گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

برف بازیهای بچگی های من دردناک بود.

وضع مالی خوبی که نداشتیم. دستکش و کفش درست و حسابی هم نداشتیم. برف مساوی بود سرما تا مغز استخون.

زیپ کاپشن رضوان خراب شده. از قبللللل، تو تابستون، به رضا گرفتم ببرتش برای تعمیر. "بلدم، بلدم" کرد و یه دوبار زیپش درست شد ولی دیروز که می خواستیم بریم تو برف، بخاطر همون ور رفتنها، زیپ شکست. کفش رضوانم بالاش باز بود و واقعا زورم میاد دوباره مثل پارسال ۲۰۰ تومن خرج چکمه کنم براش برای دو سه بار استفاده. با همین وضع بچم رو بردیم برف بازی. تا بالای مچ پاش خیس بود ولی لب به شکایت باز نمی کرد. سه تا هم سویشرت و کاپشن تنش بود که باز بودن زیپش باعث سرماش نشه. 

الان زنگ زدم از جاریم جویا شدم که چکمه سالم که بهش بخوره از دخترشون بجا مونده که دیگه خرج نکنم. گفتن اره. حالا ببینیم کی به دستمون میرسه.

ولی می دونم عکسهای برف بازی دیروز رو ببینم همش به یاد برف بازیهای زمان خودمون می افتم و سرما تا مغز استخونم رسوخ میکنه. هرچند که به رضوان خوش گذشت و ابراز ناراحتی هم نکرد... برای من درد داشت ولی.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

بهش هدیه دم دستی سینی و چهارتا قاشق چنگال پلاستیکی داده بودن که کدر بود و حسم میگفت از مواد بازیافتیه. با کلی اشک و آه ازش گرفتم و انداختم تو بازیافتیا.

حالا باید جبران می کردم. مخصوصا که چند روزی بود خیلی کمکم کرده بود و خانمانه برخورد کرده بود. اول از همه با هم مشغول ساخت گاز فردار شدیم.

چنان جالب شد که هم خودش هم بقیه انگشت به دهن موندن.

فرداش با رضا رفتیم قوری چینی و سینی فیلی هم خریدیم و جهازش کامل شد.

بعد براش یه ست پزشکی گرفتیم. قبل از اون با تل و خونه سازی، معاینه مون می کرد و با در کابینت کوچیکه ش، فشارمون رو می گرفت. تعداد بند و بساطش زیاد بود و ولو. عصر براش نمد گرفتم و کیف پزشکی هم دوختم.

شب سخت خوابش برد. خیلی ورجه وورجه کرد. صبح رفتم پتو رو بکشم روش دیدم کیف پزشکیش رو بغل کرده و خوابیده. همچین قند تو دلم آب شد که نگو.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

اقا از جمعه در حال تدارک بودم. 

هی فکر می کردم و هی برنامه ریزی و سرچ.

در نهایت بسته های باسلوق و کوکی آدم برفی و انار تهیه کردم با کارت شب یلدا مبارک.

تمام وجودم رو کردم عشق و مشغول شدم. به یاد محمد تو پس از زندگی... رنگهای و هاله های عشق...

ظهر اونها رو رضا برد. مامان زنگ زدن چقدر تشکر و اینها.

شنبه هم ژله ها رو درست کردم. به عشق بابا. و یکشنبه با وجود خستگی فراوون، ساعت کوک کردم که زود بیدار بشم برم "ژله ی سبز" بخرم. خنده دار...

خیلی خودمو خسته نکردم. نهارو هم سریع پختم و شب بعد سلام و صلوات و نذر و نیاز، ژله ها رو برگردوندم، چقدرررر خوشگل شد. ژله هام اکلیلی بود. فقطم بارخاطرم به بابا بود. کیک تولدش که خیلی شیرین شد، عوضش ژله هاش هم خوشگل شد هم خیلی خوشمزه.

دیگه خیلی هم میلم به چیزی نکشید و شامم که خوردم آخر شب حالم دگرگون بود و بلاخره شب یلدا مون با هزار شکر و ثنا به پایان رسید.

شکر سلامتی

شکر در کنار هم بودن

شکر هم رو داشتن

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

دیشب بهم ثابت شد که طبق قرار دادهای شخصیم نمی تونم تو مواجهه با اونهایی که اذیتم می کنن دقیقا رفتاری که برنامه ریزی کردم رو انجام بدم.

گذشت، محبت، سکوت، رو کاغذ و تو فکرت کارهای جالبیه. مال وقتیه که هیچ کلمه ای از زبون اون فرد بیرون نیومده. اگر ناشایست حرف زد و تو اونچه باید رو انجام دادی، اون حسابه.

البته در مورد دیشب، مشکل اصلی حرف رضا بود. وگرنه من که سکوت بودم و داشتم از بچه ها فیلم می گرفتم. اگر رضا و ریحانه سکوت کرده بودن و اونها چند دقیقه شون رو اومده بودن و رفته بودن، همه چی به خوبی تموم شده بود.

کلا برای مواجهه با اونها به نظر من تنها راه سالم، سکوته. همین. سکوت همگانی نه فقط من.

 

 

 

شب یلدا

 

هوالرئوف الرحیم

در اواخر سی و پنج سالگی به این نتیجه رسیدم که برای من هیچ کس به غیر خودم مهم نیست، پس الکی لنگ و لقد نندازم برای جلب توجه، جلب احترام، جلب فکر و زمان. و اولویتم برای همه چیز خودم باشم. و...

و این یعنی می تونم با همه ی آدمها بدون توقع، دوست باشم و از انرژی های مثبتشون استفاده کنم. یعنی لازم نیست حتما مورد تایید قرار بگیرم، یعنی لازم نیست حتما اون فرد مطابق میل من باشه تا بشه باهاش دوست شد.

انرژی مثبتم بیشتر منظورم یک جور صلحه. صلح و پرچم سفید با همه آدمها. 

این ربطی به اعتقاداتم نداره. و اعتقادات طرف مقابل. من تو پایبندی به اعتقاداتم با کسی شوخی ندارم. ولی کلا به یه ابراز نکردن عمومی رسیدم. مگر اینکه اعتقادم من رو از سکوت باز داره. 

همین.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

تعداد روزه هایی که تا امروز گرفتم خیلی زیاده. الحمدلله. ولی تعداد روز هاییم هم که مونده هم خیلی زیاده.

 

 

 

۱۸ روز

هوالرئوف الرحیم

بیس= بیسکوئیت

بِش= بشین

بِخ= بخوابم یا بخواب

میخ= می خوام

نرجس(بدون کسره ی ج)

یاش

مامانو= مامان جون

جیش با حالت ماهی گونه در لب

بّی بّی به همراه کوبش به پوشک

مامان و بابا

بادکُ و باد = بادکنک

همه چی هم ازش بخوام میگه. ادای آوا رو در میاره. با کنار هم قرار دادن حروف هچل هفت برای بیان عبارت. "قوه مقننه". مثل ما وقتی شعری به زبان دیگه میشنویم و ادا می کنیم. آوا تقریبا یکیه ولی لزوما عبارت درستی نیست.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

الان عکس یه مادر پرستار رو دیدم که با لباس ضد کرونایی اون ور فنس وایساده و این طرف دختر کوچولوش هست و دارن هم رو نگاه می کنن.

یادم افتاد چند وقت پیش، اولای پاییز، ساندویچ درست کردم بچه ها رو گذاشتیم تو ماشین ببریم یه آب و هوایی عوض کنن.

اولین جا تو مسیرمون بام تهران بود.

امام علی رو رفتیم بالا و تو دوراهی محک برا انتخابش یه نیش ترمز زدیم و بعد به سمت محک رفتیم.

بیمارستان ارتش رو که دیدم یادم افتاد اوووووه این محدوده کلا محدوده ی کرونایی هاست، مسیح و ارتش ها.

وای نمی دونین چه استرسی گرفتیم. شیشه ها رو کشیدیم بالا و دقت کردیم فن خاموش باشه و تقریبا فراررررر کردیم از اونجا.

حین فرار به رضا گفتم می فهمی پزشکها دارن چیکار می کنن؟

می فهمید.

خودش آتش نشان بود و یک عمر هر جا مردم از ترس جونشون فرار کرده بودن، اون به دل آتیش زده بود برای خدمت.

چشمهام اشکی شد... قدردانتونیم خدمتگزاران مملکت. خدا حفظتون کنه برای ما و خانواده هاتون...

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

"نیم دانگ پیونگ یانگ" تموم شد. 

انصافا دوستش داشتم.

هرچند تو برش دوم کتاب یک آن دچار گیجی شده بودم و حس می کردم به یک زبان دیگه داره حرف می زنه، اما رفته رفته دوباره نگارش اونطوری شد که دوستش داشتم و در نهایت هم بعد از خوندن آخرین جمله، لبخند به لبم نشست و گوشی رو خاموش کردم و خوابیدم.

مثل همه جای دنیا آدمهای متفاوت تو یک اجتماع وجود دارن و مسائل جانبی روح و روحیه ی اصلی آدمها رو نمی تونه آنچنان تغییری بده.

همین.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

عشق جدید مهندس اینه که دستشویی کنه و بعد بریم حمام بشورمش و بعد اجازه بدم با آبی به حجم شیر سماور، بازی کنه.

وای چنان ذوق می کنه جیغ می زنه. اونم تو این سرما.

خوشی های یک سال و نیمگی.