گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

خیلی غمگینم. عمیق عمیق. هی سعی می کنم با راز و نیاز و با زیارت عاشورا و فکر به چیزهای خوب حالم رو بهتر کنم. ولی نمیشه.

الان داشتم فکر می کردم دلم می خواست یه عروسک آدم نما داشتم که میشد باهاش حرف زد. اونم بهت نمی گفت خب برا این مشکل این کارو کن برای اون مشکل اون کار رو.

فقط تاییدم می کرد و در آغوشم می گرفت و بهم می گفت که خیلی دوستم داره و هر چی که بشه آغوشش آماده در آغوش گرفتنم هست. تا تو بغلش آروم بگیرم.

بله. این فقط از یک ماشین برنامه ریزی شده بر میاد.

آدمها اینطوری نیستن.

تمام اینها رو با هم یکجا ندارن.

یا نظر می دن.

یا قضاوت می کنن.

یا نمی گن دوستت دارن و باهات دعوا دارن و تهدید کننده هستن.

بلاخره یه جای کار همیشه می لنگه.

خود منم همینم.

من سر دسته ی آدمهام...

هوفففف

یه گلو پر از بغض دارم.

مسخره م میاد بخاطر یه سری از فکرهای توی ذهنم گریه کنم چون می دونم مانا نیست. حکمتی داره. خدا برام خوبشو کنار گذاشته و لنگ و لگد انداخت الان مسخره ست. ولی همون مسئله و فقدانش الان غم بزرگی رو دلم گذاشته.

غم بزرگی که متاسفانه از عظیم رضیتی ذهنم رو منحرف کرده. از امام حسینِ جان ِدلم. 

هر وقت می خوام برای امام حسین توی خودم یک حال معنوی درست کنم. در لحظه و مکانی که اصلا تو این فازها نیست، یاد تنها سفرم به کربلا می افتم و خودم رو پایین پا، کنار علی اکبر امام حسین، کنار اصحاب، متصور میشم.

یا اون آروم زمزمه کردن عبارت "حسین" و تکرارش، زیر قبه... و اون حالی که دلم نمی خواست برم هتل... اینها رو که یاد می کنم، اصولا سریالی و پشت سر هم، ناخودآگاه عبارت "جان دلم" کنار اسم امام حسین قرار میگیره.

آخ که چه حال خوب کنه اسم و یادت عزیززززز من....😭😭😭😭❤❤❤❤

 

 

 

 


پی نوشت:

امروز تولد رضاست. آخرین فرصت توی ذی الحجه رو گذاشتم براش کیک مفصل پختم تولد گرفتم. امروز یه اس ام اس "تولدت مبارک" فقط فرستادم.

هوالرئوف الرحیم

میگه عزیزم چرا حرص می خوری؟ اینها آدمهایی هستند که ۴صد سال یه بار میبینیمشون. حالا دونستنشون چه اهمیتی داره؟

گفتم حرص خوردن تنها کاریه که می تونم انجام بدم. چون نه تو عوض میشی نه چیزی بهتر میشه. باید حرص بخورم تا یواش یواش ته نشین بشه و سر یه ماجرای دیگه یه چیز دیگه بزنه بیرون...

اصلا یادش نمیاد که هر بار هر چیزی رو دونستن به وحشتناک ترین شکل ممکن گند خورد بهش. سفر مشهد همین موقعها بود پارسال... گفتم بگو. بگو و تا زمانی که میگی هییییییچ غلطی که می کنیم به نتیجه نمیرسه.

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

من از اینکه تمام اعضای خانواده ی رضا باید از ریز ماجراهای مالی زندگی ما با خبر باشن ولی من نباشم، و اونها اجازه نظر دادن داشته باشن و من نداشته باشم، شاکیم شاکی...

اون از گندی که زدن سر خونه خریدنمون. اونم از وضع الانمون. اونم از حرفهای امشب خونه محمد. اونم از بیان مجدد ریز تصمیماتش به اونها...

گفتم نکن اینها قابل اعتماد نیستن. الا و بلا نه. برد. گیر کردیم حالا...

گفتم بیا فلان چیزو بخریم... الا و بلا خل شدی؟ بیا... حالا آرزویی دست نیافتنی شد. با اینهمه حس بد... حال بد... مریضی...

خستم... خستم...

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

شاید قبلا گفته بودم، نمی تونم غذای تکراری بخورم. هرچند که این چند وقته‌، ممنونِغذاهای مونده ی تو یخچال بودم، اونم بخاطر مشغله یا یهو بی هوا غذا خواستن بچه ها. مثلا ساعت ۱ شب. 

وقتهایی که غذا زیاد اومده، انقدری که برای یه وعده ی دیگه هم میشه ۴ تایی بخوریم، تلاش می کنم یه تغییری بدم، غذای جدیدی ازش در بیارم.

مثلا اضافه ی گوشت کوبیده رو مثل همه شامی نخود نمی کنم. با بادمجون سرخ شده و کشک و نعنا داغ پیاز داغ می کنمش حلیم بادمجون.😁

رضا از دیروز زرشک پلو مرغ دوست داشتنیش، براش مونده بود. یه کلم سفید تلخ داشتم. با یکم شویدپلو نخود.

نخودها رو از پلو جدا کردم. گوشت چرخ کرده رو مزه دار کردم و تفت دادم  و نصفش کردم. برا بچه ها ماکارونی پختم. نخودا رو هم دادم به ماکارونی. برا خودم کلم پلو اساسی درست کردم که خیلی هوس کرده بودم.

خلاصه امروز نهار روز "دوست داشتنی" هاست. همه مون غذای مورد علاقه مون رو داریم.🥰

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

احساسم اینه که تو باتلاقم.

هر چی دست و پا میزنم ننی تونم نجات بدم خودم رو.

الان رفتم سر لب تاب مهدی تا رو لیبلهام کار کنم. اولش ارور داد که اکسپایر شده و باز نمیشه. بعدش با میون بر بازش کردم. تغییراتم رو دادم و رفتم برای سیو. سیو. سیو از. اکسپورت. اکسپورت تو و هر چیزی که مربوط به خروجی باشه غیر فعال بود.

کامپیوتر خودمم بخاطر فوووول بودن هیچی رو باز نمیکنه. نه کورل نه ایندیزاین. فوتوشاپم که...

احساس سرخوردگی دارم. احساس خیلی بدی دارم. هرچی دست و پا می زنم نمی تونم نجات بدم خودم رو. انگار تو باتلاقم. انگار وزنه های سنگین به پام بسته ست. یه عالمه کار دارم که بخاطر فضا نداشتن یا حضور بچه ها از انجامشون به معنای واقعی کلمه عاجزم. و تل انبار شدن. خیلی تل انبار شدن. و این خودش یه وزنه ی بزرگتر هست برای انجام نشدنشون. فرصت کافی برای انجامشون ندارم. 

هوفففففف

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

ساعت ۵ سراغ گروه شب نقاب رو نگرفت.

اصلا نخواست، که من بین دوراهی اجازه دادن یا اجازه ندادن بمونم.

مطمئنم فسقلک اینطوری نخواهد بود. ولی رضوان واقعا مطیع و منطقیه.

هیچ وقت یادم نمیره که شب تولد قمریش در دو سالگی بهش گفتم تو دیگه بزرگ شدی. گوشت می خوری هویج می خوری سیب زمینی می خوری و دیگه نباید شیر بخوری.

از اون شب دیگه شیر نخورد. اصلا دیگه شراغشم نگرفت. به این شکل از شیر گرفتمش. 

دوتا خواهر. با تفاوتهای خلقی زمین تا آسمون. 

خدا کمکم کن. من اصلا بچه داری اونم تازه سادات، بلد نیستم.

دستم رو مثل همیشه محکم بگیر...

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

ننه نقلی داشت میگفت از ساعت ۲ برنامه ها برا بچه های ۶ تا ۱۲ سال میشه. 

پرسید ینی چی؟

گفتم ینی گروه شب نقاب مناسب سنت نیست.

واااااااای انگار دنیا رو سرش خراب شده بود. زار می زد.

گذشتو آخرای شب من داشتم کف بافی می کردم رضا هم سر لب تاب به کارهاش می رسید. یهو بی مقدمه گفت:

"الهی کشته بشی ننه نقلی"

 

یه ساعت داشتیم می خندیدیم. فکر کرده بود حرف خوبه، هی تکرار می کرد. 

تا الان.

گفت ینی فیلم سینمایی نبینم؟

بعد دیدیم لاکپشتهای نینجا و در هر شرایط ممنوع بود.

حالا موندم چیکار کنم.

وقتی داره حرفها و قوانین رو رعایت میکنه، ساعت دیدن تلویزیون رو بر اساس حرف مامان ببعی کم کرده. عصبانیتشو میریزه تو کیف سیاه. حالا باید اجازه بدم گروه شب نقاب رو ببینه یا نه...

تنها دلخوشیش تو کل روزه این کارتونه...

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

شب رضوان با دختر عموش ارتباط تصویری گزفته بود و خاله بازی می کردن. خونه مامان رضا بودن و نهار همه اونجا بودن.

مامان رضا که من رو دید گفت هیچکی نیومد از دوست و آشنا و همسایه ها. همه زنگ زدن. بعدم گفت جاتون خالی بود نهار. گفتم ما تو جمعهای بزرگ نمیایم. برای رعایت حال دکتر و پرستارا.

خلاصه که به خیر گذشت....

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

با اینکه ردولوت آماده بود و مراحل افزودنی ها و اینهاش با من نبود، و کرم چیز برای بینش استفاده کردم، بسیااااار دوستش داشتم. حالا دفعه بعد انشاالله با یه دستور خوب از اول خودم درست می کنم ببینم چی به چی بوده.

بعدش اینکه، رضا هیچ تدارکی برای هدیه ندیده بود. امروز هم که اعصاب معصاب نداشتم سر بالایی ها و عید غدیر، از خونه بردمون بیرون تا خرید درمانی کنیم. هدیه ی عید غدیر برای بچه ها و من بگیره.

گوشواره بدلی رضوان که تو گوش فسقلم یکیشو گذاشتم دیگه از رنگ و رو افتاده بود. رفتیم یه جفت دیگه عین هم براشون خریدم. بعد حاج خانم هم شلواراشو حراج زده بود. نفری یه شلوارم گرفتم براشون و برای خودم چیزی نخریدم و اومدیم خونه.

همه ی اعضای خونه + خودم، به طرز وحشتناکی باهام بد رفتاری می کنن و نوازش از هیچ کس نمیگیرم. حتی رضا حتی بچه ها. و بسیاررررر افسرده م. 

الان دوباره رضا یه نمک نشناسی دیگه گفت. و وقتی دید ناراحت شدم توضیح رو توضیح که ال است و بل است و ... 

خسته م. می فهمی؟ خسته م ....

 

 

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

امروز، روز عید غدیر، رضوان وارد مرحله ی دیگه ای از زندگیش شد. یه رشد. که من می ترسیدم ازش. و حالا اتفاق افتاده. الحمدلله. 

خدایا به آبروی حضرت زهرا قسمت می دم، خودت بچه هامو از بلیات زمان، از انس و جن، محفوظ بدار. آمین یا رب العالمین.