هوالرئوف الرحیم
هم اونها اومدن هم ما رفتیم.
یکی از تخصص های این بشر این هست که گند رو به نهایت می رسونه و در برابرت خودش رو اوکی نشون می ده انگار نه انگار. منم تا به حال بازی می خوردم و تو اون جمع باهاش عادی برخورد می کردم و بهش توجه می کردم، دفعه بعد که جمع خودمونی بود باز ظاهر اصلیش رو می شد.
وقتی وارد شدن من سرم رو گرم کردم که نبینمشون. ولی یه جا مچم رو گرفت.
" ا رها جون سلام. وارد شدم ندیدمتون"
منم سلام سرد کردم و رفتم.
صبح به رضا گفته بودم یک هفته داره از اون شب می گذره. هنوز به نتیجه ای نرسیدم من باب بهترین برخورد در دیدارشون. هنوز به جمله ی مناسبی نرسیدم. هنوز بلاتکلیفم برخوردم در ازای اون حرفها چی باشه؟! و این وزنه به پاهام بسته برای رفتن و دیدارشون.
اینجوری که شد، به مذاقم خوش اومد. حس کردم بهترین اتفاق افتاد، تکلیف روشن بود. تمام درها به روشون بسته بود. بدون اینکه کلامی به زبان بیارم.
چند بار که چشمم تو چشم شوهرش افتاد دیدم زل زده بهم. نگاهم رو برگردوندم. حسم اینه که دوباره دنبال راهی برای بی احترامی و توهین می گرده.
تو راه برگشت رضا گفت، در مورد گوشت پرسیده و رضا گفته که رها گوشتها رو پس فرستاده.