گذرگاه

۳۱ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

هو الرئوف الرحیم

ازین طرف به معنی واقعی کلمه، گرفتار شدم برای پتو و بالشت داخل تخت دخترک. از اون طرف رضا انقدر حالش بده که فردا رو مرخصی گرفت و حسابی پرستاری لازمه. خیلی گناه دار شده بچم.

و روزها می گذرد.

گاماس گاماس. خرد خرد؛ کارها پیش می رن. همچین سر صبر و حوصله.





هوالرئوف الرحیم

مهمونی که تموم شد، رفتیم خونه مامان رضا.

بی خبر بودیم، وسط تولد رسیدیم. بدون برنامه ریزی قبلی. کادوها رو شب به باباشون دادیم و خلاص شدیم ازین مرحله.

گفتن: "تولد بعدی تولد رضوان هست"، منم گفتم ما دیگه فقط تولد سه نفره می گیریم. بدون جو بدون منفی بافی. آب پاکی رو ریختم رو دستشون و خلاص.


یکم هم شور زندگی توم غلیان کرده بود و می خواستم خبرمون رو بهشون اعلام کنم، که ترمز دستی رو کشیدم.


چند روز پیش هم استکان کمر باریک مامان رو شکوندم. اون روز با رضا رفتیم قیمت کردیم برای روز مادر با نعلبکیش بخریم براش. اینو گفتم. وقتی جمله م تموم شد دیدم مورد مورد نظر که قندون براش گرفتم و پس داد هم تو جمع هست. قدرتی خدا بدون قصد و غرض امروز کلی حرف زده بودم که تکلیف روشن کن بود. 





هوالرئوف الرحیم

هم اونها اومدن هم ما رفتیم.

یکی از تخصص های این بشر این هست که گند رو به نهایت می رسونه و در برابرت خودش رو اوکی نشون می ده انگار نه انگار. منم تا به حال بازی می خوردم و تو اون جمع باهاش عادی برخورد می کردم و بهش توجه می کردم، دفعه بعد که جمع خودمونی بود باز ظاهر اصلیش رو می شد.


وقتی وارد شدن من سرم رو گرم کردم که نبینمشون. ولی یه جا مچم رو گرفت.

 " ا رها جون سلام. وارد شدم ندیدمتون"

منم سلام سرد کردم و رفتم. 


صبح به رضا گفته بودم یک هفته داره از اون شب می گذره. هنوز به نتیجه ای نرسیدم من باب بهترین برخورد در دیدارشون. هنوز به جمله ی مناسبی نرسیدم. هنوز بلاتکلیفم برخوردم در ازای اون حرفها چی باشه؟! و این وزنه به پاهام بسته برای رفتن و دیدارشون.


اینجوری که شد، به مذاقم خوش اومد. حس کردم بهترین اتفاق افتاد، تکلیف روشن بود. تمام درها به روشون بسته بود. بدون اینکه کلامی به زبان بیارم.

چند بار که چشمم تو چشم شوهرش افتاد دیدم زل زده بهم. نگاهم رو برگردوندم. حسم اینه که دوباره دنبال راهی برای بی احترامی و توهین می گرده.


تو راه برگشت رضا گفت، در مورد گوشت پرسیده و رضا گفته که رها گوشتها رو پس فرستاده. 




هوالرئوف الرحیم

منم ازونایی بودم که با اصلاح صورت مشکل داشتم.

از بعد از عروسیم این کارو انجام دادم و اونم انگشت شمار. بخاطر جوش. وکس رو هم امتحان کردم ولی وقتی بعدش دوباره با نخ می افتن به جون صورت آدم، چه فایده. 

دیروز اصلا حال و حوصله نداشتم. همینطوری چراغ مطالعه رو گذاشتم جلو تلویزیون و حین دیدن کارتون با رضوان، مشغول صورتم شدم.

اول ابرو. باورم نمی شد اینها ابروی منه. نه رضا چیزی میگه نه من خودم متوجه چیزی شده بودم و همین باعث تعجبه. در حد پاچه بز بود. افتضاح. رج به رج برداشتم و خط انداختم و دوتا ابروی هلو از توش در آوردم. هوف. بعد دیدم وااااای تو صورتممممم چه خبرههههههه.

همینطوری از پشت لب شروع شد و گاماس گاماس رسید به کل صورتم. بدون اینکه دردم بیاد. خیلی جالب بود. کارم که تموم شد وضو گرفتم و ژل بعد از اصلاحم رو زدم و هنوز که هنوزه خبری از جوش نیست. در صورتی که با تمام این تمهیدات، قبلا از زیر دست آرایشگر قصاب که می اومدم بیرون، جوشها بهم سلام می کردن... خیلی کارم عالی بود. تازه تمیز تمیز هم شده بود. جا انداختن توش نبود...

رضا که اومد متوجه شد. گفت: "چه سفید شدی". وقتی تعریف کردم براش کلی حال کرد. 

آقا خط رستنگاه موم چقد خوب شد! از خطی که آرایشگاه می انداخت هرگز راضی نبودم.

هیچی دیگه، برای عید و بعدتر برای زایمانم دیگه این دو قلم رو آرایشگاه نمی رم. مسئله کوتاهی هم که کنسل شد و یه رنگ می مونه که چون فانتزی می خوام، اونو باید برم آرایشگاه.






تامام

هوالرئوف الرحیم

دیشب فرناز عروس شد.

وقتی کلیپشو می دیدم، وقتی دوربین از رو دستهاش عبور می کرد، تو دلم آرزو می کردم این مرد، قدر این دستهای هنرمند رو بدونه.

یا وقتی لب خندونش رو می دیدم، آرزو کردم تا همیشه ی زندگی مشترک، شاد باشن و بخندن.

به سمانه هم گفتم. گفتم: "کاش قدر این دختر رو بدونن". می دونن کی نصیبشون شده؟! نه فقط از لحاظ هنری. فرناز از لحاظ شخصیتی هم واقعا والاست.

ایشالا انتخابش بهترین بوده باشه و با هم هر روز بیش از قبل پیشرفت کنن و شاد باشن. 





هوالرئوف الرحیم

گزارشهای جدید از رضا حاکی از این هست که حال بدش هنوز ادامه داره ولی لرز وحشتناکی که دیشب به جونش افتاده بود، رفع شده.

دومین آنتی بیوتیکش رو الان خورد و من تا ساعت 11 صبر می کنم. اگر بهتر نشد دیگه دنیا مال ماست.

نه اضطراب این چند روز باقی می مونه نه تهوع دیدارشون و رااااااحت یه آش ساده می پزم و رختخواب دخترک رو می دوزم و اون زبون بسته هم استراحت می کنه برای هفته ی کاری بعدی.

خوبیش اینه که هیچ وعده ای در رابطه با این مهمونی به رضوان نداده بودم. وگرنه بخاطر اون مجبور می شدیم بریم.






خدایا هرچی صلاح تره پیش پام بذار لطفا.

هوالرئوف الرحیم

با اینکه مامان و بابا هم حسابی باعث شکستم شدن و تو این دنیای سرد و بی روحم تنهام گذاشتن، ولی دلم براشون می سوزه. سه تا بچه دارن نه هیچ کدوم با هم می سازن نه هیچ کدوم با اونها می سازن. در حالی که هیچ وقت از هیچ لطف و کمکی، حالا به هر نحو، دریغ نکردن. و شاید ایراد کار همبنجا باشه.

سه تا بچه پر رو و پر توقع...

دلم برای اون روزی می سوزه که نیستن و احتمالا باید همش پیش خودم بگم که :

"خب تو گذشت می کردی!"

ولی وجدانا الان که باز میام با خودم بحث کنم، باز دلم نمی خواد با ریحانه مخصوصا باب دوستی دوباره باز بشه. بعد با مامان اینا.

ریحانه الان وضعیتش با اون دوتا دقیقا یک جایگاهه شایدم بدتر. 

مامان و بابا هم که...




خیلی دلم گرفته...

هوالرئوف الرحیم

رضا بدجور مریضه.

اگر تا فردا حالش خوب نشه، به عمه زنگ می زنم که نمی ریم.

واقعیت همش داشتم خدا خدا می کردم که اونا نیان. ولی این رو هم به فال نیک می گیرم. 

کلا جمعی نیستن که دلم براشون بتپه. صرفا فامیل و دید و بازدید و مهمونیه.

چون می دونم تو برخوردهام همه نفرتم واضحه و دلم نمی خواست کسی بدونه که آب تو آسیاب دشمن ریخته باشم، دلم می خواست یا اونا نیان یا ما نریم.






توکل به خدا.

هوالرئوف الرحیم

مدتی هست که تصمیم گرفتم برای خودم رندگی کنم. و دارم با تمام قوا این کارو انجام می دم. ولی امشب به یه نتیجه ای رسیدم.

آدمهایی که در حقم نامردی کردن، خیلی نقش مهمی توی روند بهبود وضعیتم تو چشم خودم برای خودم داشتن.

مثلا اون که بهم گفت تو آشپزی سنتیت خوب نیست منو به جایی رسوند که الان با نهایت عشققققق قیمه و آبگوشت می پزم و واقعا انگشتهام رو هم باید باهاش بخورم بسکه عالی میشه. کرفس و قرمه ام خوب می شد از قبل. و قاطی پلوهام.

بعد الان اینطوری شدم که فکر می کنم اصلا خارج از کشور دارم زندگی می کنم. برنامه ریزیم برای عید نوروز و سفره هفت سین، تولد رضوان و روزهای بعد از زایمانم رو راحت چیدم. بخاطر کاری که نزدیک ترینهام باهام کردن. که بخوام روی همه شون خط بکشم و نداشته باشمشون. تو سختی و شادی.


خلاصه که اینطور.

روزها رو با رضوان و نی نی هر جور که پیش بیاد، سپری می کنیم و خرد خرد و یواش یواش کارهای اتاق رضوان و سیسمونی نی نی رو انجام می دم و فکرهام برای تولد رضوان و سفره هفت سین هم شروع شده. حتی فکرهای اسباب کشی.


اها یه اتفاق مهم افتاده. من بابت اسم نی نی کوتاه اومدم. واقعا رضا اسم مورد نظرم رو دوست نداشت. منم با تصمیمات اخیرم حس می کنم رضایتش الان از هر چیزی مهم تره. انشاالله خدا اون آیه ی شریفه رو تو بن و وجود نارنین نی نیم نوشته. همونطور که وقت ایجادش به زبونم جاری بود و با اون عزیزان مانوس و محشور میشه.


هوالرئوف الرحیم

بعد از هر شکنجه روحی جدید، کلی با نی نی حرف می زنم و نوازشش می کنم. کلی هم رضوان رو.

شب رضوان بهم می گه: 

چی گفتی؟! سیر شدی؟!





خندیدم

تلخخخخخخخ