بعدش دیگه دیدم داروهامونو آوردن خوردیم. بعدم صبحانه آوردن. گذاشتمش برا بعد ورزش و کارمو شروع کردم و تا ۸ و نیم راه رفتم و حسابی عرق کردم. 

اونم بیدار بود و صحبت می کردیم.

خیلی خوب بود. خیلی شاکر خدام. 

بعد دوش گرفتم و صبحانه خوردیم و دوباره داروهای بعد صبحانه و بعد دکتر اومد.

تشعشع هامون باید زیر ۳۰ می بود. مال هردومون تو رنج ۲۰ تا ۲۵ بود. (بعد صبحانه از باید خوراکی های ترش میخوردیم. تا آنچه در بالای غدد بزاق از ید تجمع کرده، با بزاق خارج بشه. آب آلبالوی یخ خوردم و لواشک. از چند دقیقه بعدش افتادم به لرز و تهوع یه وضی. گفتم لابد فشارم افتاده. نمک خوردم دوتا قاشق. بهتر نشدم.) بعد دکتر برگه های مراقبتمون رو داد و گفت بخونید الان بهتون زنگ میزنم صحبت کنیم. خوندیم و اصلا سخت و غیر قابل اجرا نبود. صحبتهای دکتر آرامترم هم کرد. بعد دکتر با فاصله ی کم اومد و فشارهامون رو گرفت و پایین نبود و گفت عالیه و ترخیصتون ممکن هست.

من خیلی اصرار کردم با وجودی که بخاطر مهندس بهم پوئن داده بود شب رو هم بمونم تا با تشعشع کمتری برگردم خونه، ترخیص بشم و قبول کرد. چون مهندس قرار بود بره خونه مامان و نزدیکمون نبود که بخواد اذیت بشه. 

خلاصه نهار خیلی بد رو آوردن. ته چین. پر اززززززز دارچین. افتضااااااااح. با سوپ و کلم بروکلی آب پز و هویج بخار پز. اونهارو خوردم. مرغهای غذارو ریختم و فقط برنجهاش رو خوردم. 

هم اتاقیم ترخیص شد و رفت.

منم هی قدم میزدم که قبل اومدن رضا هم باز تشعشعم کمتر بشه قبل لباس پوشیدن دوش بگیرم و برم. به همه هم گفتم که دارم ترخیص میشم. عکس و فیلم میفرستادم و این جور چیزها.

 

یهو صدای اغتشاش از پشت دیوارهای بیمارستان اومد. ترس برم داشت. اضطراب خالص. خدایااااا. گفتم به رضا بگم که قطعا نمیاد. چیکار کنم چیکار نکنم. زنگ زدم ۱۱۰.

پرسیدم چیکار کنم؟

گفت: "با وسایل حمل و نقل عمومی بیا."

گفتم: "تشعشع دارم نمیشه."

گفت: "شهر شلوغه. خودت میدونی. من هییییچ توصیه ای نمیتونم بکنم. نمی دونیم کی جمع میشه. نمی دونیم کجا ها هست. تو مسیرهایی که بیای هست یا نه. واقعا هیچی نمی تونم بگم بهت. "

فقط پرسید تو کجایی و من گفتم.

بعد از پرستارها و نگهبانی پرسیدم. گفتن: "والا نمی دونیم. ما مجبوریم و میریم ولی تو بخوای میتونی بمونی."

دیگه زنگ زدم به رضا که راه نیفت تا یه فکری کنیم. به هزار نفر زنگ زدم و صلاح مشورت کردم و در نهایت همون رای اولیه، "موندن امشب"، تصویب شد.

"خدا توبه ی توبه پذیران را می پذیرد"

خیلی خندیدم.

و واقعا چون خیر رو طلب کردم راضیم.

دیگه به پرستاری گفتم و اونم کارهام رو انجام داد و مزاحمشون هستیم امشب هم.

فقط الان تازه ساعت ۶ عصر هست.

با دوست سریعتر گذشت.

حالا شاید شروع کنم به مطالعه.

 

ولی میزان آبی که دیروز بدون سختی خوردیم خیلی برام جالب بود. کاملا میل داشتیم. کاملا جا داشتیم. تا ظهر امروز و کمتر از بیست و چهار ساعت به غیر دوتا لیوان چای و دوتا لیوان آب آلبالو، ۴ لیتر آب خوردیم. دوتا آب معدنی ۱.۵ لیتری + یه ظرف دلستر. امروز میلم به آب کمتر بود. 

و جالبی قضیه اینه که آب آلبالوهه رو هم تقریبا تا آخر خوردم و دیگه لرز نکردم.

لرز صبح برای چی بود رو نمی دونم.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

به محض ورود، دیدن خانم محجبه ولی مانتویی و خوش تیپ، دلم رو قرص کرد.

هم اتاقیم بودن.

سریع لباسهارو تو دستشویی عوض کردیم و به همراه کلاه روسری هم به سر انداختیم. دوربین روی میز پزشک و ایستگاه پرستاری که همیشه هم مورد توجه خانمهای پرستار نبود، مارو نمایش میداد. 

دکتر اعتقاد داشت چون دکتره، میتونه موهامون رو ببینه. ولی خب دیگه... ما قواعد خودمون رو داشتیم.

ابتدای امر، فشارمون رو گرفت. آمپول ضد تهوع و معده تزریق کرد. ید که باز شده و رقیق شده بود رو داد و خوردیم. روش هم آب معمولی.

مال من طعم ماهی میداد. مال هم اتاقیم ید به حسش، مزه نمیداد ولی اون لیوان آبی که بعدش خورد تلخ بود و تلخی به دهانش موند. اجازه داشت در اون صورت آب میوه بخوره.

به محض نوشیدن دارو شروع به قدم زدن کردیم. عرقی در نیومد. با هم حرفهایی از تیپ خودمون میزدیم. دکتر ِگوش تیز زنگ زد که:

"حزب الهی بازی بسه یکم آهنگ بذارید قر بدید. جنب و جوش داشته باشید."

گفتیم چشم. یکم حالت دو رو به پیاده روی اضافه کردیم. از ساعت یک ربع به۳ که دارو خوردیم تا ۵ و نیم دویدم و تقریبا بدون وقفه راه رفتم. 

بعد اول هم اتاقی که خسته تر شده بود رفت حمام و بعد من.

همه لباس و حوله ها رو داخل کیسه انداخته و به زباله دان منتقل کردیم.

تا ۶ و ربع. که داروی تهوع رو به شکل قرص آورد و قبل از شام خوردیم.

شام ساعت ۷. مرغی که بوی زرد چوبه می داد. زرشک پلو. آش و سوپی هم طعم شله قلمکار بدون گوشت. هویج و لوبیای پخته. با مقدار زیاد نمک. و لیمو ترش.

به زووووور چون خیلی زیاد بود و میخواستم اصراف نشه، همه ش رو خوردم.

اگر تهوع داشتم لب نمی زدم بهشون.

بعد از غذا به جاری و بچه ها و رضا زنگ زدم تصویری صحبت کردیم با آی گپ. به مامان با تلفن. از ماجرای سفر بابا اطلاعی نداشت چون داخل اتاق نبود و هیچی نشنیده بود اونم رفته بود کوه و کلا در هوا بود قصه. ولی گویا موفقیت آمیز بود.

ساعت ۹ دارو خوردیم. قبلش چای خورده بودیم و قصه ی زندگیش رو تعریف کرد. بسیار سخت. در عین متمول بودن از لحاظ اقتصادی.

جالبی قصه اینه که خودش ۳ ماه ازم بزرگتر. دخترش ۵ ماه از رضوان. یعنی شرایط عمومیمون شباهتهایی داشت. هم سن بودیم و بچه هامون هردو کلاس اولن. ولی من در نعمت غرق. بنده ی خدا...

 

و هم اتاقی بعد از ۶ هزار بار دستشویی، خوابید. نه ببخشید غش کرد از زور خستگی.

 

تا اینجای ماجرا، بخش سختش دستشوییه. و نگه داشتن دستمال در یک دست و پوشیدن لباس با دست دیگه. انداختن زباله در اتاق زباله و برگشتن به دستشویی و شستن دست و دستشویی و مجدد شستن دست خود. که عین چوب خشک شده. یه جورایی مسابقه ی محله.

یک و یک و یک

دو و دو و دو

سه و سه و سه

 

😁

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

الان دقیقا پشت در پذیرش "مسلخ عشق"(؟!؟!) هستم.

ته این قصه خوب خواهد بود. 

این ترکیب برای این انتخاب شده.

 

دیروز، در پریشان ترین حال ممکن. بچه ها در رو مغز ترین حال ممکن. یه سره گریه. غذا نخوردن. تمرد. اعصاب له کردن. هرکار بدی که هرگز انجام نمیدن رو دیروز تا اوجش انجام دادن. نفری یه کتک هم خوردن و با خیال راحت و بعد از حسابی چلوندنشون از عشق، خوابیدن.

 

امروز تو مدتی که منتظر رضا بودم تا به مترو برسه، جلوی پله راه می رفتم و هرکی رد شد بررسی م کرد که کی هستم. با چادر. و روسری و ساق دست زرد جیغ.

و من در فکر رعایت نکات ایمنی برگشت بودم.

داخل مترو که خلوت بود و می شد حرکات ماری شکلش رو دنبال کرد، به آدمهای نشسته نگاه کردم. زن و مرد. پیر و جوان.

برای کسی مثل من، آزادانه و امن ایستادن با چادر وسط مترو بین اونهمه آدم بدون ترس از انتقال تشعشعاتت به دیگران و آلوده و بیمار کردنشون، ترجمه ی "زن؛ زندگی؛ آزادی" بود.

فورا شکر کردم. چشمهام هم اشکی شد. 

و تا بیمارستان شکرگزاری رو ادامه دادم.

 

وارد بیمارستان شدیم. سریع به داروخانه اومدیم. ملافه یکبار مصرف نداشت. قبل از رفتن به طبقه ی هسته ای، فرموده ی امام رضا برای آغاز هر کار رو گفتیم:

" بسم الرحمن الرحیم. الهم سَلِّم و تَمِّم"

و الان کارهای پذیرش انجام شده و باید بهم اعلام کنن که برم.

 

یکمی دکتر داره بخاطر بچه ها دودوتا چهارتا میکنه که ببینه میتونه یه روز بیشتر نگهم داره تا تشعشعات بیشتری دفع کنم و بعد برم.

 

 

 


پی نوشت:

نگرانی ندارم

چون مادر جانم خانم حضرت زهرا رو دارم.

نگرانی ندارم

چون امام رضا جانم رو دارم

نگرانی ندارم

چون امام جواد جانم رو دارم.

 

هوالرئوف الرحیم

دیشب خیلی سبک خوابیدم. هر صدایی بیدارم می کرد.

دائم میگفتم:

من امام رضا رو دارم.

من امام جواد رو دارم.

من حضرت زهرا رو دارم.

 

بعد نصف شب که یهو خیلی سرد شد و در لحظه گلودرد گرفتم، اضطراب pcr امروز و مریضی و بستری نشدن و اینها، بهم رو می آورد، تندی می گفتم:

 

نمی ترسم. اضطراب ندارم. من امام جواد رو دارم.

 

 


پی نوشت:

قبل از خواب خیلی خونه مامان حرفهارو طول دادم. دیر اومدم پایین.

سرتاسر خونه راه رفتم و چندتا ۴ قل و ایه الکرسی خوندم. همه خواب بودن. رفتم تو تخت. کنار رضا نشستم. گفتم چرا فکر می کنم این خونه خالیه؟ این خونه پر از ملائکه ست. چون توش صوت قرآن، اذان، تمیزی جاریه. اونها کار خودشونو بلدن.

سریع برای چهار طرف تختم یکی یک ماچ آبدار تحویل رضا دادم که ملائک نگهبانی هم برای اینجاها قرار داده باشم. 

از تصویری که داشتم برای خودم می ساختم خوشم اومد. بارگاهی داشتم. همه نور. 

 

 

هوالرئوف الرحیم

خب...

مرحله ی بعدی هم انجام شد. تست pcr. بارداری و کلسیم برای بستری شدن.

بچه هارو بیشتر بغل میکنم اگر بشینم. بیشتر میبوسم. بیشتر نوازش میکنم. بیشتر ور میرم باهاشون که تماس لمسی نداشتن دو هفته ی آینده کمی جبران بشه.

مهندس سر نهار اذیت کرد سرش داد زدم. گفت چه مامان بدی داریم تو این خونه. با اون زبون فسقلیش. با گریه. گفتم حالا دو هفته که بهم نزدیک نشدید احوالتونو می پرسم.😉🙃

 

دیروز هم نصف نیمه انجام شد. به نظر من سونو از یکسال پیش به این طرف، سونوی جدید حساب میشه. ولی سونوی پستان "لحظه و روز" مورد اهمیت هست. سر همین سه ساعت که نشستم تو اتاق انتظار در نهایت هیچ اتفاقی نیفتاد. 😑 هم وقت گرفتن سونوش شامل زمان طولانیه هم وقت گرفتن از این متخصص. هوفففففففففف

خلاصههههههههه

داره روز موعود فرامیرسه.

 

 


پی نوشت:

رضوان از چهارشنبه مریضه. شنبه و یکشنبه نفرستادمش مدرسه. مدیرشون درخواست کرده. هنوزم آبریزش بینیش خوب نشده. با این حال به تکالیفش رسیدگی کردم. کلی "هاااااااااا" هم تو دک و دهنم کرد. منم بهم گفتن اگر کرونا بگیرم بستریم نمی کنن. نگران بودم.

آخر شبم سه تایی نقاشی کشیدیم. خوشگل خوشگل.  زمان سپری کردیم با هم.