گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

امشب داداش رضا اومد و لوسترهارو دید. از ترس سکته کرد.

جفت لوسترهارو در آورد و گفت تمام این سالها که اون بالا بوده خدا رحمتون کرده.

بی لوستر شدیم.

تو خونه ی به این کم نوری.

بعدم کل خونه رو تکوندم و تمام.

حالا لباس تولد بچه هارو بدوزم و چرخ رو هم جمع کنم و بریم گشت و گذار.

می ترسم.

همه دارن اومیکرون میگیرن.

حتی کسایی که رعایت می کردن.

😔

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

سه سال پیش به تاریخ قمری این موقع ها دیگه اومدیم خونه.

از صبح در حال سونوگرافی و نوار قلب و چکاپ دکتر بودیم که بلاخره چی میشه!؟!؟؟؟

دکتر آخرین سونو رو که دید که به اجبار دادم اون آقا برام گرفت، دلش راضی نشد و گفت صبح بیا برو پیش فلانی و سونوی اون دیگه رای آخره. اگر اوضاع همونی که من میبینم باشه ختم بارداری رو اعلام می کنیم که " بچه تلف نشه".

تا صبح تمام مدت این جمله تو گوشم چرخ زد. اصلا فکر نمی کردم که کم بودن مایع بتونه باعث تلف شدن بچم بشه. ولو شدم و آب خوردم و قند خوردم و هی حرکتهاشو چک کردم. نگران بودم. سوره ها و دعاهاشو براش گذاشتم و تکون نخورد. تا صبح تو برزخ بودم. دل تو دلم نبود. 

روز تولد عموجان اول ۱۳۳ مرتبه یا کاشف خوندم و تو ماشین سر ساعت ۸ و صلوات خاصه امام رضا، بچم بیدار شد.

به هر حال با هر شکلی که بود، که سخت هم بود، ماجرای بارداری مهندس در میلاد عمو جان یک ماه زودتر از وقت مقرر، به خیر گذشت و شاکرم. شاکرم. شاکرم.

فردا میخوام رولت بپزم. اگه پول بریزن بی شرف ها...

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

همین خدای مهربونی که اول هر پست اسمش رو میارم، چنان بلایی رو امشب از سر خودم و شوهرمو بچه هام رد کرد که زبانم برای شکر قاصره.

رضا داشت لوستر به اون سنگینی رو تمیز می کرد و آخرای کار بود. قبل گذاشتن لاله ای ها لوستر از جا کنده شد.

اینکه رضا چطوری لوسترو بین زمین آسمون گرفت که نه خودش نه هیچی و هیچ کس دیگه آسیب ندید جز لطف و مهربونی خدا چی میتونه باشه؟

تقریبا میشه گفت بیشتر خونه تکونی امسال با رضا بود. دیوارها. لوستر. آشپزخونه. شیشه ها. من فقط مرتب کردن و جای گذاری باهام بوده اما تمیز کردن کار اون بوده.

حالا برادرش بیاد لوسترو نصب کنه ببینیم کار خونه تکونیمون تموم میشه بریم گشت و گذار یا نه.

فعلا همین.

عیدهامون مبارک. 

پس فردا تولد قمری مهندسه.

کی یادش میره چقدر خدا بهم رحم کرد و چقدر عموجان و مادرجان، بهم لطف داشتن تا این بچه تو دامنم نشست صحیح و سالم.

 

هوالرئوف الرحیم

خببببببب

عرضم به خدمتتون که الان رضا در عمیق ترین بخش قلبمه.

تمام کابینتهارو برام رنگ کرد. یه کابینتم اضافه کرد برای وسایل قنادیم. و به شدتتتت تو خونه تکونی همراهی کرده و هنوز همراهه و تمام تمام نشده. حسابی اوضاع روحی خوبه.

ماشاالله لا حول و لا قوه الا بلله العلی العظیم.

امشبم که شب عیده رولت با قلب درون پختم مزه ی سرو تهش که خوب بود. با قهوه بشینیم جوکر ببینیم بخوریم کیف کنیم.

گفتم مامان و ریحانه هم بیان.

حیف که بابا نرسید. برا بابا میخواستم بپزم اصلا.

خلاصه که اینطور.

مشغولم حسابی. 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

برای روز پدر دوتا کیک خفن داشتم.

برای رضا کیک سورپرایز قلبی بدون خامه پختم که بسیاااار وقت گیر بود. ولی نتیجه کار متوسط بود. مزه ش ولی فرداش که در اوج گرسنگی خوردیم، خیلی بهتر شده بود.

یه رولتم برای داداش رضا زدم که اونم احتمالا عالی بوده. نظرشونو نگفتن.

یه پیتزای اساسی پختم که کف خودم بریده بود.

پیتزایی که دفعه قبل رضا خرید قارچ و مرغ بود و کلی هم پول پاش داده بود و به زور سس دادیمش پایین. ولی این واقعا معرکه شده بود.

همش پروین پرنان رو دعا می کنم. خدا امواتشو بیامرزه.

دیگه یه هدیه ی مختصرم تقدیم جناب رضا خان مرد زندگیمون کردیم که چشمهاشون قلب قلبی شد.

همین.

 

 

هوالرئوف الرحیم

تولد مامان تو اتاق ریحانه برگزار شد به خیر و خوشی تموم شد.

کیک شبیه گل سرخی درست کردم خیلی خوشش اومد مامان. دیگه ارتباط تصویری هم با بابا داشتیم و زود سرو ته قضیه رو هم آوردیم.

بعددددددد اومدیم سر تلویزیون و هر کی به کارش می رسید که برادر اومد خوش خبری آورد که دخترش تب داره برید تو قرنطینه.

ماها همه استرس و علائممون بروز کرد.

همینطوری مشغول دوا درمون بودیم که دوباره برادر اومد گفت شایدم برا دندون باشه. ما یوهو علائممون فروکش کرد.

خلاصه. قصه داشتیم.

و اماااا. امشبم تولد جاری رو رفتیم خونه شون دم در پارکینگ وایسادیم جشن گرفتیم. فشفشه و کیک قلبی و عکس و موسیقی و تامام.

بنده خدا خیلی خوشحال شد.

ولی متاسفانه هم خیلی احساس تبختر کردم هم اعلام کردم قصه رو. کاش این دوتا حال ازم دور بشه و بیشتر شاکر بشم.

 

😔😔😔😔

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

برای عید بچه ها نفری ۱ متر پارچه عرص ۱.۵ گرفتم شد ۱۴۰( هر کدوم متری ۷۰ تومن)

نخ خریدم ۷ تومن هر کدوم ۳۵۰۰.

نیم متر هم قیطون که شد ۲ تومن هر نیم متر هزار تومن.

در مجموع برا هر کدومشون ۷۴۵۰۰ خرج کردم و در نهایت لباسی که تو مزونها و فروشگاهها ندیدم رو دوختم که اگر پیدا بشه ۳۰۰ تومن حداقل قیمتشه.

مدلش رو رضوان انتخاب کرد و تاکید کرد" اگر بتونی"

و حالا هردو خوشحالترین عالمیم.

اون بخاطر رسیدن به لباس دوست داشتنیش.

منم به چندین دلیل. راضی کرد دخترک سخت پسند. خوابوندن کلش. احساس موفقیت و خودباوری و خیلی چیزهای دیگه.

عصر که با رضوان رفته بودیم خرید قیطون، از قنادی هم رد شدیم و گفتم بیا بریم کیک ببینیم. 

رفتیم و این خودباوریه خیلی بیشتر شد. کیک قطر ۱۴ ارتفاع حداکثر ۱۰ سانتش رو زده بود ۱۲۰ تومن.

اومدم خونه و به رضا گفتم.

فکر می کنید رضا چیکار کرد؟

بغلم کرد و چلوند و گفت تو بزرگترین ثروت زندگی منی که از هیچ، همه چیز میسازی و همه رو انگشت به دهن گذاشتی و بچه هارو مثل ملکه می گردونی و زندگیم رو با سلیقه و هنرت صفا دادی و به فکرم هستی تا تو این اوضاع اقتصادی بهم فشار نیاد ولی همه چیز به بهترین شکل ممکن به نظر برسه؟

هه. خیر.

فرمودن: "خیلی افتضاح شده. قیمتها دیگه کمر شکنه".

یه قطره اشکی هم ریختم و با داد و بیداد گفت چرا ناراحت میشی و من قدر شمارو میدونم و ... گفتم من بیجا بکنم ناراحت بشم و به جانمازم پناه بردم و نمازمو خوندم. 

هوممممم.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

از مهندس بگم که در نبردیم همچنان. پریروز کلا پوشکش کردم بسکه اذیتم کرد. سر درد گرفته بودم اصلا.

امروز یه عالمه سعی کردم دل به دلش بدم، بیشتر راه اومد. جایزه هاشو که گرفت آخر شب دوباره خراب کرد.

تاکید می کنم سر رضوان بیچاره ی دو عالم بودم. خیلی بدبختی کشیدم. ولی اینم راحت نیست. مخصوصا دقیقا وقتی فکر میکنی همه چیز درست شده و یهو پیروزمندانه میاد و اعلام میکنه خیررررررر، هیچی درست نشده.

خدایا صبرمو زیاد کن.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

جاریم خواهر نداره. کس خاصی که دلش رو ببره رو نداره.

همزمان با تولد مامانم تولدش هست.

تو فکرم کیک بپزم براش. 

کیک اونو به جمع بندی رسیدم. ولی برای مامانم نه هنوز.

پارچه ی عید برای بچه ها هم خریدم. یاسی و زرد. مدلشو با دوستم به نتیجه رسیدیم. اندازه هاشونو مجدد باید چک کنم و در بیارمش. توکل بر خدا.

 

 

 


پی نوشت:

رضوان بین دوتا مدل، مدل مورد نظرشو انتخاب کرد و تاکید کرد، "اگررررر بتونی".

فسقلی برا من قپی میاد.

خدایا بتونم. کَل انداختم باهاش.🤪🙃

هوالرئوف الرحیم

😭

چند دقیقه ست که"روزهای بی آینه" رو خوندم و تموم کردم.

خیلی حالم بده.

به همه ی متعلقینم فکر می کنم.

به همه ی بندها و کلمات دردناک، سوزناک، زجر آور، مهیب کتاب فکر می کنم. 

۱۸ ساللللل و بعد اینگونه پایانی...

خدایا...

چی بگم؟ چطور آدمهات رو مورد آزمایش قرار میدی؟

خیلی متنبه شدم.

خدا پناه می برم به تو. خدایا ببخش. ناشکریت رو کردم. ببخش...

 

 

 

بهترین جاهای بهشت نصیبت بانو

بهترین جاهای بهشت نصیبت مرد بزرگ...

و من... حیران...

😭😭😭😭😭😭