هوالرئوف الرحیم
امشب خیلی خسته م. خیلی. ولی حداقل دلم راضیه که با بچه ها اوکی بودیم.
چند وقت پیش وبلاگ قبلیم رو میدیدم، که تمام کارهای رضوان رو توش می نوشتم. اینجا ولی هیچی از فسقلک و رضوان نوشته نمیشه. دلم سوخت. حتی حال و وقت فیلم گرفتن رو هم ندارم بعضی وقتها.
حالا امشب یه چشمه ش رو بنویسم حداقل.
مامان بابا و ریحانه سر زمینن. عصری باهاشون ارتباط تصویری برقرار کردم که ارتباط متصل نمی شد. فسقلک پشت سر هم حرف می زد و سرش رو تند تند بالاپایین می آورد به نشان سلام کردن و بوس می فرستاد و دست تکون می داد حرفه ای. تعجب می کرد چرا مامان جونش اینا نیستن اون طرف. وقت خداحافظی هم حرفه ای بای بای می کنه.
اگر هم کاری داشته باشه و خودش نتونه انجام بده با سروصدا و جیغ توجهت رو به خودش جلب می کنه بعد به ادای بیابیا که با دستهاش نشون میده می کشونتت به سمت جایی که مورد نظرشه. و با انگشت بهت نشون میده مثلا عروسک می خوام. کتاب می خوام. ب ب (به به)می خوام.
این یبوست لعنتی دندون در آوردن هم که رسش رو کشیده بچمو...
و اما رضوان.
امشب تو تماس تصویری با خاله ش گفت که دلش درد می کنه.
من با این جمله پرتاب شدم به خاطره ی اون روز که از آزادی تا امام حسین با اون اتوبوس بنفشها اومدیم و پنجره باز بود و توی دلم پر هوا شده بود. همسن رضوان بودم. رسیدیم خونه مادر. مامان چایی برام ریخت تو استکان. قند رو گذاشت تو نعلبکی و یکم چایی ریخت توش و با ته استکان سابیدش و حمد خوند و بهم داد خوردم. آخر چایی دل منم خوب شد.
برای رضوان که ماکارونی خورده بود ولی انگار کم بود یه تخم مرغ پختم و اون رو بهش دادم خورد. بعدش چای نبات نعناع بهش دادم و دل دردش خوب شد و رفت خوابید.
رضا و من این چند روز انقدر با هم متشنج بودیم که نگو. ممتد نه ها. در عین عشقولانگی کلی هم به پروپای هم پیچیدیم.
سر فروش اون خونه و پیدا کردن یه خونه با این پول جفتمون خیلی درگیریم.
خدا فقط به دادمون برسه...