گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

این چند وقت خیلی اتفاقات متعدد افتاد. 

یه مقدار زیادی دلم نمیخواست یادم بمونه که ننوشتمش.

بعد در همین حین تو زمان خیلی کوتاه یکی از جاریهام درگیر ماجراهای تیروئید شد عمل کرد و در آورد و ماها همه مشکوک رفتیم برای بررسی. مخصوصا که من پارسال دیدم تیروییدم دچار مشکل شده بناگاه.

سونو انجام دادم و دو خبر بهم داد. یک خبر خوب و یک خبر بد.

خبر خوب اینکه تمام معضلات شکمیم حل شده و خبر بد اینکه در تیروئید گره دارم.

با توجه به اینکه ماجراهای جاریم رو دیده بودم خیلی ترس نداشتم. امروز هم برای نمونه برداری رفتم و باید ببینیم چی میشه.

رضا برا دلداری بهم میگه ته تهش اینه که کامل درش میاری دیگه!

خنده بازاریه.

هزینه های عملش بالاست و مام در فشاااار. دیگه احتمالا فروش طلاهام تنها راه پیش رو باشه. درررررر صووووورتییییی که وضع گره بد باشه و خوش خیم نباشه. 

انشاالله که چیز بدی نیست.

توکل بر خدا.

🙂

 

هوالرئوف الرحیم

قضاوت و حکم دادن و محکوم کرد، چیزی بود که این بار من رو به آشوب وا داشت.

داشتیم میرفتیم بهش گفتم که حاضر نیستم ثانیه ای وارد دنیات بشم و شبیه تو بشم و فکر کنم. انقدر دوست نداشتنیه برام دنیاش و شکل مواجهه ش با مسائل.

خب...

این آدم با این خصوضیات، به فرض که قضاوت کرد و محکوم هم کرد، درست مثل یک آدم مریخی. با چشم مریخی دید. با مغز مریخی فکر کرد و با قواعد و قوانین مریخی، حکم داد.

توی ونوسی یا هر سیاره ی دیگه ای، چرا باید بیاشوبی.

بگذر.

مهم نیست.

زندگیتو کن.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

از جمعه که مامانم افتاد رو دور بالا اوردن، رضوان هم بیحال شد و بعد هم تب کرد.

بعد خیلی وقت بود تب بر بهش نداده بودم، اصلا دوز رو بلد نبودم. هی استامینوفن میدادم و درست نمیشد. از اون طرف مامانمم تبهاش همه لب به لب ۳۹. 

بابا دست و پاش رو گم کرده بود ریحانه هم که کاری از دستش بر نمی اومد. من یه پام بالا بود یا پام پایین. اون شب بعد از شام، با اینکه تب مامان پایین اومده بود یهو افتاد به لرز. رضوان هم تبش رفت بالا و پدرمون درومد تا پایین اومد. این شد که آخر رفتیم دکتر.

اشکال از دوزهای مصرف بود. دیگه دوزها درست شد و برگشتیم خونه. دکتر گفت اگر تا دوشنبه رضوان اوکی شد که حله اگه نه با هر علامت دیگه بیاین دکتر.

منم تمام مدت منتظر اسهال و فلاکتش و ... 

این وسط عمو هم مسافرت بود و عمه هم که اون طور و بابا مجبور بود بره خونه مامان جون. دوتا ناراحتی داشتم. یکی دست تنها بودن، یکی ابتلای مامان جون به اسهال با اون اوضاع.

صبح تو حالت یاس بودم. حال مامانم خوب نبود. همش نگران مریض شدن خودم بودم. همش رضوانو برا اتفاقت بدتر، بررسی می کردم. خیلی فکری بودم. تلویزیون  رو شبکه قرآن بود. انگار خدا با من حرف زد. فرمود:

لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ

اشکم درومد. همین حین تو فکرم گذشت که بابا هیچ راه دیگه ای نداشت و مامان جون هم نمی گیرن انشاالله. خدای جهان و خدای ویروسها خدای مامان جون هم هست.

اون روز هم روز سختی بود از لحاظ شدت کار.

تب هاشون قابل کنترل شده بود. رضوان سرحال بود و با مهندس بازی می کرد. ولی مامانم بیحال بود به همراه شکم درد.

...

شب من پیش مامان خوابیدم. نگرانش بودم. رضا هم وسط بچه ها. خونه خودمون. مواظب رضوان بود که الحمدلله تا شب نه تب کرد نه بیماریش پیشرفت کرد.

دکتر قدیری سه تا استوری رفت بابت این مریضی و آرومم کرد. برای رضا و ریحانه و مامان و داداش هم فرستادم. رو اونام مثبت بود تاثیرش. و غش کرد. یک خواب عالی.

 

نماز صبح که خوندم بیدار موندم تا داروی رضوانم بدم بعد بخوابم. تا اون موقع مامان بیسکوییت خورد و اوکی بود و کارهاشو خودش می کرد راحت.

صبح بابا اومد بوسم کرد و بیدار شدم.😊

بابا که اومد من با خیال راحت خوابیدم. خواب خوب و بی دغدغه.

بخاطر آلودگی هوا رضا تعطیل بود. نگرانی بابت بچه ها نداشتم. خدا همه چیز رو خوشگل چیده بود.

 

حالا امروز بعد صبحانه من احساس ضعف کردم. مامان حالش خوب شده بود و رضوان بدون شربت هم تب نکرد الهی شکر. و امروز دوشنبه بود. همون دوشنبه موعود که دکتر گفته بود.

مامان بهم تقویتی زد. یکم بیشتر ولو شدم. هرچند که بچه ها حالشون الهی شکر خوب بود و رُسم رو کشیدن تو کار. یه چندتا از قرصهای رضا اینها برا دل درد و تهوع خوردم و رو هم خوردم و عصر بعد خواب دیگه دو براه شدم واقعا.

الانم لباس پهن کنم بخوابم.

اینه خدا.

اینه مسئول.

اینه صاحب.

 


پی نوشت:

اینجا فعالتر شده و میشه. چون با دوست مجازیم که درد دل می کردم نخواستم دیگه ارتباط داشته باشم. چون دیگه حوصله م رو نداشت.

پس باز حرفهام رو می نویسم. روزمرگی هام رو. ولی برا خودم.

"مگه اینکه خودم فقط حوصله ی خودمو داشته باشم."

 

 

هوالرئوف الرحیم

امروز روز چهارم مریضیش بود. 

چیزی که روشنه، مسمومیت نبوده.

چیزی که روشن نیست، معلوم نیست از کجا گرفتن.

رضا که با سرم و آمپولهایی که بهش دادن روبراه شد.

این دختره ولی شل کن سفت کن داره. ساعت ده هم بعد به زور غذا خوردن، از نهارشو بالا آورد.

عوضش پی پیش سفت شد؟!؟!!!!!!!!!! جیش هم داشت ها. کم آب نبود.

از این دکتر به اون دکتر.

یه دکتر گفت بستری. یه دکتر دارو برای روده ش داد و گفت جای نگرانی نداره، کمی زمانبره خوب شدنش.

حالا اون دکتره که گفت بستری، همونجا که پر بود. جاهای دیگه هم بر نداشتن گوشی رو که رفتیم این یکی دکتره و گفت جای نگرانی نداره و روندش همینه.

حالا قبلش من توسلاتمو داشتم و ذکرها گفتم.

خدا آدمو سگ کنه مادر نکنه که پیر شدم. 

شاید خیلی سوسول باشم.

ولی به هر حال همینه که هست.

عصر هم مامان افتاد رو دور بالا آوردن. بیمارستان و سرم و روبراهی انشاالله.

دیگه ناامیدی از مصون موندن تومون موج میزنه و هر کدوم جدا منتظریم که:

"یعنی کی نوبت ما میشه"

 

 

 


پی نوشت:

و باز هم نادانی جماعت آدمیزاد.

یه روز دیگه. یه هفته دیگه. یه ماه دیگه. سالهای دیگه، قصه ها روشن میشه.

هوالرئوف الرحیم

سه سال و ۲ ماه و ۲ هفته شه. 

پریروز رفتیم بستنی نعمت، یکی از بدقیافه ترین بستنی های شل و ول رو انتخاب کرد. بستنی خورد. خوشش نیومد. بقیه ش رو داد رضا. از صبح فرداش خودش استفراق. باباش اسهال. دکتر و نفری ۳ تا آمپول و سرم.

عصر داشتم خمیر فوکاچیا رو ردیف می کردم.

اومده میگه: "میای ببریم حمام."

میگم: "اره. بذار خمیرم رو بذارم استراحت کنه بیام".

" خمیرت مریضه؟!"

🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣

 

انقدر بالا پایین پریدم و خندیدم که نگو. متعجب و خندان نگاهم کرد "خلی؟!!!!"

 

افق. محو. نگاه.

هوالرئوف الرحیم

امام رضا علیه السلام همه چیز منه.

همههههه چیزم.

اعتقادم.

حوائجم.

دنیام.

و 

آخرتم.

رضا تو این وبلاگ بخاطر عشقم به امام رضا اسمش رضاست.

اگر روزی پسری بدنیا بیارم، اسمش "رضا" خواهد بود. خالی. بدون هیچ پسوند و پیشوند.

آرزوی آخرتم، همجواری با امام رضاست. امامی که از بچگی باهام بوده. همه چیزم پیششون عیانه. ازشون بخاطر حس نزدیکی، نه پررویی، خجالت نمی کشم. برای وساطت کردن، سراغ ایشون می رم، و ...

الان انقدر عصبانیم که فقط خدا می دونه.

انگشتی تا مچ داخل داخل داخل قلبم فرو رفته. و این برای گرفتن انتقام، یا دادن پاسخ، بهترین اتفاقه.

امیدوارم باعث روشنگری بشه. باعث رسوایی بشه. باعث اتفاقات بزرگ بشه.

انشاالله.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

آقا

من یک نفر، جزو معدود نفراتی که تو خانواده ی بابا، رو خیلی دوست دارم.

کودکی خیلی خوبی باهاش داشتم و خیلی برام مثبت بود.

اماااا...

چند وقتی هست، یادم نمیاد از کی، دارم خیلی ازش آزار میبینم. خیلی نه. ولی اون حالت صد درصد مثبتش رو از دست داده.

خیلی تقلا کردم که با این تفکر مخالفت کنم، اما میبینم تنها راهی که انقدر ناراحت نشم و منفی جات ازش دریافت نکنم، پذیرش این مسئله ست، که یک پله از محدوده ی صمیمیت خارجش کنم. و از دوایر اطرافم یه پله دور ترش کنم.

پناه بر خدا.

پناه بر خدا.

پناه بر خدا.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

چرخه ی کرونا گیری که تموم نشده.

یکی که اعتقادی به رعایت اصول نداره و براشم پهم نیست سرمابخورن، کرونا بگیرن، به کس دیگه بدن و ... پاشده اومده پیش جمع.

مامان گرفت. حال خراب. رضا رفت رسیدگی. رضا گرفت. داد به مهندس و من و رضوان.

ازون طرف بقیه هم رفتن خونه مامان و گرفتن و وضی.

کی قطع کننده ی زنجیره ست؟

انگار فقط ما.

رضا که ۳ روزه مرخصیه فردا هم اگه تعطیل نباشه نمیره باز. حالش خیلی بده.

بالا و این ور و اون ورم نرفتیم. تره بارم با دوتا ماسک رفتم من.

 

 

 

 

 

یه نادان یه سنگ داخل چاه می اندازه که هزارتا عاقل تو کار در اوردنش، می مونن.

هوالرئوف الرحیم

اکثر شبها، چنان حال بدی بهم هجوم میاره، که انگار دنیا تموم شده و من هیچ راه فراری ندارم و در بدبخت ترین حالت ممکن به سر می برم.

اگر خوابم ببره و صبح بشه و بیدار بشم، میبینم که وا این بود ته دنیا؟

و انگار نه انگار که اونهمه غم، شب روی دلم بوده.

امشب هم میگذره. امشب هم صبح میشه، اگر صبح شد و بیدار شدم، خواهم فهمید که همه چیز عالیه و شاکر باید بود.

تامام.

شب بخیر رها.

رها شو ازین فکر تنهایی.

 

🙃

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

در گیرودار ثبت نام کلاس اول رضوانم.

سه تا دبستان نزدیک داریم که یکیش غیر انتفاعیه.

امروز رفتیم و هر سه رو از نزدیک دیدیم.

یکیش رو کاندیدا قرار دادیم و منتظریم برای روز ثبت نام که گفتن بعد امتحان بچه هاست و آخر خرداد.

 

تا نهایی کردن رای مون یک عالللللمه فشار روم بود.

اصلا حوصله ندارم چیزی که این چند وقت بر من گذشت رو دوباره مرور کنم.

فقط تمام تلاشم رو کردم که دیدگاههای خودم. شرایط زندگی خودم. بدون توجه به قضاوتها و دیدگاههای اطرافیانم رو در نظر بگیرم.

 

عصر داشتم این حرفهارو با رضا در میون می گذاشتم، که ناگهان ناجوانمردانه جمله ای گفت که نباید می گفت...

مطمئنم حتی خودش نفهمید که چی گفت.

تو میخوای مثل هویج...

رهاش کردم.

و پیش خودم گفتم، هووووم. تو که پدرش هستی اینطور حرف می زنی، پس توقعی نباید از دیگران داشته باشم.

تصمیم و حرف نهایی م اینه که:

تو راه تحصیل بچه ها فقط و فقط و فقط خودمم که می تونم نیازهاشون رو بفهمم. و هیچ کس دلسوزی پرفایده ای براشون نمی کنه. و تلاش کنم چشم و هم چشمی، حسادت، قیاس با هیچ بنی بشری نداشته باشم. و تو بازار مسابقه ای قرارشون ندم.

فقط به خودشون نگاه کنم و نیازهاشون. چشم و گوشم رو روی خواسته ها و حرفهای دیگران ببندم و فشار الکی برای اونها و خودم درست نکنم.

 

 

 

 

خدایا خودم و بچه هامو به تو میسپارم.