گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

اصلا حوصله ی بازی نداشتم. به زور برد منو تو تختش و اصرار اصرار که بخوابیم. خوابیدیم. خر پف خر پف خر پف.

ناخودآگاه گفتم: 

"قوقولی قوقو"

بهم نگاه کرد. گفت:  "چی؟"

گفتم: "یعنی صبح شده پاشیم."

قصه رو فهمیدم. اون اصلا از چنین رمزی با خبر نبود. دماغم سوخت و اشک تو چشمهام حلقه زد. دلم خواست بچه بودم. تو رختخواب الکی خوابیده بودم. خر پف خر پف. و با قوقولی قوقو یه روز جدید رو شروع می کردم.

دلم برای رضوان سوخت. که هیچ وقت چنین چیزی رو تجربه نکرده.

 

 

 

پس فسقلک کی بزرگ میشه با هم خاله بازی کنن؟!؟!؟!

هوالرئوف الرحیم

یک روز بدون اینکه اون بخواد یا من بخوام از ماجرای شیراز با خبر شد.

گفت: "ازش متنفرم. بخاطر بلایی که سر تو آورده."

اما خودش وقت و بی وقت با اشاره به اون، اونهمه عشقی که خالصانه در این چند سال بهش اهدا کردم رو زیر پا می گذاره و لگد مال می کنه.

اون یک روز قراری که هیچ وقت بینمون وجود نداشت و صرفا یک احساس خوب دو طرفه بود رو گذاشت و رفت و من رو له کرد و من بعدها خوب خوب خوب شدم و بعدتر از خوب شدن، با ازدواجم، کاملا درمان شدم. ولی این، با هر بار تیکه انداختن هاش که به قول خودش شوخیه، من رو تا اعماق وجودم از ناراحتی ذوب می کنه. اینکه تو هرکاری انجام بدی "نقش" پنداشته بشه خیلی دردناکه.  یعنی توهینی بزرگتر از این میتونه وجود داشته باشه؟!

اینم از این ماجرا.

به شدت ازش دلخورم و نمی دونم کی باهاش در این زمینه صحبت کنم. فعلا حتی تحمل حرف زدن باهاش در این زمینه رو ندارم. 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

رضا سفر قبلی مشهد رو جبران کرد و اینبار بسیار همراهانه بهم اجازه داد اونجوری که دلم می خواد کیف کنم و زیارت کنم.

صبحها بچه ها رو نگه می داشت من بعد از نماز صبح زیارت هام رو می خوندم و می اومدم خونه.

اینطوری همگیمون راضی بودیم.

خرید هم به حد کفایت انجام دادیم و حسابی کیف کردیم.

خلاصه سفر خیلی خیلی خوبی بود.

لطف امام رضای نازنین هم که بماند.

و چه جالب بود زیارت وداعم.

ماجرای ملخه. ماجرای خانم تفتی که انتظار برای رسیدنش برام شیرین بود، لبخند به لبم آورد از عشقی که داشتم دریافت می کردم و دلم رو روشن می کرد. ماجرای مداح گروه فراشا که بهم که برای وداع اونجا بودم؛ اشاره کرد. نون و پنیر لحظه ی آخر که انگار تو راهی هم بهمون دادن.

خلاصه خیلی صفا کردم. دست امام رضا جان و رضای خودم هم درد نکنه.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

کلاس رضوان یکساعته. نمی ارزه بیای خونه. علاوه بر اینکه این چند جلسه هر بار وسط کلاس رضوان یه کار مهمم داشته. 

جزء خوانی هام رو گذاشتم برای اون زمان. یک دلیلش بخاطر تصمیم اکیدم برای دوست جدید پیدا نکردنه. یک دلیلش هم بهترین فرصته برای خوندن قرآنهام. یک دلیلش هم کمتر حرف زدنه. و دیگر دلیلهایی که به اخلاق گندم مربوط میشه.

وگرنه تعریف از خود که چه عرض کنم... :( ... هم جذابت دارم برای جذب دوست. هم زود می تونم دوست پیدا کنم. ولی فایده ش چیه؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!

 

اون خانمهای مادر هم فکر می کنن که من خودم رو می گیرم. و مهم هم نیست. هر چی می خوان فکر کنن. دیگه حوصله ی حرص خوردن و فکر کردن به این مقوله رو ندارم والا.

 

ولی با بچه هاشون خوبم. گرم می گیرم و حرف می زنم. فقط این اخلاق دست زدن به صورت و دست بچه رو هم نداشتن، خیلی عالی می شد. اونم بعد از باشگاه و بعد از تاب سرسره بازی کردن.

گناه داره فسقلک یوهو مجبوره با اینهمه میکروب سازگاری پیدا کنه.

 

 

 

 


پی نوشت:

یکی از دلایلی هم که دوست ندارم باهاشون قاطی بشم اینه که از رو سن بچه ها و فاصله ی سنیشون به مسائلی که بهشون ربط نداشت بلند بلند فکر می کردن و حساب می کردن و با هم حرف می زدن. تازه مثلا خیلی با کلاسن از لحاظ ظاهری.

خلاصه که کلهم اجمعین دست در دست هم داد تا من به این نتیجه رسیدم.

هوالرئوف الرحیم

مرکز بهداشت خیلی شلوغ بود ولی کارمندها هیچکی سر جای خودش نبود. خانم وزن گیری واکسن رو به فسقلک زد که به نظرم جای بدی زد چون هنوز بچم یتا پرنده می زنه و پاشو تکون نمیده. قبلیها روی ران رو می زدن این بغل ران زده. نمی دونم واقعا فرقی داره یا نه.

بعد. خانم وزن گیری اصلی که باردار بود و حالش هم خوب نیود دستیارش کارهارو انجام داد. دور سر بچم رو هم اشتباه گرفت دستگاهشون ارور داد و اونم گفت دو هفته دیگه برای چک دوباره بیا. یهو به ذهنش رسید دوباره اندازه بگیره، که فهمیدیم بد اندازه زده بود و دور سرش نورمال بود و من لبخند به لب تو دلم دری وری بود که می گفتم. خانم در مورد تب هم گفت تب خفیف می کنه.

منم خیالم راحت گشت و گذارم رو کردم و شب اومدم خونه و تازه دماسنج گذاشتم و هی پاشویه هی استامینوفن هی چک ولی کمتر از 37.3 که شروع تب هست نمی شد. هیچ کاری هم نمی کردم رااااحت 38 به بالا می شد.

برای خوابش که شیاف گذاشتم براش. ولی باز هی بهش سر می زدم تا صبح. از صبح باز همون شکل تب بالا می رفت و پایین نمی اومد.

یهو یه حرف و تجربه از یه غریبه که وقتی رضوان یک سالش بود بهم گفته بود یادم اومد.

گفته بود دستمال یا حوله رو با آب ولرم مرطوب کنم. روی نقاط نبض بگذارم.

"پیشانی و شقیقه ها. زیر بغلها. پشت آرنجها. روی مچ پا و پاشنه. پشت زانو و کشاله ران."

تو خواب و بیداری همینطور رو هر کدوم از این نقاط چند ثانیه پارچه رو می گذاشتم و هر جا که بر می داشتم خنک می شد. 

اینطوری شد که تبش رو رسوندم به 35.5. از یخ کردن و زار زدن بچه هم خبری نبود.

 

 

 

 

شاید یه روز یه نفر دیگه رو نجات داد.

هوالرئوف الرحیم

دیشب که لباسهاش رو عوض کردم، چون نازک بودن؛ وقتی خواستیم بریم خونه مامان، سویشرت دگمه دارش رو بهش دادم تا بپوشه. 

اومدم کمکش کنم که مانعم شد؛ و به چشمهام دیدم بعد از یکبار اشتباه، "درست پوشید". 

***

عصری مشغول خوابوندن فسقلک بودم و باباشونم خوابش برده بود. صدایی از رضوان نمی اومد. فسقل که خوابید رفتم بیرون دیدم سویشرتش رو پوشیده و داره جلوی آینه تمرین می کنه دگمه هاش رو ببنده.

وای که مردم براش.

تازه می خواستم براش وسایل کمک آموزشی درست کنم که یاد بگیره دگمه ببنده.

و خوشحالم که هنوز دلش می خواد مستقل باشه. و وقتی به حد نیازش توجه میگیره، استقلالش رو ازم طلب می کنه.

صحبتم سر غذا خوردنشه. که وقتی یکسالش بود کامل غذارو خودش می خورد و من هم اجازه می دادم حتی کثیف کاری کنه تا یاد بگیره. الان ولی وقتی دلش توجه می خواد میگه غذارو بهش بدم. مثلا ظهر امروز که قبل از نهار به حد کفایت توجه رو دریافت کرده بود، نهارش رو کامل کامل خودش خورد.

 

 

 

کاش واقعا به این حدی که نوشتم؛

از نظر رضوان، فرهیخته و مامان خوب بودم...

:(

:'(

هوالرئوف الرحیم

خونه مامان جون مهربون که رفته بودیم، من که از صبح سر کوک بودم، با رضوان اوکی بودم و هی بغلش می کردم و نوازش می گرفت ازم. بنابراین حرف گوش کن تر شده بود.

امروز هم همینطور. برای کارهاش هی قربون و صدقه ش رفتم و دیدم نه، انگار اثر داره.بعدشم دیر رسیدیم به کلاسش ولی مهم این بود که قبل از کلاسش، کل خونه جمع آوری شده بود.

بعد از کلاسشم رفتیم پارک. قرار بود نریم ولی به پهنای صورت اشک ریخت و منم دلم سوخت بردمش.

برگشتنا گفتم: "ببین، امروز دختر حرف گوش کنی بودی و مامانم حرفهاتو گوش داد بهتر بود یا اون روز که حرف گوش نکن بودی و مامانم حرف گوش نکن شده بود؟"

گفت: "امروز بهتر بود."

تا شب هم رفتارهای خوبش ادامه داشت.

شاید بهتر باشه یه پست جداگانه برای یک پیشرفت جدیدش بنویسم.

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

امشب برداشت به مامانش گفت.

کلی قاطی کردم.

نگاهمم نمی کرد که لیچار بارش کنم.

گفت: "لازمه".

بعد که دید حسابی قاطی کردم به مامانش گفت که به کسی نگن.

اومدیم خونه و هیچی بهش نمی گفتم. فهمیده بود دیگه! چی بگم؟

در گوشم گفت: "به مامان گفتم به کسی نگن".

گفتم: "نمی دونم چرا انقدر فراموشکار شدی. 

اگه ماشین ترکید مشهد بخاطر دونستنشون بود اگر سفر قبلی خوش گذشت از ندونستنشون بود.

سفر کیش اون سال، رفتار فلانی تا وقتی نرفت و پاراسل سوار نشد، باهام چپ بود و ..."

 

سکوت کرد.

همین....

 

 

 

 

ازش پرسیدم ازم ناراحتی؟ گفت نه.

هوالرئوف الرحیم

پنج شنبه رضوان سرما خورد. 

سرویس واقعیم کرد جمعه و شنبه. یک سره تو دهن فسقلک سرفه و عطسه کرد. هرچی به فسقلک شیر می دادم نمی خورد. تست کردم اصلا شیر نداشتم. بعنی تا این حد اثر داشت حرص خوردن...

امروز هم فسقلک 6 ماهه شد. یه آب ریزش جزئی و عطسه داشت. تب ولی نداشت. رضا رو گذاشتم پیش رضوان بمونه؛ خودم تنهایی با ماشین فسقلک رو بردمش واکسن. خیلی هم  خوب.

مسئولین مرکز بهداشت نبودن هرکی کار یکی دیگه رو انجام می داد. حس می کنم واکسنش رو جای بدی زد چون این بار به شدت درد داره ولی دفعات پیش تا این حد درد نداشت.

هیچی. اومدم خونه و همگی با مامان رفتیم خونه مامانجون مهربون. سر راه رضا پیاده شد رفت کلاس.

تا شب. شاممون رو هم خوردیم و اومدیم. و مثل همیشه فکر کردن به رانندگی خیلی سخت تر و ترسناک تر از انجامش بود. خیلی ریلکس و راحت به حمدالله برگشتیم.

فسقلک تبش پایین نمی اومد. دیگه به ناچار شیاف گذاشتم و الانم نگرانم که بخوابم باز تب کنه. وگرنه اعضای خونه الان دوساعته که خوابیدن. 

 

 

هفته ی دیگه سالگرد بابای رضاست

3 سال و شش ماهگی رضوان

هوالرئوف الرحیم

امروز 14 مهرماه 1398، ساعت 14:55 دقیقه، رضوان وارد اجتماع شد. 

امروز در این ساعت، بدون هیچ نگرانی و اضطرابی دستم رو رها کرد و خودش رو داخل کلاس مجموعه انداخت تا ژیمناستیک یاد بگیره.

اجتماعی بودنش رو دوست داشتم. ولی خب نگرانی های خودم رو هم داشتم.

نگران خوب کار نکردن مربی. زود بودن. تربیت کافی نکردن پیش از ورود به اجتماع کوچک باشگاه با هزار قلم از هزار فرهنگ، بچه. 

هوووم.

خلاصه که فعلا پیش رفتیم. مربیش هم گفت از پسش بر میاد و ما هم خندان اومدیم خونه.

ولی به رضا گفتم که باشگاه رفتن رضوان رو پز برا خودش ندونه که بره صدجا جار بزنه. 

کلا یه زندگی مخفی بی هیاهو رو با رضا تازگی ها شروع کردیم.

از بسکه حسادت دیدیم و زخم خوردیم.

پیر پدرجدمون در اومد از دست همین چهارتا آدمی که داریم باهاشون مراوده می کنیم. کافیه یه مدرک بگیریم. یه کار فوق برنامه انجام بدیم. یه چیز کوچیک به زندگیمون اضافه کنیم. یه سفر کوچولو بریم. هی واویلا میشه. به روت هم میارن. نمی گذارن تو ذهنشون باشه فقط.

ما هم اینطوری راحت تریم.

حتی انقدری روم تاثیر گذاشته که تا بعد از انجام شدنش تو این وبلاگ که هیچ کس آدرسی ازش نداره و تمام اسامیمون هم مستعاره، نمی نویسم. یا بعد ماجرا می نویسم.