گذرگاه

۵۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

هوالئوف الرحیم

به لطف خدا روز خیلی خوبی بود.

رضا شیفت بود. از صبح دل دل می کردم زودتر برم سراغ مفاتیح و زیارت نامه بخونم. فرصتش تا ظهر دست نداد ولی وقتی خوندم، چه صفایی داد. یاد تمام لحظات نابم تو سفرهای مختلف بودم. قسم دادنهام. حاجت گرفتن هام...

ساعت 16:00 هم مامان از مشهد تماس گرفت و سالگرد عقدمون رو تبریک گفت، هم رضا. سر ساعت قرارمون تو صحن.

عصر هم 2 ساعت رضوان رو بردم پارک و وقتی اومد خونه غش کرده بود از خستگی و پادرد، فینقیلی. بچم تولد جدش بود باید بهش خوش می گذشت. عوض روز دختر که خسته بودیم همگی و نتونستیم تحویلش بگیریم تو اون روز سخت و جانکاه ولی در نهایت عالی.






الهی که من قربون شما بشم علی بن موسی الرضا علیه السلام

هوالرئوف الرحیم

مامان رضا، منشی باشگاه، مامان مهدیه و دانشگاه تهرانی  گزینه هایی هستند که ورد زبونشون "بچه هاشون" هست. دائم تو رو با اونها مقایسه می کنن و بچه های خودشون رو برتر از تو می دونن. 

اینهایی که نام بردم، "بچه ها" تمام آنچه از زندگی بدست آوردن هستن. و شاید آمال و آرزوی جایگاههای اونها.

بچه ها، موجوداتین که در واقع مال اونها نیستن. ولی چون براشون هزینه و زمان و انرژی صرف کردن، و ازون مهمتر "کلام"، حالا به عنوان  دست آورد و حاصل زندگی، دائم ازشون نام می برن.

چرا مامان من ورد کلامش این حرفها نیست؟ چون انقدر مشغله داره که به این چیزها فکر نمی کنه. ماها نه موجودات کمی هستیم، و نه اون برای ما کم زحمت کشیده. ولی انقدر خودش رو بالا کشیده که برای بیان خودش به ما نیاز نداره.


تصمیمم برای زندگی آینده اینه، همینطوری که جسته و گریخته کارهای هنریم رو دارم پیش می برم، و تا از آب و گل در اومدن بچه ها این مدلی پیش می رم، بعد از اون برای تحصیل علم و هنر تصمیمات محکمی دارم. دوست ندارم وقتی بچه ها به سن شناخت رسیدن، تنها داشته هام از زندگی باشن. و اونها برن سر خونه و زندگی هاشون و من دیگه هیچ چیزی برای "داشتن" نداشته باشم. و هیچ چیز نمونه جز حسرت ... 





هوالرئوف الرحیم

وقتی تونستم خودم رو بگذارم جای اونها، اون نفری که بهم حسادت و دشمنی می کنه، و اون یکی که از این یکی تبعیت می کنه، یکمی حالم بهتر شد. 

اینکه در پس جنگها، چیا خوابیده، خیلی جالبن.

شاید تفکرم 100% درست نباشه، ولی هر چیزی که حالم رو بهتر کنه، ازش استقبال می کنم.






هوالرئوف الرحیم
امروز تو پارک، حین تاب دادن رضوان، یه آن به خودم اومدم دیدم برای هر بچه ای که وارد پارک می شه با دیدن مامان و باباش، بلافاصله یه برچسب دارم می زنم.
یهو یه سیلی محکم از درون به خودم زدم و به خودم گفتم حواست به کار خودت باشه.
بعد شروع کردم به تمام بچه ها، از دماغو تا شیک و پیک، لبخند زدم. و حس بهتری بهم دست داد.





هوالرئوف الرحیم

براش قصه ی مگس نبودن و زنبور بودن رو تعریف کردم.

ولی باز داشت من رو می برد به روزهای مگسی. دیدم برای ثابت کردن خودم و رفتارم، لازمه که مگس باشم. پس ادامه ندادم. 

لزومی نداره خودمون رو به هر کس ثابت کنیم. از سوالاتش معلوم بود که من رو مقصر می دونه. خب بدونه. اصلا مقصری وجود نداره. دوتا روحیه هستیم که با هم سازگار نیستیم. دور هم نمی گردیم. به خواست من. از کنارش عبور می کنم. نمی بینمش. تا راحت باشم.

شاید بعدتر که رشد کردم، تونستم ببینمش و بشنومش و برام مهم نباشه. یا اینکه یهو اصلاً پذیرفتمش آنجور که هست.

فعلا که دور و برش نمی چرخم تا دور و برم نچرخه. صمیمانه ی صمیمانه.






هوالرئوف الرحیم

تا وسایلم رو آماده کنم، اذان شد. به نماز ظهر نرسیدم. به همه گفتم می خوام تنها باشم. 

دایی نیومد حرم موند نهار درست کنه، بقیه هم هر کدوم مشغول یک کاری بودن. داداش در حال اتو زدن به لباسهای من و همه جور خاصی نگاهم می کردن. دایی خورشت بادمجونی که قل قل می زد تو قاشق رو می کرد تو حلقم و من همزمان می خوردم و می پوشیدم که برم پیش امام رضا جانم تا دلی سبک کنم...

دلم از رضا پر بود. رفته بود که رفته بود با خانواده خودش و حتی یک زنگ نمی زد. صبج کلی از دستش یواشکی توی حمام زار زده بودم و داداش اومده بود گفته بود اگر نمی خوایش هیچ مهم نیست، فکر می کنیم اومدیم سفر زیارتی فقط. چمی دونستن که مشکل من همینه که "پیشم نیست"... اون موقعها روم نمی شد که بگم...


سه ساعت قبل، رفتم یه گوشه دنج، حوالی همونجایی که تو سفر قبل اون دعا از امام هادی (علیه السلام) رو خونده بودم و به یک ماه نرسید تا نتیجه گرفتم... نشستم و نماز واجب و مستحب و آنچه بهم گفته بودن برای قبل از عقد خوب هست رو خوندم و آخرین جمله رو که خوندم، دیگه از حال بد هیچ خبری نبود و ساعت، ساعت قرار بود و تلفنها شروع شد که ای عروس کجایی؟!


بهترینها پیش اومد. بهترین ها...






الغرض:

امام رضای جان، ما را فامیل نمودید با خودتان. همیشه نگاهتان بود به من و بعد از ازدواج از چپ و راست برایم هدایای بزرگ، بزرگ، بزرگ فرستادید. همگی متبرک به عدد 9. و دلم تنگ است برای زیارات آن موقعها... دلم تنگ است برای دوتایی بودنهایمان. برای سبک شدنهایم. امام رضای جان، این فامیلتان را کمک کنید تا بشود آنچه که باید بشود. دلها نزدیک شود و وقتی دل نزدیک شد، مسیر هیچ است... برای عاشق، طی طریق سهل است... برای عاشق دیدار مهم است نه اطرافش... امام رضای جان... دلم تنگ است...

هوالرئوف الرحیم
دو روز پیش با رضا "wild" رو دیدیم. 
حالا دو روزه که تمام ذهنم تو فیلمه. یه بخشیش دخترم. یه بخشیش مادر.

مادرم، و تأثیر مادری و مهربانی و آموزش و دلسوزی رو روی رضوان در سالهای بعد و گذر از مراحل زندگی و مشکلات، می اندیشم و مسمم تر می شم برای وقت گذاشتن و آموزش و مهربانی کردن. همانطور که در تمام زندگیم دیدم و فهمیدم.

دخترم، و می اندیشم برای حال خوب، برای در اومدن از منجلاب فکرها، حسها، موقعیت لجن، فقط به دو چیز نیازه:
 "من" و "خدا"





هوالرئوف الرحیم
حتی الآن که کلیددار مملکت می گه کابینه رو عوض می کنه هم حس خوبی ندارم.
حس می کنم هم کاسه های دیگه که وعده گرفتن یه روزی دستشون گرفته بشه، الآن میان روی کار و این وسط برای ما هیچ تفاوتی ایجاد نمی شه و هر روز بدتر از دیروز...





خدا از سر تقصیراتت نگذرد

هوالرئوف الرحیم

من که امروز عیدیم رو از حضرت عشق گرفتم.





هوالرئوف الرحیم

13 صفحه!؟

کی باورش می شد؟ کی باورش میشه؟





الحمدلله علی کل نعمه...