هوالرئوف الرحیم
تا وسایلم رو آماده کنم، اذان شد. به نماز ظهر نرسیدم. به همه گفتم می خوام تنها باشم.
دایی نیومد حرم موند نهار درست کنه، بقیه هم هر کدوم مشغول یک کاری بودن. داداش در حال اتو زدن به لباسهای من و همه جور خاصی نگاهم می کردن. دایی خورشت بادمجونی که قل قل می زد تو قاشق رو می کرد تو حلقم و من همزمان می خوردم و می پوشیدم که برم پیش امام رضا جانم تا دلی سبک کنم...
دلم از رضا پر بود. رفته بود که رفته بود با خانواده خودش و حتی یک زنگ نمی زد. صبج کلی از دستش یواشکی توی حمام زار زده بودم و داداش اومده بود گفته بود اگر نمی خوایش هیچ مهم نیست، فکر می کنیم اومدیم سفر زیارتی فقط. چمی دونستن که مشکل من همینه که "پیشم نیست"... اون موقعها روم نمی شد که بگم...
سه ساعت قبل، رفتم یه گوشه دنج، حوالی همونجایی که تو سفر قبل اون دعا از امام هادی (علیه السلام) رو خونده بودم و به یک ماه نرسید تا نتیجه گرفتم... نشستم و نماز واجب و مستحب و آنچه بهم گفته بودن برای قبل از عقد خوب هست رو خوندم و آخرین جمله رو که خوندم، دیگه از حال بد هیچ خبری نبود و ساعت، ساعت قرار بود و تلفنها شروع شد که ای عروس کجایی؟!
بهترینها پیش اومد. بهترین ها...
الغرض:
امام رضای جان، ما را فامیل نمودید با خودتان. همیشه نگاهتان بود به من و بعد از ازدواج از چپ و راست برایم هدایای بزرگ، بزرگ، بزرگ فرستادید. همگی متبرک به عدد 9. و دلم تنگ است برای زیارات آن موقعها... دلم تنگ است برای دوتایی بودنهایمان. برای سبک شدنهایم. امام رضای جان، این فامیلتان را کمک کنید تا بشود آنچه که باید بشود. دلها نزدیک شود و وقتی دل نزدیک شد، مسیر هیچ است... برای عاشق، طی طریق سهل است... برای عاشق دیدار مهم است نه اطرافش... امام رضای جان... دلم تنگ است...