گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

از مراسم سالگرد ازدواج گذشتیم و رسیدیم به تولدم. شبی که همه انتظار داشتیم عید فطر بشه و نشد.

من اصرار داشتم که فقط ببرتم بگردونتم و تولد نگیره کلا.

بعد اون روز نمی دونم چطور بود بدجور حالم خراب بود و مشتاق خواب. از ۴ تا ۷ خوابیدم. 

رضا فکر کرده بود الکی اومدم خودمو بخواب زدم که اون به کارهاش برسه.

ولی من واقعا مرده بودم.

تو خونه مامان برام تولد گرفت. کمک مامان افطار آماده کرد و خلاصه سنگ تموم گذاشت.

از همه اینها مهمتر خونه رو تزئین کرد. با داشته هامون. ولی همونم خیلیییی کار خفنی بود.

خیلی ممنونش بودم خیلی بهم خوش گذشت. 

بعدشم که رفتیم خونه بابا شمال و اونجا رو هم یکم آباد کردیم و خیلی عالی بود و واقعا خوش گذشت.

خیلی کار کردیم و خسته شدیم ولی واقعا خوش گذشت.

همین.

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

با دست پررررررر اومد از سرکار.

 

سبد گل بزرگ

کیک

و

کادو

😁

هوالرئوف الرحیم

تولد مهندس تو قرنطینه مون بود. خیلی عالی با کمک فکری دوستم سپری شد. انقدر خوب بود که وقتی از رضوان پرسیدم میخوای تولدت همه باشن یا مثل تولد مهندس باشه گفت فرقی نداره. یعنی خوبیش براش یک اندازه بود و خب من کلی دل گرم شدم.

قصه ی تولد رضوان هم که خیلی دردناک بود برام. و وقتی بهش گفتم میخوای همه باشن کمی فکر کردو گفت :

آیا اصلا کسی میخواد تولدم بیاد؟

بعد رفت پرسید و اوکی گرفت و من روز تولد رو عوض کردم کلی شکایتشونو هم به امام حسن کردم و بلاخره روز تولد و روز بعد از تولد امام حسن جشن گرفتیم.

خیلی سخت گذشت بهم. تولد و افطاری با هم خیلی سخت بود. با اینکه ساده برگزارش کرده بودم.

رضا وظایفش رو به روز آخر موکول کرد و این خیلییییییی برام اذیت کننده شد. همه ی کارهارو دست تنها انجام دادم. مامانم برا سبزی پاک کردن اومد ولی هنوز یه عالمه کار انجام نشده داشتم. 

به هر حال انجام شد.

مولودی هم گذاشتم.

دعا هم کردیم.

و اون روز سخت تموم شد.

دخترم خوشحال بود و این تمام ماجراست.

 

 

 

 

دوستم بهم گفت، تو اولین مادری هستی که بچه ها تو یک ماه به دنیا اومدن و براشون دوتا تولد میگیری.

گفتم فقط تو یک ماه نه، تو یک هفته.

چون عاشق این کارم.

تامام

هوالریوف الرحیم

امروز سالگرد ازدواجمونه.

هیچ کاری نکردم.

نخواستم کاری کنم.

میخوام ببینم چقدر برای اون خوشحال کردن من مهمه.

خسته شدم واقعیت.

وقتی براش "بار" هست هر مناسبتمون و شوقی نداره برای جشن گرفتن، چرا برای من جشن باشه. زحمتش به دوش من باشه.

اگه یادش بود که هیچ. اگه نبود به روش هم نمیارم زوری بخواد دوتا کلمه بگه یا زوری برام کاری کنه.

جشن گرفتن اگر از دل بر نیاد نه میچسبه نه با ارزشه.

تامام.

 

 

 

هشتمین سال زندگی مشترک

هوالرئوف الرحیم

بعد از دکتر رفتیم نعمت بستنی و فالوده خوردیم.

وقتی وارد محوطه ش شدیم ازین نوازنده های دوره گرد "نازی نازی امشب دلم مست توئه" می نواخت.

وقتی مجرد بودم هر وقت به یاد اون بودم یه جا این آهنگ پخش می شد. امشب خیلیییییی طول کشید، ده دور نواخت تا یادم افتاد این آهنگ چه خاطره هایی برام داره. تقریبا فالوده م تموم شده بود و شش جفت چشم براق و تن یخ زده از تو ماشین داشتن نگاهم می کردن.🥰

لبخند زدم. دلم براش تنگ نشد. و فقط براش آرزو کردم که از پس مشکلاتش بر بیاد. مشکلات بزرگی که چند وقتیه داره باهاشون دست و پنجه نرم می کنه.

حتی به این فکر کردم که شاید تو این لحظه داره به خودش لعنت می فرسته. ولی برای من دیگه مهم نبود و باز لبخند زدم. آب اضافه ی فالوده رو پای درخت ریختم. کاسه رو داخل سطل زباله انداختم و آروم به سمت ماشین راه افتادم. بعد از حرکت ماشین، رضا رو بوسیدم و گفتم نریم خونه یکم دور دور کنیم.

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

امروز روز بالا و پایینها بود.

صبح برا سحری رضا دوباره با مشکل سال قبلش مواجه شد و ترسیده بود حسابی.

وقتی رفت سر کار من تو سرچهام دیدم اگر دارو بخوره میتونه روزه بگیره ولی اگر نه باید روزه نگیره. بهش گفتم و امروز دکترش بود و سر ظهر رفت و دکتر هم متعجب بود چرا دوباره مشکلش اود کرده و وقتی فهمید روزه ست، بست به روزه. دارو هم هیچی نداد.

دیگه من از صبح که خبرشو بهم داد، خیلی رفتم تو خودم.

از طرفی غصه خوردم که سلامتیش کامل بدست نیومده و شکننده ست. از طرف دیگه کلی روزه قضا براش درست میشه. از طرف دیگه تر دوباره من تنها شدم تو سحری و خب واقعا حالم دگرگون بود.

دیگه گذشت و عصر بچه ها رو که تو خونه حسابی کلافه بودن برد حیاط گردوند و بعد افطار خوردیم و گفتم امشب عید فطر باباست و رضا اول لبخند زد بعد رفت تو خودش.

با کلافگی افطار خوردیم و بعد بچه ها رو بردیم دکتر.

دکتر که تشخیص اومیکرون نداد و گفت سرماخوردگیه. هی من اصرار کردم کروناست و اون گفت نه. مهندسم چک کرد و گفت این یکی مشکلی نداره و خوشحال و خندان رفتیم گشت و گذار.

 

 

اتفاقات خوب

اتفاقات بد

به هر حال شکرت خدا

هوالرئوف الرحیم

از دیروز و به ادعای رضا پریروز رضوان سرما خورده.

با آبریزش بینی شروع شد. بعد هم عطسه و تک و توک سرفه.

واقعیت من خیلی خوشحال شدم.

چون حالا دیگه یک بهانه ی بزرگتر دارم برای دعوت نکردن کسی و دو به شک بودنم خود به خود حل شد.

بعد هم تصمیم گرفتم تولد هر کدومشونو جدا برگزار کنم و کادو هاشون رو هم تهیه کردم و خلاصه خیلی تو فکرم و خوشحال. انشاالله که بتونم هردوتاشون رو خوشحال کنم.

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

بعد از تولد دختر برادرم، خیلی دلم می خواست که تولد بچه ها دعوتشون نکنم.

دیروز که اونها مهمون داشتن و دوازده بدر داشتیم و اون رفتارهارو از داداشم دیدم دو برابر دلم خواست که نباشن.

امشب بعد افطار پیشواز ماه رمضان که مامانم اینها اومدن عید دیدنی، بخاطر طرز فکر مامانم، کاملا رایم به این شد که تولد بچه ها رو بدون مهمان برگزار کنم.

من از ۴ ماه پیش اعلام کرده بودم که روز تولد امام حسن میخوام تولد بگیرم. باز مامانم افتاد به جاریش و واسه خود شیرینی حاضره بره افطاری اون که از سر تا ته مراسمش توهینه.

به من میگه " فامیل بابا رو چیکار کنم؟"

وقتی اولویتت من و بچه م نیستن، نیا.

از اول قرن جدید شروع می کنم. دیگه هیچ مناسبتیم رو با حضور مهمان جشن نمی گیرم.

خسته شدم.

از همه خسته م.

تولد دخترش مدرسه براش مهمتره. تولد نوه ش فامیل شوهرش.

یه بار از رو حماقت باهاش درد دل کردم. گفتم تا به امروز سالگرد عقد یا ازدواجم رو تبریک گفتی؟ کادو نمی خوام ازت. فقط تبریک گفتی که برای عروست این کادوهای سنگین رو میگیری؟

پریروز بهم جواب داده که شماها فکر می کنین من از حق هر کدومتون میگیرم به اون یکی میدم؟ چند بار تاکید کردم مامان من هم؟ گفت اره.

سر شام هم که باهاش مشورت می کردم چی بپزم، گفتم نه بابا ته چین گرون میشه. زعفرونم حیفه. گفت واسه خودتون داری می پزی! خیلی بهم برخورد. طبق معمول دست گذاشت رو حساسیتم.

خلاصه قطعا الان به این نظر رسیدم و سرش می مونم.

دیگه نمی خوام از کسی هیچ انتظاری داشته باشم.

رضوان رو هم راضی کردم. اون فقط باید شاد باشه. براش هرکار بتونم می کنم. باید برم سراغ ایده.

اینجوری دیگه دوتا تولد ۴ نفری خوشگل میگیرم انشاالله.

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

عیدمون داشت مزخرف سپری می شد.

در حال ساپورت این و اون.

بدون لذت بردن از هوا و آرامش و خلوتی روزهای اول سال تهران.

همه هم که مسافرت بودن. منم بین حال ناراحتی و عصبانیت و حسودی اوقات سپری می کردم.

اتفاقات خوبی هم افتاد.

ارتباط برقرار کردن با یه دوستی که بینمون کدورت بود.

و دیدن و در آغوش کشیدن عزیزی که اندازه ی یه قرن بود ندیده بودیمش.

تا اینکه یوهو تصمیم گرفتیم رفتیم مسافرت.

تو خونه ی نیم ساز بابا.

خاک و خل و سرد و بی امکانات.

ولی چون تنها راهمون بود، بهمون خوش گذشت.

یه دریای خوب رفتیم.

یه جنگل عالی.

یه روزم به کارهای خونه رسیدیم و رضوان کلاس مجازیشو برگزار کرد.

خوشحال و سرحال برگشتیم تهران.

بدو بدو بشور و بساب کردیم و بعدم گردش تو تهران شروع شد تازه.

خدا کنه همه شاد باشن. همه لبهاشون خندون باشه.

 

 

 

 

داشته هامون رو قدر بدونیم

بخوایم شاد باشیم میشه.

هوالرئوف الرحیم

خوووووووب من اومدمممم با یه عاااااالمه حس و حال بد.

😁😁😁😁

از صبح تتمه ی کارهای عید رو انجام دادم. برشتوک و دستشویی حمام و در و عصر هم شیرینی نخودچی. این وسط کلاس انلاین رضوانم بود. خیلی حال خوبی داشتم و حسابی داشتم کیف می کردم. از تک تک کارهام. حتی دونه دونه قالب زدن شیرینی نخودچی ها و دونه دونه پسته گذاشتن هام، که برای خیلی ها حوصله سر بر هست.

کارهام که تموم شد شب تیپ زدیم رفتیم خونه مامان رضا، توی راه داشتم می گفتم که چقدر ناراحتم بخاطر سفر نرفتن و چقدر حرصم میگیره باید مسافرت نرم و از خانواده ی شوهر پذیرایی کنم. رضا گفت من کارمند کوچولوئم و همینه. گفتم تمام مجردیم با حقوق معلمی ایران رو گشتیم.

رسیدیم و رفتیم تو و عادی می گذشت تا اینکه مامانش گفت فردا شب عازم سفره با یکی از داداشای رضا که معلمه. گفتیم برادر بزرگه چی؟ گفتن میخوایم بریم اوضاع رو ببینیم اگه خوب بود بگیم بیاد.

رضا گفت مام میایم مامانش پیچوند. منم اصرار کردم که نه. مامان گفتن میخوان برن ببینن چطوره و بعد بگن.

ازون طرف هم تعریف کردن که خونه اون یکی پسرشون رفتن که تازه کروناش خوب شده. و اونها هم برنامه مشهد دارن.( ما چند بار بهشون گفته بودیم بیان با هم بریم بیرون، نیومدن)

تو ماشین هم رضوان گفت که مامان جون بابا جون برنامه سفر دارن. دیشب من خونه شون بودم مامانم با ریحانه اومدن در این رابطه حرف بزنن ریحانه داد و بیداد که الان وقت این حرفها نیست. 

احساس علاقه ی شدیدی که نسبت بهم وجود داره، داره دیوانه م می کنه.

من دوست نداشتنی ام.

من دوست نداشتنی ام.

من ...