گذرگاه

۵۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

تو کلاس با کسی دوست نمی شم و حرف نمی زنم.

از این خانم 53ی خوشم اومد و اونم از من خوشش اومد و با هم همکلام شدیم.

هفته ی پیش یه سری اطلاعات بهم داد تو صحبتهاش و من خیلی عادی شنیدم.

این هفته برای باز کردن سر صحبت به اطلاعاتی که اون دفعه داده بود اشاره کردم و چشمهاش گشاد شد! فهمیدم حساسه. ولی یه بار دیگه از دهنم در رفت و به اطلاعاتی که داده بود اشاره کردم و باز تو صورتش تعجب رو دیدم.


یه جوری شده که دارم از حافظه م اذیت می شم...

اصلا هیچ تلاشی برای حفظ کردن انجام نمی دم. خب چه کار کنم اینطوریم...

 


:(



هوالرئوف الرحیم

هر مادر نویی می دیدم که با کالسکه بچه ش می اومد داخل محوطه، به خودم می گفتم :

چرا فقط به رضا وابسته بودم برای گردش و تفریح؟

هیچی دیگه. حسابی که خودم رو تخریب کردم، به خودم قول دادم سر بچه بعدی و کلا از این به بعد، دختر خوبی بشم و بیشتر مواظب خودم بشم و با اینکه گردش با رضا بیشتر بهم می چسبه، برای خودم و تنهایی گردش کردنم وقت بیشتری بگذارم.







پی نوشت:

رضا از زمان استفاده کرده بود و زرشک پلوی محبوب مامان پزش رو خورده بود و یک لیتری هم آبغوره ی عسگری برام گرفته بود.

اینطوری هم به من خوش گذشت هم به اون.

هوالرئوف الرحیم

کار رضا که هر روز شده، من دردسر خانمهای خونه دار رو تازه فهمیدم. 

تا قبلش 48 ساعتش رو یه روز خورشتی یه روز قاطی پلو درست می کردم کارم راه می افتاد. بینش یه روز مرخصی می رفتم خونه مامان.

حالا دیگه نه. وضع فرق کرده. غذا کم آوردم. بعدش هم خسته شدم از هی گوشت و مرغ و سرخ کرده و خورشت خوردن.

امروز از صبح زود که خوابم نبرده و بیدارم، "کلجوش" یک ربعه م رو هم درست کردم. از باشگاه که برگردم فقط کشک رو باید بریزم جوش بیاد.

فردا هم انشاءالله با شاگردهای ریحانه می خوایم بریم پارک بانوان، رضا رو می فرستم خونه مامانش. 

جمعه انشاء الله مثل سبا، هر هفته برنامه هفتگی غذا می نویسم که هم خریدهاش رو انجام بدم، هم هی هر روز صبح مخم له نشه که چی بپزم.

دیگه اینطوری. 






هوالرئوف الرحیم

مفهوم کلیدی حرف دیشب دکتر بابایی زاد برای من این بود:

وقتی دو نفر که در یک رابطه سه نفره در عذاب هستن، می شینن و در مورد نفر غایب حرف می زنن و درد دل می کنن، سعی می کنن هم رو برای دشمنی بیشتر تحریک کنن. و این یعنی:

ما حقیریم

و کار دوم حقارت آمیز تر هم هست از حقارت اول.






حال خوب

16 مرداد 97


پی نوشت:

من به شخصه با حرف زدن با طرف هم کاملاً مخالفم. 

به نظر من همون ماجرای مگس نباشیم اثر بهتری داره. از روی کثافتهای متعفن موندن بپرهیزیم...

هوالرئوف الرحیم

"جیم" جلوی دختر عموش اومد کلاس بگذاره، من رو "خطاط" معرفی کرد و رضا رو "دکتر". چیزی که تو جمع خودمون همیشه با لفظ و حالت بد در موردش حرف زده می شه. 

وقتی گفت و تکرار کرد، منتظر عکس العمل دختر عمو موند. و باز روی اون عبارتها مانور بیشتری داد. باز ایستاد تا اطلاعات ته نشین بشه و ری اکشن بگیره. به من هم نگاه کرد و من دلم می خواست زودتر از این بحث بره بیرون. هیچ حس خوب و مثبتی نداشتم. فقط پز بود. مثل وقتی که به یاسین می گه "بیا برای رها فلوت بزن" و یا های دیگه...








هوالرئوف الرحیم

استعداد درخشانی، من رو بوسید و رفت. 

واقعیتش نه بوسه ش برام بوسه محبت داری بود، نه از روی میل بود. و فاز مثبتی در پی نداشت.

خلاصه که رفت و من تا برگردن راحتم و می تونم پنجره پذیرایی رو باز بگذارم. بدون نگرانی از شنیده شدن جیک و پوک زندگیم.






هوالرئوف الرحیم

بابا داره بر می گرده.

و این؛ هم غم داره برام هم شادی.

شادی دیدنش و غم دور شدن از منبع نور و آرامش و دعا.






هوالرئوف الرحیم
به کی بگم باور می کنه که بیست دقیقه راه خونه تا پارک رو، رضوان خوند:
ایران ایران
و من و رضا دستهامون رو دو طرف دهنمون گرفتیم و جواب دادیم:
هی هی
تمام اون زمان رو از ته دل خندیدیم و از ته دل شاد شدیم.
نهار هم دوتا ساندویچ خونگی فلافل خوردیم و سیب زمینی کبابی. اما شادی و سرزندگیش زاید الوصف بود. 




الحمدلله رب العالمین

پی نوشت:
این چنین مردمی هستیم ما. فقط کاش مسئلینمون لیاقتمون رو داشتن... 

هوالرئوف الرحیم

امروز آخرین روز کار بابا هست. بعدش یک چند روزی برای خودشون هستند تا بیان. با هم که حرف می زدیم گفتن: "فردا آخرین روز هست که بهم اجازه کار می دن..."

عصر جمعه ای دلم گرفته بود و تا اون ساعت شب حسابی فشار آورده بود و این جمله بابا باعث شد برم تو دستشویی که رضوان نگران نشه و تا می تونم زاااار بزنم.

این جور موقعها من توقع دارم رضا بیاد حالم رو بپرسه، ولی رضا پیشم نمیاد چون اعتقاد داره گریه خوبه و باید آدم راحت دل خودش رو سبک کنه و کسی مزاحمش نشه. بعدش هم نمی پرسه چت بود.

لعنتی. چرا انقدر فکر من و تو با هم متفاوته؟!





گفتم پیش پدر ما رفتید حواستون باشه برای من کلید بگیرید.

از لحظه ای که این حرف رو زدم، دل تو دلم نیست...

خیلی خیلی نیاز دارم به بازی کائنات.

به اتفاقات ماورائی مثل قبل...

هوالرئوف الرحیم

من و رضا ماه عسل رفتیم کیش. خیلی هم خوش گذشت و از هیچ گردش آبی دریغ نکردیم. غواصی و جت اسکی و یه عالمه شنا. تو فلامینگو با اون غذاها و مخصوصا صبحانه های عالیش هم کم کیف نکردیم. سفرمون هیچی کم نداشت. خیلی عالی بود خیلی.

عکسهاش رو خواهر عروس دید و دلش خواست. گفتم 6 ماه بعد عروسیمون رفتیم! گفت باشه ما هم 6 ماه بعد از عروسی رفتیم ماه عسل ولی همین دور و بر ها... بعد اونجا بود که فهمیدم رضا عجب کاری کرده برام.

اصلا رضا رو که از دید دیگران نگاه می کنم بیشتر ازش خوشم میاد. خودش تحفه ای نیست :)))) D: شوخی می کنم. بهترین هست. بهترین مرد روی زمین برای من.

بعد به استانبول رفتن عروس که فکر کردم، دیدم دست روی دست بسیاره. 

بعد غرهای سر رضا شروع شد و طبق معمول هم همه چیز سر هووی من، یعنی دکتری ش خالی شد.

گفتم اگر اونهمه پول رو به دانشگاه نداده بودیم الان کجا بودیم؟ چندتا سفر خارجی رفته بودیم؟ چه ماشینی داشتیم؟ الان کجاییم؟

بیچاره رضا، همیشه هم با حرفم موافقه. ولی رضا و درس اجزاء لاینفک هم هستن. موافقه ولی نمی تونه این راه رو باز نره، اگر به عقب هم برگردیم باز همین راه رو انتخاب می کنه...

هیچی دیگه. خودم رو الکی پیشش سبک می کنم هر بار به یه بهانه. اونم متواضعانه فعلا چیزی نمی گه. امیدوارم. واقعا امیدوارم بتونه از این همه سختی ای که کشید و به من رضوان هم تحمیل کرد، نتیجه ی خوب و درخشانی بگیره. من از طی این مسیر احساس خوبی نداشتم هرگز. امیدوارم انتهاش برام خوش آیند باشه.