گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

ششم رسید.

تا تونستم فکر کردن رو رد کردم. سعی کردم یه مربع تو در تو رو توی خواب دنبال کنم تا به چیزی فکر نکنم و خوابم ببره. اصلا دلم نمی خواست فردا بشه بسکه مطمئن بودم جنسش چیه.

واقعا دلم پسر نمی خواست. واقعا فرزند دوم رو برای خاطر رضوان می خواستم بیارم که از تنهایی در بیاد. و فکر می کردم اگر پسری داشته باشم و شبیه برادرم باشه، به دخترم سخت خواهد گذشت.

از طرفی، می ترسیدم از اصرار برای داشتن دختر. توکلم رو کرده بودم به خدا ولی همش با خودم روزهای خواهربرادریم رو مرور می کردم و دلم پر از غصه می شد.

فردا شد. رضا خواست و اومد. هرچند که هم باعث شد دیرم بشه هم کل برنامه م رو به هم زده بود و از جشن جنسیت و اینها دیگه خبری نبود. بعد اونجا هم داشت برام خاطرات بد می ساخت که رد کردمش.


نوبتم شد. دراز کشیدم. چند نکته ی نگران کننده رو بهم گفت که باید مراقبت می کرم و در نهایت ... Female...

حالا یه بار بزرگ روی دوشم احساس می کنم. بار بزرگ استجابت دعا. بار بزرگ دوتا دختر داشتن. و ... برآورده نکردن خواسته ی رضا...

با ماشین برگشتم. یه بارم تا نصفه راه رفتم و بخاطر رضا برگشتم و بلاخره رسیدم دکتر و بهم گفت جای نگرانی نیست و فقط کمی صبر کن.


روز خوبی شد. ریحانه رضوان رو با خودش برد کلاس و من رفتم برش داشتم و تا خونه در مورد خرید برای نی نی صحبت کردیم.

شب هم لوبیاپلو و کیک ردیف کردم و رضا دیر اومد ولی وقتی اومد دیگه سرحال بود و فقط خسته بود. با مترو و اتوبوس اومده بود.

بار سفر رو هم بسته بودم و جشن جنسیت گرفتیم.


خدا شاهده که اگر پسر هم بود این کیک پخته می شد. و راضی بودم به رضای خدا. و دلم رو می سپردم به اون آیه که :

" چیزی رو دوست دارید ولی صلاحتون نیست،

چیزی رو دوست ندارید و خیرتون در اون هست."






هوالرئوف الرحیم

صبح که رضوان با اون احساسات پاک و خالصش با دختر عموش صحبت کرد و قربونش رفت و عمیقا گفت "دلم برات تنگ شده"، دلم لرزید و ترسیدم. که نکنه من باعث جداییش بشم. 

اصلا برای همین هم به جاریم زنگ زدم. بخاطر رضوان که دلتنگ دختر عموش بود. بعد هم خدا لطف کرد و یه مهمونی درست شد و مادر رضا همه رو دور هم جمع کرد.

من وقتم رو تو آشپزخونه گذروندم تا یه وقت حرفی حدیثی پیش نیاد باز دلخوری ایجاد بشه و افتراق.

شکر خدا همین هم شد.

خسته شدم خیلی، ولی دلم شاد بود. اومدم خونه یک ساعتی با خروپف فراوون عین پیرزنها خوابیدم و خستگیم در رفت و بازم دلم شاد بود.





میلاد پیامبر مهربانی و حضرت رئیس المکتب ۳>

هوالرئوف الرحیم

نی نی از ابتدای 17 هفتگی حرکات محکم و واضحش رو شروع کرد. طوری که بابا هم کاملا متوجهش میشه و کلی قربونش میره و قشنگ می خنده.

هوووم...

رضا واقعا برای بچه دوم آماده تر و شادتره. سر رضوان بیشتر ترس و استرس بود. از آینده ای که نمی دونست چیه. از موجودی که شناختی نداشت بهش.

منم از وقتی تکونهاش اینطور واضح شده، حسم بهش یه جوریه. قربونش می رم و باهاش حرف می زنم. و این یکم رضوان رو حساس می کنه و نگرانم...

اتفاق جالب در رضوان اینه که اصلا در مورد نی نی با هیچ کس صحبت نمی کنه. حالا یا یک منع و نگرانی درونیه که مانع حرف زدنش میشه، یا یک سیاست، نمی دونم؟!


کم. خیلی کم مونده تا بفهمم چه جنسیتی در درونم داره رشد می کنه. از روی ساعت بخوام بگم، 30 ساعت دیگه. انشاالله. به شرط حیات. و اگر نی نی مثل رضوان هوس نکنه 4 ساعت علافم کنه.

اتفاق دیگه اینه که تمام مراحل تا به امروز این نی نی رو تنهایی و یا با رضوان انجام دادم. رضا که خاطرش جمع هست، هیچ جا باهام نیومده. برای این بار برنامه ریزی کرده بود بیاد، ولی آزمون ورزش و مرخصی های فرداش، مانعش شد . و باز تنهایم.


حالا تو فکرم که زود خبر ندم و شب که برگشت خونه جشن جنسیت بگیرم. تو اتاق ریحانه مثلا. اونم با این اوضاع بلبشوی خونه. بادکنک با محتویات رنگ مورد نظر رو بدم بترکونه. البته دیدم که بادکنک آماده ش هم وجود داره. حالا تا 30 ساعت دیگه... 





در نهایت اینکه؛

خدایا چنان کن سر انجام کار

تو خوشنود باشی و ما رستگار

هوالرئوف الرحیم

واقعیتش اینه که خیلی دیروز به من و رضوان خوش گذشت.خرید کردن و اتوبوس سواری ها خیلی بهمون چسبید. 

هدایای قابل قبولی از نظر خودم، تهیه کردم و راضی بودم.

تازه دوست خوب باشگاه رو هم دیدم و ازش کلی پالس مثبت گرفتم. پیگیرم شد که چرا نرفتم باشگاه و ...

به غیر از خندیدنهای از ته دلمون، خیلی فکری شدم.

احساسم این بود، حسی که من نسبت به رضایی داشتم رو نسبت بهم داشت... و اینکه زور نیست رابطه ی آدمها. من با تو خوشم و تو نه. چه میشه کرد. اگر این قانون رو برای خودم دارم، باید از دیگران هم پذیرفت.





هوالرئوف الرحیم

چرا "حرف" آدمهایی که نه تو خوشیمون به اندازه ی ما خوش بودن، و نه تو غم ما به اندازه ی ما غم دارن و کلا علی السویه هستیم براشون، انقدر باید برامون مهم باشه و با نظراتشون بهم بریزیم؟؟؟؟ 





ف.خ و آ.غ

هوالرئوف الرحیم

چرا وقتی کسی رو بعد از مدتها می بینیم نمی گیم:

واااای چقدر وقته ندیدمت!

یا اگر دلمون هم براش تنگ شده نمی گیم:

وااااای چقدر وقته ندیدمت. دلم برات تنگ شده بود!

و این اصطلاح :

پارسال دوست امسال آشنا

رو با یه عالمه زهری که توی لحنمون می دیم، نمی اندازیم توی سطل آشغال. اگر واقعا مشتاق دیدار هم و مراوده هستیم؟؟؟؟؟؟؟؟






هوالرئوف الرحیم

یه فیلم هیرکات استاد منیر بهش نشون دادم. بعد رفتیم 10 سانتی از بخش دکولوره م رو کوتاه کرد. ولی بازم یه عالمه مونده. بدجور خسته ست موهام. بدجور هم میریزه. ته هاش که همه گره گره و موخوره بود، الان بهتر شد. 

گذاشتم بقیه اش رو برای فروردین. که می خوام کوتاه کوتاه کنم. رنگ موهام به این قشنگی. سفیدش هم اصلا دیده نمیشه. فعلا موهای خودم رو بیش از هرچیز دوست دارم. بلکم بتونم یکم روغن بزنم بهش برسم اون طوری. 

امروز اصلاح هم کردم و خیلی به خودم رسیدم.

درسته وضع خونه نابسامونه و قیریشمال، ولی خودم رو باید ترو تازه نگه دارم. نرم یهو به سمت افسردگی.

فردا هم بریم سرزمین دوستیمون رو احیا کنیم. بعد از مدتها. 

چقدر هیجان زده م براش.

خدا کنه خرید هدایا و رفتنم هم راحت باشه. 





هوالرئوف الرحیم

وقتی تغییر دکوراسیون مامان رضا بود و ذوق و شوق من رو می دیدن برای این کار، جور خوبی باهام برخورد نشد. 

خودم پرده ها رو اندازه زدم و برای خریدش خواستن که حاضر بشم و هر چی من گفتم رو نداشتن و در نهایت به انتخاب مامان خریده شد. بعدش هر کی یه ایراد گرفت و در نهایت هم خود مامان به قد گیر داد و به پشت پرده ای و ...

...

حالا سر تغییر دکوراسیون مامان خودم. سر زدن کمد دیواری، سر جابجایی ها. انقدر با این اوضاعم حرص خوردم که نگو. باز هم احترام مورد نظرم دریافت نشد. انقدری که من انرژی و علاقه می گذارم، برخوردی که باهام میشه در نهایت یه "فضول" هست.

امروز در جواب "بیا کاغذدیواری انتخاب کن!" گفتم من قسم خوردم دیگه نظری ندم و حسابی بحث شد.






جمله ی شیرین این بود:

برو ببین چی کار می کنی که جوابت اینه؟!!!!!

هوالرئوف الرحیم

رضوان خیلی گناه داشت.

بخاطر اینکه ذوق زده بودیم به همه اعلام کرده بودیم وجودش رو، و چقدر اذیتم می کردند. انگار نه انگار که زن باردار باید توجه بیشتری بهش بشه و آرامش براش ایجاد بشه. خیلی فشار عصبی از اطرافیان بهم وارد شد. و تاثیر مستقیم روی رضوان.

الان خیلی خوشحالم که ذوق زده مانند به کسی چیزی نگفتیم. کاش تا روز زایمانم هیچکس نفهمه. تا این حد.

یعنی چنان حسی برام ایجاد کردن! چه خانواده ی خودم، چه خانواده ی رضا.

الان حتی برادرم هم خبر نداره. فقط ریحانه و مامان و بابام، اونم بخاطر حسن همجواری و کمک رسانی در مواقع حساس، لازم بود.

خلاصه اینکه این آرامش و آسودگی خیالم رو به هیچ قیمتی نمی خوام از دست بدم. و اینکه امروز خیلی داره حرکت می کنه. به شکل واضح. رضوان کلی بوسش کرده و دست روی دلم می گذاره. 





خدایا با هم دوست باشن. 

هم رو دوست داشته باشن. 


پی نوشت:

امروز بغلش کردم چلوندمش. گفت: "من نی نی هستم؟" 

گفتم: "نه، تو عشقی."

نشوندمش روی پام و مثل وقتهایی که حرفهای جدی می زنیم براش گفتم: "نی نی وقتی بغل میشه، چاره ای نیست. چون خودش نمی تونه بشینه و کارهاش رو بکنه و مامان بابا و بقیه مجبورن این کارها رو بکنن. بغلش کنن. اما وقتی من تو رو بغل می کنم فقط از روی عشقه. چون تو بزرگی و همه ی کارهات با خودته و فقط بخاطر دوست داشتن زیاده که وارد بغلم می کنمت."

گفت: " پس منم نی نی رو بغل می کنم." 

گفتم :"حتماااااا" و مردم براش.



هوالرئوف الرحیم

مسئول غذا دادن به کارگر افغانی مامان اینها، منم.

امروز براش تو بشقابهای خوشگل غذا کشیدم. پر و پیمون. سالاد درست کردم و تزئین کردم و براش فرستادم بالا.

شب داشتم به مامان می گفتم که شاید هرگز براش همچین موقعیتی پیش نیاد که کسی در حد مهمون، تحویلش بگیره.

وقتی می بینم بشقاب غذاش رو تر و تمیز و بدون ذره ای غذای باقی مونده، می گذاره کنار، لذت می برم. اون به من با این کارش لطف می کنه. اون حسی که دوست دارم یکی رو ساپورت کنم و اون قدر بدونه رو، داره برام ارضا می کنه.

نه مثل نمک نشناسهایی که من رو از مهمونی دادن و مهمونی گرفتن انداختن، از دیدارشون. از مراوده داشتن باهاشون...  

خلاصه که یک معامله ی پایا پای بین من و افغانی کارگر که نه اون من رو دیده نه من اون رو، برقراره.






کاش یکم قدر همو می دونستیم...

رشته پلو...