گذرگاه

۱۸ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

برخلاف پیش بینی هام، امروز بهم خوش گذشت.

رضوان کلاس قرآن داشت و مربیش کلی بازیهای مادردختری گذاشته بود و کلی صفا کردیم با هم.

رضا هم ادکلن خریده بود برام و نهارمونم کباب تابه ای خیلی خوشمزه بود و شبم بابا و مامان اومدن و شام پختم و خوردیم و از عصر هم برای مهندس فسقل برنامه بای بای پوشک رو اجرا کردیم ببینیم خدا چی میخواد.

خیلی آماده بود ولی خیلی سر رضوان سختی کشیدم و الان استرس دارم بخاطر آب و آبکشی هاش. 

با رضا اوکی نیستم هنوز و اون هم با من.

همش یاد اون جملات سهمگین و وحشتناک که مثل آوار روی سرم خراب کرد می افتم، دلم مچاله میشه و ... کاش زمان به عقب بر می گشت...

انگار به عقب هم بر میگشت فایده ای داشت؟ رضا حرف حرف خودشه و مرغش یه پا داره. مگه کم گفتم نکن. همه چیز رو هواست؟ کم براش سند و مدرک آوردم؟ کار خودشو کرد.

عصبی میشم بهش فکر می کنم. خستم. خیلی خسته.

 

 

هوووووف

 

هوالرئوف الرحیم

میگه من میخوام فقط حال تو خوب باشه.

میگم یعنی بعد از اینکه از هر دری وارد شدم کوبیده شدم به دیوار، حق ندارم ناراحت باشم؟ افسرده باشم؟ داغون باشم؟ آقا خوب نیستم. واقعا خوب نیستم.

میگه قلبم درد میکنه.

گفتم دردهای من درونیه. خودتم میدونی تو وجودم چه خبره.

در نهایتم آب پاکی رو ریخت رو دستم که حالا حالا حالا حالاها از خونه خبری نیست و با همینجا باید بسازی.

منم آب پاکی رو ریختم رو دستش که هییییییییییچ وسیله ی نویی نمیخوام از در خونه بیاد تو. 

ولی خودمونیم ناامیدی هم بددردیه ها.

گاهی سعی می کردم سرخودمو گول بزنم و یه سال یه سال خودمو بکشم برسونم به چندین سال دیگه. ولی وقتی تموم کرد قصه رو، واقعا حالم بدتره.

و باز هم تهوع و خشم.

چرا من گریه نمی کنم؟ بخدا گریه کلی حال بدم رو تخلیه میکنه.

نع... خبری نیست...

و من واقعاااااااااااااااااااااا خوب نیستم.

 

🙂

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

این وبلاگ ۴ مخاطب داره. سه تا مشخص و یکی اینویزیبل.

من سواد رسانه و کامپیوترم خیلی پایینه.

بر خلاف اونی که باعث شد وبلاگ پرمخاطب و دوست داشتنی قبلیم رو بستم.

حس میکنم اون هکم کرده و هنوز سایه ش رو بالای سرم حس می کنم.

ازونجا که حرفهای اینجا حرفهای خیلی خصوصی و درونیمه و هیچ کس رو قابل برای شنیدنش نمی دونم، موندم چه کنم.

 

از باز کردن مداوم وبلاگ و از فرار مداوم خسته م.

چقدر از این کارت متنفرم دختر چقدررررررررررررررررررررر.

 

هوالرئوف الرحیم

حالا اصرار اصرار که بیا فردا بریم یه دست مبل بردار. ولی من دردم چیز دیگه ایه.

دردم رفتارشه.

دردم خونه نداشتنه.

خونه م و بند و بساطم مثل یه پیرزنه که هی بزک دوزکش کنن.

کلا میخوام هیچ کار نکنم.

هیچ کار منظورم خونه تکونی مرسوممه.

گردگیری و تمیزکاری ای که همیشه و هر ماه میکنم و همین.

اصلا به پوچی رسیدم. برای خرید و دوخت هرچیزی.

حتی لباس بچه ها. حتی لباس خودم.

همش میگم که چی؟ که چی؟ که چی؟

اگر پایبند بمونم عالی میشه. یه سال هم هیچ تلاشی نکنم. هیچی. 

ببینم میتونم؟ ببینم میشه؟

 

 

 

من ناتوانم.

من در انجام ندادن کارها ناتوانم.

هوالرئوف الرحیم

اتفاق میمون و مبارک امروز هم پایان یافتن روزه های دوره ی شیردهیم بود. ۹۰ روز روزه. پارسال و امسال.

امسال از ابان شروع کردم و واقعااااااا خدا لطف کرد و حسابی توانم رو برد بالا و روز آخر دی شد عید فطرم. امسال ۴۱ روز روزه گرفتم.

حالا رضا هم ماه رمضون که بخاطر ورم معده و خونریزیش معاف بود الان داره خرد خرد میگیره و راحته. باهاش همراهی میکنم چون هنوز یه عالمهههههههه روزه خرکی خوردن دارم. اشتباهات بچگی و این چیزها. اگر خدا توان بدهد.

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

دقت کردم حرفهایی که به کسی نمی تونم بزنمو دارم اینجا می نویسم و خب اکثرا بدهاشه.

ولی اتفاق خوب هم می افته شکر خدا.

من یه قراری با خدا گذاشتم.

سر همون وقتی جاریم برا تولد پسرش دست یاری طلبید نگفتم نه.

از چیزی که فکر می کردم خیلییییییی بهتر شد. خیلی. دوتا کیک نزدیک ۵ و نیم ۶ کیلو پختم. براش نزدیک ۴۰۰ تومن سود شد. 

تنها رمز ماجرا ذکر "شکرا لله و الحمدلله" بود.

خلاصه مهمونی خانواده ی ما که عالی و کافی بود برا خواهرش اینا کیک کم اومد. تازه من از چیزی که خواسته بود هم بزرگتر پخته بودم.

خلاصه پول در نمیارم. فقط امیدوارم خدا ازم بپذیره و توشه م رو پر کنه.

البته اگر دست از جار زدن بردارم.

 

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

پول خونه که همههههه ش هوتوتو.

خونه ی سازمانم که کلا رو هواست.

حقوق هم که دهم برج تموم میشه.

تو این وضع رفته تلویزیون ده کیلومتری خریده.

بعد چوب مبلها میره تو تنمون.

میز تلویزیونمون یک سوم تلویزیونه.

کابینتها دیگه قابل تمیز کردن نیست.

با تمام این اوصاف کلی مغزززز گذاشتم و ایده دادم که کارو بلاخره یه جوری انجامش بدیم. هیچ حالت سپاسگزاری توش نمیبینم.

حالت تهوعم کاملا.

کاملا ها.

دلم نمیخواد یکشنبه بشه ببینم برام طلا خریده. یک در ده هزار. اگر یادش باشه. انشاالله که نباشه.

 متنفرم.

از همه ی مناسبتهایی که باید چشم انتظار باشم و با مغز بخورم زمین متنفرم. 

اصلا دلم میخواد نباشم براش. کلا. مثل اولای ازدواجمون که عین خیالش نبود. الان شکل و طرز عین خیالش بودنه است که زجرم میده و نفرت انگیزه.اقا بی خیال ما.

 

 

 

 

 

به نام خدا

امروز ریحانه به مهمانی ای رفته که من هیچ خاطره ی خوشی ندارم ازش.

امروز ریحانه به مهمانی پاگشای پسر کسی رفته که توی عروسیش ما باید تک و تنها خونه ی مادربزرگمون میموندیم تا مهمونیشون خراب نشه.

برای ازدواج پسرشم در حد محتاج دعاتونیم خبردار شدیم.

تمام همتم رو میکنم که برای عروسیش هم نرم. اگرررررر دعوت شدیم.

کلا فامیل بابا دارن هر روز نفرت انگیزتر از قبل میشن برام.

هرچه بتونم ازشون دور میشم.