گذرگاه

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

از مامان ببعی یاد گرفتیم که حرفهای بد. اخلاق بد. عصبانیت رو بریزیم تو کیف که از بین بره. کیف خونه ی ما سیاهه.

اون روز رضا کلا خونه نبود. از سر کار که اومد خوابید پاشد رفت دنبال خونه. مامان اینها هم نبودن. منم طبق معمووووول خستهههه. دیگه بچه ها هم از خجالتم در اومدن و رضوان هی "گروه شب نقاب" بازی و فسقلم از سرو گوش بالا رفتن و جیغ زدن. منم هی اخمام تو هم و توپ و تشر زدن سر خوراکی دادن و ...

رضوان رفت کیف سیاهه رو آورد عصبانیتمو کشید بیرون و برد. خنده م گرفت. گفت خببببب درست شد.

بعد دوباره اذیت کردن دوباره اخمام رفت تو هم. رضوان با اون لحن انذار کننده ش گفت:

مامان دوباره که اخمات رفت تو هم. مگه عصبانیتتو نریختی تو کیف سیاهه؟؟؟

 

 

قربون تو برم من

هوالرئوف الرحیم

امشب خیلی خسته م. خیلی. ولی حداقل دلم راضیه که با بچه ها اوکی بودیم. 

چند وقت پیش وبلاگ قبلیم رو میدیدم، که تمام کارهای رضوان رو توش می نوشتم. اینجا ولی هیچی از فسقلک و رضوان نوشته نمیشه. دلم سوخت. حتی حال و وقت فیلم گرفتن رو هم ندارم بعضی وقتها.

حالا امشب یه چشمه ش رو بنویسم حداقل.

مامان بابا و ریحانه سر زمینن. عصری باهاشون ارتباط تصویری برقرار کردم که ارتباط متصل نمی شد. فسقلک پشت سر هم حرف می زد و سرش رو تند تند بالاپایین می آورد به نشان سلام کردن و بوس می فرستاد و دست تکون می داد حرفه ای. تعجب می کرد چرا مامان جونش اینا نیستن اون طرف. وقت خداحافظی هم حرفه ای بای بای می کنه.

اگر هم کاری داشته باشه و خودش نتونه انجام بده با سروصدا و جیغ توجهت رو به خودش جلب می کنه بعد به ادای بیابیا که با دستهاش نشون میده می کشونتت به سمت جایی که مورد نظرشه. و با انگشت بهت نشون میده مثلا عروسک می خوام. کتاب می خوام. ب ب (به به)می خوام.

این یبوست لعنتی دندون در آوردن هم که رسش رو کشیده بچمو...

و اما رضوان.

امشب تو تماس تصویری با خاله ش گفت که دلش درد می کنه.

من با این جمله پرتاب شدم به خاطره ی اون روز که از آزادی تا امام حسین با اون اتوبوس بنفشها اومدیم و پنجره باز بود و توی دلم پر هوا شده بود. همسن رضوان بودم. رسیدیم خونه مادر. مامان چایی برام ریخت تو استکان. قند رو گذاشت تو نعلبکی و یکم چایی ریخت توش و با ته استکان سابیدش و حمد خوند و بهم داد خوردم. آخر چایی دل منم خوب شد.

برای رضوان که ماکارونی خورده بود ولی انگار کم بود یه تخم مرغ پختم و اون رو بهش دادم خورد. بعدش چای نبات نعناع بهش دادم و دل دردش خوب شد و رفت خوابید.

رضا و من این چند روز انقدر با هم متشنج بودیم که نگو. ممتد نه ها. در عین عشقولانگی کلی هم به پروپای هم پیچیدیم.

سر فروش اون خونه و پیدا کردن یه خونه با این پول جفتمون خیلی درگیریم. 

خدا فقط به دادمون برسه...

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

دایی مامان و آخرین بازمانده از فرزندان پدر بزرگ و مادربزرگهاش، پریروز فوت کرد.

من با این دایی خیلی خاطرات خوبی دارم.

با اینکه هرگز مورد توجهش نبودم، ولی همیشه خونه ش بهم خیلی خوش می گذشت.

برادر و ریحانه ولی روشنی چشمش بودن.

خدابیامرز وضعیت مالی خیلی خوبی داشت و آدم خوب و درستی بود. 

امروز که مراسم کفن و دفنشون در حال انجامه، با این وضع کرونایی، کسی پیششون نرفته. من هم تمام آنچه بلد بودم از همراهی کردن مرده تا مراسم به خاک سپاری رو انجام دادم.

مامان و بابا که امین دایی بودن ولی رفتن.

تو این وسط دعواهای خواهر برادری برای ارث و میراث داره خراب کاری می کنه. در واقع برادری صرفا.

دیشب با مامان داشتیم حرف می زدیم و غصه شونو می خوردیم. ولی الان از وقتی بیدار شدم همش دارم میگم دور از جووووووووووووووووون مادر و پدر من این قصه ها. ولی اگر اتفاق بیفته من و ریحانه هم با برادر و زن برادر شازززززززمون ازین ماجراها خواهیم داشت. حتمااااا. مگر اینکه مامان و بابا برای سند و تقسیمات خودشون کاری کنن. 

لعنت به دنیا. لعنت به پول...

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

امروز، ۷ سال هست که امام رضای عزیز مارو برای هم خواستند و در جوار خودشون، نامهامون رو به نام هم زدن.

با دایی های من و خانواده ی رضا راهی مشهد شدیم و همین ساعتها نزدیک غروب آفتاب که بهترین زمان خوانده شدن خطبه ی عقد هست، تو روز تولد آقا، عقد کردیم.

خیلی اتفاقی دیدم همه ی وسایل صبحانه ی هتلی فراهمه و خرید و بپز بردار ندارم. دیگه صبح زود مشغول کار شدم و خیلی زود تو حیاط بساط رو چیدم و هنوز هوا خنک بود که دوتایی با رضا خاطرات خوبمون رو می گفتیم و با لذت صبحانه می خوردیم.

بچه ها خیلییییی بعد تر بیدار شدن و تا اون موقع من چندین بار ظرف شستم و چیدمان عوض کردم و میان وعده مون رو هم خوردیم.

دیگه غوره ها رو هم برداشت کردن و حیاط رو بهم ریختن و بعدش من دوباره کل حیاط و میز و صندلی ها رو شستم و چیدمان کردم برای الان.

الان، کیک شربتی پختم و تو فره و چای دم کردم و رضا در حال جمع آوری شاخ و برگهای صبح هست و منم منتظر نشستم که کیک آماده بشه بساط عصرونه بچینم.

امروز میان وعده ها رو با مامان و بابا خوردیم که خیلی حال داد. بعدشم نهار یکم تو یخچال داشتم رضا خورد یه تیکه هم پیتزا گذاشته بودم فریزر قبل کیک گرمش کردم با رضوان و رضا خوردیم کیف کردیم و با اینکه امروز کلی کار کردم خیلی حال خوبیم.

 

 

 

 

شاکرم. شاکرم. شاکررممممم.

هوالرئوف الرحیم

بعد از ۳۴ سالگی اینجوری شدم.

نمی دونم خوبه یا نه. ولی با اینی هم که هستم خیلی خوبم.

حالا بنویسم تا جمع بندی کنیم...

شاید پارسال، سخت بودن کفش و لباس برام اهمیت نداشت. الان در کنار زیبایی و جذاب بودن، "راحتی" هم نقش خیلی مهمی ایفا می کنه. پارچه های لطیف و سبک. آرامش توی هر حالت. ولی همچنان طرفدار رنگ هستم و حسابی هم الوان لباس می پوشم.

نکته ی دیگه، من یک ایروبیک کار خفن بودم. یعنی در سالهای ابتدایی جوانی اگر ورزشی انجام دادم، یا پرهیجان بوده یا ایروبیک بوده. بخاطر هیجان و تحرک و صدا و جمعیت و ... از بعد مادر شدن که با پیلاتس آشنا شدم، جزء جدایی ناپذیر ازم شد. حتی یک دوره ایروبیک رو بعد از زایمان دومم رفتم و من که برای رسیدن روزها و ساعت کلاس ورزشم لحظه شماری می کردم، به زووووووور شال و کلاه می کردم تا به کلاس برسم و تموم بشه و بیام خونه. پر از صدا و حرکت و من مشتاق آرامش و در تضاد کامل با این رشته ورزشی.

تفاوت دیگه م نفرت از ارتباط تلفنی در سالهای اخیر هست. حتی واجبات. تسلیت و تبریک و احوال پرسی از بزرگان. اونم برای کسی مثل من که ساعتها با دوستهاش تلفنی صحبت می کرد. الان از دیدار بیشتر لذت می برم. دیدار با فاصله. دیدن آدمهای فامیل. نه ارتباط گرفتن باهاشون.

 

کلا شبیه به رهای سالهای قبل نیستم. خیلی دور شدم. متفاوت شدم. تفاوتهایی که باهاشون حالم خوبه و فقط فاصله ی زمین تا هواییش بعضی وقتها نگرانم می کنه که تو تله ی سن و سال بیفتم و بعضی وقتها حیرت زده م می کنه که چطوری نمی تونم از چیزهایی که تا این حد لذت می بردم دوباره بتونم لذت ببرم.

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

برای تست بریج که رفتم، قبل از شروع به کارش بیرون از اتاق باهاش کامل صحبت کردم. رفتارش بد نبود اما به هیچ وجه زیر بار نرفت. گفتم من قانونی پیگیری می کنم که چهارتا متخصص به این ماجرا نظر بدن. قبول کرد اما به وضوح ترسید.

و تمام هدف من ترسیدنش هست. که دیگه انقدر راحت ۶ و ۸ نره تو دهن آدم. 

قالب گیری هم اشتباه بود و از سه شنبه ی هفته ی پیش یک دور دیگه رفته برای ساخت مجدد. و من درد عجیب بدی رو دارم تجربه می کنم همچنان. ژلوفن و نووافن رو می رم بالا تا کی معده م از کار بیفته....

اینم از این...

خدایا فقط تمنی می کنم ازت که بیشتر از این خسارت جانی برام در بر نداشته باشه و بهترین اتفاق برام بیفته...

 

 

 


پی نوشت:

غصه م ازینه که دندونهام سالم بودن و کلا مراجعات من به دندون پزشکی دو سال یکبار بود. اونم برای چکاپ و احیانا جرم گیری.

قدر نعمتت رو ندونسته بودم خدا. الهی العفو...

بلا رو از سرم دور کن خدا. الهی العفو...

هوالرئوف الرحیم

رفته بودم بهم قوت قلب بده، اما با هر جمله ش بیشتر یخ کردم. تمام قصه تو سه جمله خلاصه میشه. سه جمله ی تلخ و سنگین. که اگر تو قصه های عبرت گرفتنی زندگیم، بی رغیبه. 

۱. اصلا نباید می کشید و اگر هنوز درد وجود داشت باید به متخصص ریشه معرفیت می کرد.

۲. به درک، حالا که کشید اصلا حرفی از بریج نباید می زد. با توجه به سنم و وضعیت خوب بقیه ی دندونهام فقط باید ایمپلنت انجام می شد.

۳. به درک برای بریج آماده کردی! بلافاصله باید عایق سرماگرما می گذاشتی...

یک هفته هست این جملات خواب و خوراک رو ازم گرفته.

سه تا دندون سالمم رو یه دخترک نابلد به فنا داده. سه تا دندونی که هیچیییییییییییشون نبود....