گذرگاه

۲۲ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

یکسال پیش بود شاید، وقتی عکس یه سفره ی کوچولوی مادر دختری رو تو اینستا لایک کردم و ازش اسکرین شات گرفتم برای ریحانه فرستادم. بدون هیچ کلامی. کارم جوری بود که یه نوع آرزو توش موج می زد.

ما تا قبل از این کار جدید رضا، دو روز سه نفری پشت میز با هم غذا می خوردیم. یک روزش رو غالبا مهمون خونه مامان می شدیم و من آشپزی نمی کردم. یا از غذاهای یخچال استفاده می کردیم.

اما حالا که "هر روز" صبح بو برنگ غذا از خونه مون بلند میشه(الحمدلله)، سر ظهر وسایل سفره ی کوچولوی دو نفره رو روی میز کوچیک آشپزخونه می چینم و رضوان واقعا با علاقه و دقت سفره نهار رو پهن می کنه و کنار هم روی زمین نهار می خوریم. و من هر روز عکس اینستای لایک شدم به یادم میاد و انگشت ندارم برای شمارش تعداد عکسهای این قاب. برای شکرگزاری از برآورده شدن این آرزو. 





خدای خوبم... ممنووونتم...

هوالرئوف الرحیم

امروز رفتم سر کشوی مرغها، ولی چندشم نشد و حالت تهوع نگرفتم.

این یعنی چی؟

یعنی بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم؟

یعنی داره همه چی سامون میگیره؟!





هوالرئوف الرحیم

چند وقتی هست تو فکرشیم. ولی فقط در حد حرف، نه عمل.

جا برای تخت جدید نداریم. هوا برای نفر جدید نداریم. امنیت لازم و آرامش کافی ... نداریم. جا برای وسایلمون نداریم و تمام اینها که در پس ذهنمون بود، وقتی مامان گفت:

 ببینین خونه چقدر نیاز به تعمیر داره!

تا شما هستین نمیشه دست به خونه بزنیم.


دیگه رضا فکری شد. چون این حرف رو مامان بارها زده بود و رضا عین خیالش نبود. ولی الان تو شرایط جدید، انگار باید تو فکرش باشه. تو فکرش باشیم.


دیروز یه خونه ی عالللللی دیدیم. عالی. در حد اون خونه ای که 4 سال پیش دیده بودیم. ولی قیمت... 

یکمی اضطراب دارم. که می دونم نباید داشته باشم. ولی وجود داره. 

ازین طرف تا این ماه صفر تموم نشه، تا رضا از سفرش برنگرده، کاری نمیشه کرد. باید نشست و دید. و از خدا خیر خواست. 






هوالرئوف الرحیم

یکشنبه که اونهمه داشت خوش می گذشت و خوب بود، خورد زمین. در ظاهر به پاش صدمه ای نخورده بود. ولی بعدش می شلید. دلم کنده شد. مردم از ترس. 

با این وضعم تمام این خیابون بلند و سربالایی رو بغلش کردم و آوردم خونه. تازه پریروز تو باشگاه هم دل درد گرفته بودم و هنوز اون درد رو داشتم. ولی بلاخره رسیدم. 

ریحانه بود و درخواست کمک کردم و اومد به دادم رسید.

زنگ زدم اورژانس و ماوقع رو تعریف کردم و اونم گفت به دکتر سر بزن ولی احتمالا چیزی نیست.

شانس روز کار دکتر ممیز بود و بیمارستان هم بود. با بابا رفتیم.

خسته بودم. خسته بودم. قدر چهار پنج روز کار، کار کرده بودم. بشور و بساب و جابه جایی و بذار وردار. نگراننن.

دکتر نتونست تشخیص قطعی بده. ظاهرا چیزی نبود. آتل بست تا فردا ببینیم چه می شود.

فقط بچم این سه روز واقعا صبوری کرد. این بچه پر انرژی دو روز تمام رو کاناپه نشست و ولو شد و کارتون دید. امروز ولی کلافه شد. مثل مار، خزید این طرف و اون طرف. پیش دوستهای ریحانه موند و از غذا خوردن هم خبری نبود...

هووووومممممم

مادر بودن خیلی سخته. خیلی.

اونم دست تنها. تو این روزها و شبهایی که رضا در خسته ترین حالتش به خونه می رسه، چه انتظاری می تونم ازش داشته باشم؟؟؟

امشب لطف کرده با رضوان دوتایی تو پذیرایی خوابیدن که من خوب بخوابم و استراحت کنم و برای فردا آماده باشم. منم...

بی خواب...




خدایا به خیر بگذرون


هوالرئوف الرحیم

من که سنگربانم و باید سنگر خونه و بچه ها رو حفظ کنم.

ببینیم امام حسین علیه السلام و جونم فداشون، می طلبن رضا رو؟

علاوه بر طلبیدن، جور و شکلش هم مهمه برام. 

دلم می خواد بره، عاشق و مجنون برگرده. سال دیگه با بچه ها بخواد که ببرتمون. 





الهمالرزقنا 

هوالرئوف الرحیم

صبح که بیدار شدم، تا رضوان بیدار بشه، رفتم اینستا. اولین استوری و لایو رو که دیدم گفتم واااای یادم رفته بود. چقدر منتظرش بودم... زود تلویزیون رو روشن کردم و نشستم و حالم خوش شد در این تاریخ قشنگ که به من مربوطه. 12م.

خلاصه شاد شدم. لبخند به لبم اومد. دلم قرص شد. شکر کردم. طلب کردم و آرزوی پیروزی.





خدا آخر و عاقبتهامون رو ختم به خیر کنه.

هوالرئوف الرحیم

با اینکه تو باشگاه رسم رو کشیده بود و جون نداشتم و همچنین وقتی برگشتم تازه نهار درست کردم و له تر شدم، بازم بعد نهار با رضوان دوتایی کیک اسفنجی درست کردیم که رضوان ربطش داده بود به باب اسفنجی گوشی رضا. 

برای اولین بار پختم و در نهایت از کلیتش راضی بودم. فر رو که خاموش کردم رفتم خوابیدم و رضوان هم که ستریزین می خوره گیج و منگ اومد. نفهمیدم کی خوابم برد، سه سااااعت خوابیدیم. خواب ها! حتی اومدن رضا رو هم نفهمیدم.





رضای شکمو از کیک خیلی شاد شد. 

از کادوم هم.

این شد که بعدش رفتیم خرید.

هوالرئوف الرحیم

جمعه دیگه انقدر اذیتم کرد که ولش کردم.

کلی حرص خوردم. همه چیزشو جمع کردم. نگفت چرا؟ نگفت می خوام. دوست نداشت اصلا... 

خیلی ناراحت بودم.

کلی گریه هم کردم.

رضا دلداریم می داد. فعلا قراره یکم دیگه بهش فرصت بدیم... 






هوالرئوف الرحیم

صبح که به کل ریست شده بود. به کل. 

من رفتم باشگاه و اون با مامان جون و باباجونش رفتن گردش علمی، بانک.

وقتی برگشتم شاهکار بود. سه تا استیکر به جای دوتا دریافت کرد. جایزه هم گرفت. ولی بعدش روندش کند شد. خیلی اعصابم رو خرد کرد. تا شب. 

افسردگی گرفتم بابا. اه.




کلی خمیر بازی کردیم.

لاک پشت. خرچنگ. ماهی. میوه

هوالرئوف الرحیم

مغزم که نمی تونه آروم و قرار بگیره، ورداشت امروز رو اینطوری کدگذاری کرد:

7733

دوتا سه، دوتا هفت. سه شنبه 97/7/3.

بعد رئیس جمهورم که رفت در این روز عزیز سخنرانی تحویل سازمان ملل داد. هیچی دیگه خود به خودی به خاطر 7 تلاش موفق، موفقیت آمیز بود، با این کدگذاری، به یادماندنی هم شد.





انشاالله که هر روز موفقیت آمیز تر باشه.

من هنوز خیلی استرس دارم.