گذرگاه

۵۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

وقتی فهمیدم عروس و داماد رفتن استانیول ماه عسل، اول از همه یک قضاوت بد کردم. بعد هم حسودی. آخ که چه خوبه اینجا رو کسی نمی خونه می تونم با خودم رو راست باشم...

پیش خودم گفتم آ، نمی گذاره ز با حجاب، همون یه تیکه پارچه که اصلا جایی رو نمی پوشونه، باشه و حتما از ایران کلی لباس برای اونجا خریده. بعد به ز فکر کردم که ممکنه دامن بپوشه؟ بعد همینطور از این ور به اون ور رفت ذهنم و یه کلاف بازشده ی به هم گره خورده باقی موند. بعد به خودم گفتم آیا تو کاری از دستت بر میاد، با توجه به روابطمون و پیشینه ی ز؟ دیدم نه، گفتم پس به تو ربطی نداره. تو فقط می تونی دعا وآرزوی خیر کنی. همین. 

بعد رفتم سراغ یک فکر دیگه در پست بعد...





هوالرئوف الرحیم

از جمعه پیش، بیش از همیشه، وقتی هر کی رو می بینم یکی دیگه رو به یکی دیگه نشون می ده و نهی آمیز می گه "ببیییین"، تن و بدنم می لرزه.

من دیگه تحمل دیدن ضربه خوردن آدمها از قضاوتها و نهی کردنهاشون رو ندارم. بابام جان اگر امکان نهی از منکر داری انجام بده. به خودش بگو که داری کار اشتباهی می کنی، اگر نه تو دلت باهاش نباش و نهیش کن. انگشت اشاره به سمتش نگیر و به این و اون نشون نده که وای اینو ببینین که فلان است.

و بیشتر از هر کسی برای خود قضاوت گرم نگرانم.

من این روزها خودم رو بابت قضاوت کردن خیلی شماتت می کنم. اصلا یک درگیری اساسی درونی دارم و دعواییست دیدنی در وجودم. مخصوصا بابت چت آخرم با ساجده. توضیحی که در مورد شکل جشن دادم. استغفار می کنم خدایا. غلط کردم...

نگران عاقبتم هستم. خیلی نگران...





هوالرئوف الرحیم

یه دونه چراغ روشنایی طرح ناصرالدین شاهی دارم و جزو معدود وسایل تزئینی، بعد از راه افتادن رضوان، سر جاش باقی مونده. 

رضوان یه دونه عروسک ماریوی بازی قارچ خور داره که الان بهش میگه امیر. خیلی هم سیبیلش توجهش رو جلب می کنه.

اون روز حواسم به گوشی بود دیدم جلوی چراغ روشنایی نشسته یه سره یه چیزی رو تکرار می کنه. منم غرق گوشی.

یه آن حواسم جمع شد دیدم به ناصرالدین شاه چراغ اشاره می کنه و بهم می گه :

مامان امیر رو ببین





دیگه فکر کنم ناصرالدین شاه هم در این صحنه بود که مرد و در افق محو شد.

هوالرئوف الرحیم

رضوان که بیدار شد بغلش کردم و رو صندلی جلوی پاسیو نشستم. موهای پرز مانند صورتش رو که دیدم حسابی چلوندمش و بهش گفتم:

"تو هلوی منیییییییییی"

خندید. خیلی خندید. بعد گفت: " نه من زرد آلو هستم. بابا زرد آلو هست."

یادم نیست ازش پرسیدم من چی هستم یا خودش گفت:

" مامان سیب زمیمی هست "





و من رفتم که تو افق محو بشم. 


پی نوشت:
زرد آلو و سیب زمینی هردو طعم های محبوبش رو دارن. شاید برای اونه.

هوالرئوف لرحیم

الان دیگه با نبودن بچه ها راحت شدم.

دیشب که باهاش حرف زدم و خوابش برده بود، از شکل صحبت کردنش، احساس کردم چه خوشحالم که نیست اینجا. بقیه هم همینطور.

انسان موجودیه که به همه چیز عادت می کنه.







هوالرئوف الرحیم

جوابهای کنکور اومده و انگاری که استعداد درخشانی رتبه ی خوبی گرفته چون خیلی شاده. باید جواب ارشدش رو هم دید. 

به هر حال موفق باشه.





هوالرئوف الرحیم

روز نهم مرداد هم باز یک اتفاق مهم توی زندگی من و رضا بود.

باز هم لطف امام جواد علیه السلام شامل حالمون شد. یه عالمه دودوتا چهارتا کرده بودیم اما جواب ما 4 نشده بود. جواب معادله ی حضرات چهار شد ولی.

رضا وارد کاری که اینهمه مدت دنبالش بود، شد. کاری که از سکون کار قبلی توش خبری نیست اما خطر همچنان پشت به پشتش همراهه. علاوه بر اون تحصیلاتش دیگه بی فایده نیست. حاالا فقط باید بدوئه.

اینها رو نوشتم که بدونم با چه حسی وارد این کار شد. با چه حسی از دور می بینمش که وارد کار شده.

حالم بهتره. خیلی. خدا کمکش کنه.







هوالرئوف الرحیم

خدایا ما چی کار کنیم واقعا؟؟؟






هوالرئوف الرحیم

نجوم و عروس، با هم انگار رابطه خیلی نزدیکی دارن. خسوف بود، که عروس شد.

امشب فقط شاکر خدا بودم. کجا بود، کِی بود که دستم رو نگرفت؟!؟! 

تو نجوم، تو دانشگاه، تو فاز هنر، تو خطاطی. کی بود که من وارد هر چیزی بشم، دورم رو یه حصار بکشه که نشه اون چیزی که نباید. نخواد اون چیزی رو که نباید. بعد حاج آقا رو پیش پام بگذاره، سیف ابادی رو. رضا رو. مسیر زندگیم رو خودش بچینه؟

کِی من می خواستم تو این مسیر قرار بگیرم؟ کی خواست؟ جز خودش؟؟؟ نه واقعاً نه. قشنگ یه حصار بود. یه دژ. همیشگی... 

چقدر غصه رو دلمه. چقدر غم رو دلمه. خدایا... چقدر اشک دارم ...

خدایا، می شه تا آخر عمرم این دژ رو دورم نگه داری؟ خدایا می شه کمکم کنی عاقبتم به خیر بشه؟ خدایا من خیلی بیش از قبل از آینده ترسیدم از امشب. خدایا، دستم رو بگیر... حالم خوب نیست امشب...






هوالرئوف الرحیم
الآن از عروسی اومدیم.
یه عروسی پر و پیمون و خاص و متفاوت. خیلی متفاوت.
و  مخالف با عقایدمون.
اونهمه شگفتی رو با زجر قورت دادم. جو خیلی منفی بود. اشک داشتم، بغض داشتم و توان نبود. درست نبود. دلم برای عمه می سوخت. دلم برای اقا سعید می سوخت. خیلی می سوخت. درسته که خود من رو بارها و بارها با تفکراتش و با عقایدش نواخته بود و آسیب زده بود، ولی واقعاً حقش نبود این وضع، این ناراحتی، این غصه مداوم تا نمی دونم کی. الهی که خیلی خیلی زود، ماجرا به کل برگرده.
هر دوی عروس و داماد رو که تو اینترنت سرچ کردم، دیدم آدمهای معروف و تأثیرگزاری هستند. خانم کارگردان و منتقد سینما، آقای عکاس حرفه ای و بسیار معروف. خدا اگر کمک کنه، بخواد، اگر خلاف آنچه امشب بودند، بشن، چه ها که نمی شه کرد...
دلم برای عمه سوخت. دلم برای آقا سعید سوخت. خیلی سوخت. با هیچ کس جرئت نداشتن گرم بگیرن. خیلی دور و بر کسی نمی چرخیدند. دائم عذرخواهی می کردن. و چرا؟ چون به عقاید بچه هاشون احترام گذاشته بودن.
امشب گذشت. کابوسی بود برای خیلی ها مون. غصه بود برای خیلی هامون. بهترین شب یکی از دخترهای خوب فامیلمون.
الهی که آخرش خیلی خوب تموم بشه. جوری که خدا خیلی خوشحال بشه...