گذرگاه

۳۱ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

درستش اینه که هر چقدر هم که با رضا و خانواده ش بگو مگو داشته باشم، باید بعد از خدا فقط اونو داشته باشم و حواسم به اون باشه.

این رو هم دین میگه هم علم.

امشب که از بی کسی پیش رضا گفتم و حرفی که ریحانه بهم زده بود در رابطه با استعداد درخشانی و خواب باباش و حرف شوهرش و جمله ی معروف به زندگیم کار نداشته باش و هر کی جواب عمل خودشو می بینه... یک جمله گفت:

"شش ماه دیگه مارو تحمل کنن، بعدش دیگه فانوس دست بگیرن و دنبالم بگردن. اونا بمونن و عروسشون که عصای پیری شون بشه."

دلم لرزید. اشکم ریخت. 

یعنی می تونم؟ زایمانم چی؟

پریشب تو تنهایی به خدا قسم دادم که کاری کنه محتاج هیچ بنی بشری نباشم. از لحظه زایمان تا همیشه. دلم یه غار می خواد برای تنها شدن. تنهای فیزیکی. نه مثل الان روحی.

دو سه تا آیه تا جزء 2 مونده بود. بوسیدم گذاشتمش کنار. فقط این وسط نمی دونم دست و پای رضوانو چطوری ببندم.

چقدر این احساس ماندگاره؟ 

چقدر بدتر میشه چقدر بهتر؟!




هوالرئوف الرحیم

به رضا گفتم، به جون شما سه تا و به جد تون قسم که از این دوتا نمی گذرم.

از امروز هم دیگه اون رها رفت و تموم شد.

شگفت زده تون خواهم کرد.

بدترین شب این بارداریم فعلا این بوده. بدترین شب بارداری رضوان هم باز اختصاص داره به زحمات این دوتا کثیف و پلید.




چه شب بدی بود دیشب.

هوالرئوف الرحیم

بیشترین "بتو مربوط نیست" های زندگیم رو از کسایی شنیدم که بیشترین دخالت رو تو زندگیم می کردن. 






هوالرئوف الرحیم

امشب تولد اون فلان فلان شده بود.

ساعت 11 تو اتاقش نبود.

قاطی کردم حسابی.

بهم گفتن بتو مربوط نیست.

تمام.






هوالرئوف الرحیم

اولین باری که شروع کرد لوس بازی در آوردن، بهش گفتم: "حالا به شما گفتیم، قرار نیست کس دیگه ای بدونه."

گفت: " تو تابلویی"(یهنی تمام این مدت می دونستیم! ) 

گفتم: "شما دهنت رو درز بگیر از دهن تو در نیاد. هر کی فهمید به سلامتی."





هوالرئوف الرحیم

خلاصه که به مامان جون و استعداد درخشانی گفتیم. 

اونها که با هم پچ پچ کردن و من زخم خورده دائم در صدد زخم زدن بودم و فقط دلم به حال مامان می سوخت که با اینهمه زحمت و هزینه ما رو دو ساعت دور هم جمع کرده.

خانم و آقا، متکلم وحده بودن و بقیه نگاه می کردیم.

تا بلاخره عصر شد و رفتم بالا و با مامان جون تنها شدم و شد اونطوری که دوست دارم.

خیلی برام جالبه که خونه مامانم وقتی اونها هستن، از قفس هم تنگ تره برام.

دلم نمی خواد رضوان باهاشون انقدر بجوشه. احساس می کنم اعتماد به نفس و عزت نفسش در خطره. وقتایی که می اندازنش تو بازی "حالا تو چی بلدی؟!".

امشب با رضا سر این حرف زدم. که: "چرا می خواستی رضوان هی شعر بخونه، اونم مولانا، چه نیازی به توجه اونا داشتی؟"

گفت:"خود رضوان دوست داشت شعر بخونه چیزی یادش نمی اومد. اذیت می شد".

تو دلم خیلی ترسیدم. از این رقابت کثیفی که اونها دوست دارن ایجاد کنن و من ابدا دلم نمی خواد رضوان توش بیفته.

من به رضوان ایمان دارم و باور دارم که خیلی خیلی بهتر از بچه اونها می تونه انتقال اطلاعات بده. ولی فقط وقتی که تو رقابت نباشه. خودش باشه. خودش بخواد. 







هوالرئوف الرحیم

فکر نکنم یک هفته شده باشه که پتوی نی نی رو شروع کردم. جالبه اصلا یادم نمیاد چند شنبه رفتیم با رضوان حسن آباد. که رضا صبح جلسه داشت. که بعد از حسن آباد رفتیم لاله زار برای ریسه برفی رضوان. 

خیلی جالبه یادم نمیاد. از تو عکسهای سازمان و جلسه ی رضا باید در بیارم تاریخ رو.

خلاصه که تا الان 18 تا موتیف بافتم. امروز هم که مامان جون اومدن و از ماوقع آگاهشون کردیم، خیلی خوششون اومد. گفتن خوب بافتم. از ایده م هم خوششون اومد.


از اون طرف یه شب یهو پاشدیم رفتیم رباط کریم و از یه تولید کننده ی خوش ذوق، تخت نی نی رو خریدیم. چقدر هم شیک. 

حالا دیگه مجبورم رختخوابش رو ببرم تو فاز سلطنتی. 

فعلا ولی دست نگه داشتم یکم این نوسانات اوضاع مالی بهبود پیدا کنه.

سفر هم در پیش داریم انشاالله. یعنی میشه؟ خدایا میشه همه چیز رو جور کنی؟!





هوالرئوف الرحیم

پنج شنبه تو اون آلودگی هوای وحشتناک پاشدیم رفتیم خرید. هر سه مون هم جزو گروه های حساس.

کلی از وسایلش و لباسهاش خریده شد. دو دست هم لباس ست برای رضوان و نی نی خریدم و چندتا از محصولاتش رو هم تونستم از نزدیک ببینم و بفهمم که چقدر فقط خوشگل و غیر قابل استفاده ست.

برای رضوان دوچرخه خریدیم و برای من سرویس قابلمه. به اسم سیسمونی. D:

به اسم نی نی به کام ما. ((:

حالا تخت رو به این نتیجه رسیدیم از دیوار بگیریم. دو مورد هم رفتیم دیدیم خوشمون نیومد. همینطور داریم به گزینه های بهتری می رسیم. کاربردی و قشنگ.

دوخت رختخواب و بافت پتو رو شروع نکردم. برای پتو دو سه تا کاموای دیگه باید بخرم و تا حسن آباد باید برم. این مانعمه. هیچی دیگه نی نی آرومم نشسته ببینه ما چیکار می کنیم.

با رضا برای اسمش هنوز به نتیجه نرسیدیم. من ازین اسمهای اجق وجق امروزی نمی پسندم. یک اسم از اولش در نظر داشتن. نیت کردم. خدا بهم دختر داد تا اسمش رو اون بذارم ولی رضا راضی نمیشه...

به حضرت زهرا سلام الله علیها سپردم خودشون راضیش کنن. فعلا هنوز نی نی صدا می زنیمش. البته من یواشکی اسم تو فکرم رو بهش می گم. (؛






به رضا گفتم فامیلیش تا آخر عمر با توئه. 

اسمش با من دیگه!

میگه "سخت بیان"ه.

میکم من "سخت بیان" و تک سیلابی دوست دارم.

میگه "نه"

هوالرئوف الرحیم

خب. از پنج شنبه هفته پیش خونه یواش یواش شاکله اصلیش رو پیدا کرد.

رضوان اتاق دار شد. خونه نظم گرفت و رااااااحت همه چیز جا گرفت و هر کس دید انگشت به دهن موند.

مامان هم تقریبا جز خرده ریزها، کارشون تموم شده. روزهای کار مامان شروع شده و باز یکم خریدها و کارهای این دستشون، عقب افتاد. صبورن صبور.

دیروز رفتم با مامان و بابا در مورد اون شب بد صحبت کردم. شب افتادن مبل و شکستن پایه اش. که الان نجار خیلی خوب درستش کرده و اصلا معلوم نیست. فقط امیدوارم محکم هم باشه.

هردو دلداریم دادن و گفتن اصلا هیچ دلخوری ای وجود نداره و از دل رضا هم در میارن. هیچی دیگه اوضاع خوبه.

حالا تو خونه ما چندتا کار مونده. یک درست شدن ماجرای پاراوان. دو چسبوندن کاغذ دیواری مورد نظر. و سه زدن قاب ولایه علی بن ابی طالب. 







هوالرئوف الرحیم

این چند روز به بچه خیلی فشار آوردم. اصلا امشب که اینطوری شد، حس کردم شاید قضابلای من و بچم بوده. کلا این چند وقت بطور مداوم هر روز یه بلایی داریم. تازه اینهمه صدقه می گذاریم.

خیلی راحت می شد که مبل از اون رو بیفته و نشکنه. اما شکست. و اعصابمون خرد خرد شد...

احساس حضور تو یه اتاق سرد و تاریک بدون هیچ وسیله ای دارم. نشستم وسط اتاق و چشم چشم می کنم بارقه ی نوری بیاد و وضع رو عوض کنه...