گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

رضا گفت:

"تو تا قبل از ازدواجت همه ی کارهایی که باید انجام بدی رو انجام دادی. کار. تفریح. فعالیت. و حالا به مادر شدن رسیدی. من منظورم این بود که اگر فقط هدفش مادر شدن باشه، ۱۷ سالگی ازدواج میکنه و ۱۸ سالگی بچه دار میشه. اون باید بدونه که تو این دنیا باید به همه ی جنبه ها توجه کنه و بهشون بپردازه تا خسارت نبینه. زود ازدواج کردن هم منجر به انجام ندادن فعالیتها و دیر رسیدن به اهدافه. حرف من این بود نه قدر مادری کردنت رو ندونستن. "

 

تا حدی با حرفش موافق بودم و دیگه سپر انداختم.

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

دارم تو نت دنبال چهارتا کلوم حرف آرامش بخش می گردم. چیزی پیدا نکردم. و به این هم رسیدم که انگار اون پست منه با یه عالمه دستورات بکن و نکن.

باید خدمت نویسنده ی اون متن عرض کنم که با این چیزها حال من یکی خوب نمیشه. من ورزش می کنم. مدیریت می کنم. گاهی زمان برای استراحت دارم. و همسرمم بهم تو کار خونه کمک می کنه و ما فرهنگ ارج نهادن به خانه داری رو نداریم. و خب پول در نیاوردن از یک عاااااالمه زحمت هم واقعا غیر قابل چشم پوشیه. و در ازاش تحقیر در کلام یا فکر.

و یک نکته خیلی مهمی که هست آدم وقتی بچه نداره خیلی معنی خانه داری رو نمیفهمه. قبل از بچه ها کار زیادی نداری برای انجام. گردگیری و جارو پارو یه هفته ده روز یکباره. غذا دو وعده اونم هر چی شد. یا دوتا یکی. استراحتت بجاست. خورد و خوراکت بجاست. کلی زمان برای خودت داری. خانه داری وقتی مفهوم پیدا می کنه که تو مادر میشی و یهووووووووو زندگی باید بیفته رو دور تند و کار و کار و کار. 

بحث من و رضا هم سر مادرشدنه بود... برای دخترش مادر شدن رو نمی پسندید و می گفت پیشرفت کن. کسی این حرف رو زد که نردبون ترقی رو برای من گرفت تا من بدوبدو برم بالا... 

 

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

یکی از انتقادات من از رضا این بود که چرا از من پیش مامانت اینا تعریف نمی کنی. اون زمانی که مورد هجمه ی ... و ... و ... بودم...

چند روز پیش خودم به چشم ری اکشنشون رو دیدم. اصلا اجازه نمی دن کار به تعریف برسه. بحثو عوض می کنن.

چند روز پیش رضا بچه ها رو برد خونه مامانش که من تو خونه با خیال راحت چیپس بخورم.

مامانش مثکه گفته "بچه هات خیلی خوشگلن"

و رضا گفته "خب خانمم هم خوشگله".

رضا مکالمه رو به من گفت و من شاخ در آوردم. یکی از ابراز احساسات مامانش. یکی از تعریف کردن رضا از من. و باور هم نکردم و دیگه وقتی مطمئن شدم گفتم خب بعدش مامان چی گفت؟

گفت هیچی. 

و من میگم احتمالا کلا بحث رو هم عوض کردن.

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

قصه اینجوری بود که تو سرچ اینستا عکس آهو رو دیدم یادم اومد شهریوری بود. شوهرش قربون صدقه ش رفته بود و اونم کامنت گذاشته بود قربونت برم من. بعد رفتم دیدم اینستاش بازه و ...

حالت تهوع گرفتم. واقعا میگم. بهم ریختم. مخصوصا حین دیدن فیلم رقص ترکیش. هرچی تو خودم می گشتم بفهمم حالم بخاطر چیه نمی فهمیدم. اونم یکی مثل مطی. مثل گلشیفته. مثل خیلیای دیگه. چرا من انقدر باید بهم بریزم؟!!!!

داشتم با خودم دودوتا چهارتا می کردم. حتی به این فکر کردم که شاید دارم بهش حسودی میکنم. گشت و گذار. ابراز محبت عمومی همسرش. کلاس رقص. ماشین شاسی بلند. بعد باز غم دلم رو گرفت. نمی فهمم...

 

 

بچه ها گریه کردن و رفتیم حیاط هوا بخوریم. ساعت ۱۱ شب بود. همینطوری کاشیهای حیاط رو می پیمودم و فکر می کردم. نمی دونم چی شد از رضوان با اینکه قبلا هم پرسیده بودم و جوابم همین رو گرفته بودم، پرسیدم "می خوای بزرگ بشی دکتر بشی؟ "

گفت: "نه. می خوام مامان بشم."

رضا گفت: "نه یکم سطحت رو ببر بالا."

و تیز تو چشمهاش نگاه کردم ببینم چی می خواد بگه. چیزی نگفت. ترسید.

گفتم: ربگو. بگو مثل مادرت نشو."

و ...

فرو ریختم.

من خیلی الان غمگینم. خیلی.

اون روز که نشستم سر لوگوهام و هیچ نرم افزاریم باز نشد.

اون روز که نشستم سر خط و تمام مرکبهای اکرلیک اصلم خشک شده بودن.

اون روز که برای پیدا کردن شابلون باید تشک تخت رو جابجا می کردم.

و الانها که دیگه رمقی برای دوخت آستر ندارم، همینقدر غمگین شدم.

من واقعا الان هیچی نیستم.

یعنی نه اینکه ارج و قرب "مادر بودن" و "زن خانه بودن" برام روشن نباشه. ولی برای رضا نیست بخاطر همین جمله. و برای اطرافیانمم نیست احتمالا.

ما به طرز تهوع آوری نسبت به "زن خانه دار بودن" و "مادر بودن" گارد داریم.

حتی فردی مثل من که انتخابم "زن خانه دار بودن" بوده،(و هزارتا خواستگار رو بخاطر اجازه کار به خانمشون ندادن، رد کردم) گاهی برای نوشتن شغلم به عنوان "خانه دار" دچار خجالت و خود کم بینی میشم.

 

 

خلاصه که حالم خوب نیست اصلا...

دوست ندارم هی به رضا یا بقیه گوشزد کنم که چه چیزهایی بودم قبل از ازدواج و قبل از تصمیم به تشکیل زندگی... حتی خودمم مطمئن نیستم چیز خاصی بودم...

حالم خوب نیست...

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

دیروز توی پارک دیدمشون. گفتم "ما که کلا برامون تموم شده ست". نمی دونم اسمش امیدواریه. بلاهته. چیه؟ هی دفاع می کرد و امیدوارانه حرف می زد...

بلاخره انسان به امید زنده ست.🥴

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

ماجرا عیدغدیر و آمادگی برای پذیرایی از مهمون مامان رضا به کنار. یک شب حتی از خونه نیومد بیرون که عزاداری شرکت کنن. تو محیط باز و با ماسک. چقدر هر کدوم بچه ها اصرار کردن. من حتی روز عاشورا از صبح رضا رو فرستادم خونه مامان که ببرتشون مراسمی، جایی. ولی الا و بلا می فرمودن می ترسم مریض بشم.

کلا تعادل متاعی دست نیافتنیست...

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

نشسته بودم رو تختمون و قرآن می خوندم. 

فسقلک صندلی رضوان رو آورد. بلده که پشتیش رو باید به یه جا تکیه بده تا نیفته. از تخت اومد بالا نشست کنارم. منم کرم و لوسیونها رو گذاشتم جلوش سرش گرم بشه به من کار نداشته باشه. چند دقیقه گذشت در سکوت. بهش نگاه کردم دیدم با دندنش در لوسیونو باز کرده داره میزنه به پاهاش. کنده کاریش کردم حسابی.

بعد رضا اومد خونه. لباس عوض کرد دوباره ماسک زد رفت بیرون خرید کنه. این "دختر بابایی" گریه زاری دنبال رضا. بعد که دقت کردم دیدم نخیر "دختر ددری" عبارت مناسب تریه. ماسکهای آویزن رو میکشید که ماسک بزنه بره بیرون با رضا. غش. ضعف.

اینم روزگار مایه.

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

یه کاری که این دهه برای خانواده انجام دادم، با امید، گوش دادن به زیارت عاشورا حین پخت نهار بود. و بچه ها تقریباً هر روز  با زیارت عاشورا بیدار می شدن.

امیدم اینه که این سلامها و لعنها که داره امواجش به غذا میرسه، ازمون خانواده ی امام حسینی بسازه.

امید دارم حضرت زهرا سلام الله علیها بخاطر پاسداشت این عزا، برامون دعا کنن تا همگی مون عاقبت بخیر بشیم.

امید دارم که این عبارات تو ذهن بچه ها حک بشه و به جانشون بنشینه.

امید دارم که حضرت حسین علیه السلام، سلامهامون رو جواب بده و مارو تو گروه عزادارا و محبانشون بنویسن.

 

 

 

چه پر توقع!!!؟

از روی لیاقت نخواستم

از کَرَم بزرگانم مطلعم

جانم فداشون

هوالرئوف الرحیم

دهه رو می رفتیم مزار شهدا. بچه ها دوچرخه سواری می کردن. ما سخنرانی گوش میدادیم. یا اگر زودتر رفته بودیم زیارت عاشورا می خوندیم و می اومدیم. دیگه سه شب آخر برا عزاداری هم موندیم.

روزهای اول خلوت بود اما از چهارشنبه دیگه شلوغ شد ولی بازم پروتکلها کامل رعایت میشد و بزرگ و کوچیک همه ماسک داشتن.

جوّ خوبی بود. بچه ها بازی بی سروصدا. بزرگترها عزاداری خانوادگی.

روز تاسوعا ظهر هرجا رفتیم برنامه نداشتن. ریحانه هم بود. دلخور رفتیم تا رسیدیم لواسون. خیلی خونه ها سیاهی زده بودن. ولی عزاداری نبود. دیگه بستنی خوردیم. بچه ها یکم تو کوچه چیپسی(پیاده رویی پر از برگ خشک چنار) راه رفتن و کیف کردن و برگشتیم خونه. شب باز رفتیم مزار شهدا.

روز عاشورا من صبح رفتم زیارت ناحیه، مسجد. همگی کاملا رعایت کردن. چه داخل. چه پذیرایی. چه وقت خروج. از ۶ صبح بیدار بودم. رفتم خونه نخوابیدم با اینکه دیوانه خواب بودم. مقتل خوانی آقای ثمری رو شنیدم. رضا رو هم فرستادم بره دل مامانش رو شاد کنه. بچه ها بیدار شدن و از تو کوچه صدا عزاداری شنیدم.

تندی صبحانه دادم بهشون و لباس پوشیدیم رفتیم بقول رضوان "دسته به پرچم".

سرکوچه ای بلندگو گذاشته بود عزاداری می کرد. با ریحانه بودیم. یکم وایسادیم سینه زدیم. بعد رفتیم دورتا دور شهرک. هیچ خبر نبود. دلگیرو افسرده برگشتیم. وسط راه رضا زنگ زد و پیاده اومد پیشمون. اون طرف شهرک رفتیم و خسته شدیم و باز خبری نبود. یه خونه نیمه ساز طبقه همکفش رو سیاهی زده بود و چند نفر داخلش عزاداری می کردن. برگشتیم خونه. هیچی "دسته به پرچم ندیدیم" ...😔

با اون میزان از خستگی و خواب آلودگی تند و تند یه نهار سر هم کردم خوردیم و رفتم بمیرم.

رضا موند پیش بچه ها. تازه چشمهام گرم شده بود. زنگ خونه رو زدن. ساعت ۳ عصر. روحم بلند شد و جسمم جا مونده بود تو رختخواب و فسقل هم که خواب بود ترسیده بود و جیغ می زد...

بابا بود. چیکار داشت نمی دونم. فقط من رو که اونجوری دید زود رفت...

بیدار باش زدن...

آخرین جلسه ی روضه کودکانه رضوان هم برگزار شد و شام بچه ها رو دادم و رفتیم تعزیه.

رضوان از خدا خواسته بود من راضی بشم. نگران ترسش بودم و نگران تقلاهای فسقلک که نمی گذاشت ببینیم. ولی رفتیم. همون اول کار انچه در مورد فسقل پیش بینی میکردم، اتفاق افتاد. رضا برش داشت برد خونه مامانش. کلی ذوق کردم. و ما با تیب خاطر نشستیم به انتظار شروع تعزیه...

برنامه پارسالشون به شدت عالی بود. کارگردانی. داستان. صحنه پردازی. بازیها. معرکه بود.

امسال بسیااااااااااار بد بود. فقط یاس خوشش اومد. به ریحانه گفتم برای سنین شش ماه تا یکسال مناسب بود. نریشن بود و یه سری مترسک که دستهاشون رو بالا و پایین می کردن. یه امام حسین شل و ول و وارفته. یه اسب نافرمان که مردم رو به خنده وا می داشت. بسیار موسیقی و سیاهی بین پرده های برنامه. خلاصه که خیلی بد بود و تو ذوقمون خورد. و اینکه رضوان بخاطر تنش نداشتن و صداهای ترسناک نداشتن و کشتن نداشتنهاش خیلی حال کرد و خوشش اومد.

خلاصه که اینطور...

اون وسطها هم یه روز فسقل شکمش مشکل پیدا کرد و ما نگران. اونم بخاطر یکی از علامتهای کرونا. ولی بعد فهمیدیم دوچرخه سواری که برده بودم دل و کمرش سرما خورده بود و با گرم کردن خوب شد الهی شکر.

 

 

 

خیلی عجیب بود این دهه. 

روز عاشوراش واقعا تلخ بود و غصه دار.

خدایا لطف کن سال دیگه نباشه اینطور. تموم بشه این مرض و این ناراحتی ها...

خدایا صاحبمون رو برسون...

...

هوالرئوف الرحیم

از روز عید غدیر تغییر رفتار دیدم ازشون. ولی وقتی بچه ش داشت می اومد پایین یه ادا در آورد و حرصم داد و منم رفتم و دیگه نیومدم. رضوان ولی کلی حال کرده بود و ...

از اون روز هم هر چند روز یه بار برای رضوان یه چیز می خرید می فرستاد. بادکنک. بستنی. نذر حضرت رقیه هم شیرکاکائو.

دیروز با حلوای سالگرد پدرخانمش اومد. با بچه ش. من رو هم صدا زد نه رضا رو. رفتم جلو در. ماسک نزده بود بچه ش برخلاف اون روز. منم نشستم و سلام و احوال پرسی کردم. سعی کردم خیلی گرم نگیرم. دوتا خوراکی ای هم که دوست داشت بهش دادم و رفتن.

رضوان بالا بود. تو راه پله دیدشون و دید من خوراکی دادم به دوستش.

بدو بدو اومد پایین. بوس. بوس. بوس. که چقدر دوستت دارم که به دوستم خوراکی دادی.

نمی دونم چی شده. بابا اینها که چیزی نگفتن. ولی من دست به عصا می رم جلو همچنان. چشمم ترسیده ازشون.