گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

رضا با یه عالمه مهربونی بیدارم کرد.

صبحانه معمولی درست کرد و خوردیم.

مهندس رو پوشک کردم و حاضر شدیم.

تمام وسایل گردش(چای و خوراکی) رو خود رضا جمع کرد و گذاشت تو ماشین و رفتیم برف بازی.

اونجا هم مثل یه مرد خوب، باهامون کلی برف بازی کرد و تو ساخت آدم برفی کلی کمک کرد و حسابی گوله برفی انداخت و خوش گذشت.

دم خونه هم پیتزا خرید و کلا من تا شب عاشقانه سپری کردم.

دوست دارم اینطوری تو ذهنم حک بشه. و پیامی که برام اومد رو فراموش کنم.

الحمدلله.

خدایا ناشکر نیستم. واقعا ممنون الطافتم. بیش باد.

 

هوالرئوف الرحیم

مرگ

سرنوشت بدون تغییر و بسیار نزدیک.

دستم خالیه خدا.

پرش کن لطفا.

 

 

 

"جهان با من برقص" رو دیدم. خیلی تفاوتی تو حالم به نسبت رواق گوش دادن نداشت. ولی یاد اون روزها افتادم که چقدر پرتلاش تر بودم برا خوشگل زندگی کردن.

الان درگیر از پوشک گرفتن مهندسم. گرفتااار که نمیشه گفت. چون گرفتار وضعی بود که سر رضوان داشتم. لگن سبد شلنگ بشور بساب... ولی الان هر روز یه مانور دارم.

دیشب من و رضا حین فیلم دیدن تخمه میخوردیم اینم میومد از دست ما کش می رفت. دیشب میل به غذا نداشت. امروز بداخلاق بود. تا اینکه کاشف به عمل اومد یبوسته. چقدر مصیبت کشیدیم تا بلاخره یکم از مشکلش حل بشه. 

همههههههه ش تخمه با پوست بود گنده گنده. بمیرم بچم زجر کشید تا آروم شد. دیگه ۸ و ۹ شب بهتر شد. قصه هنوز سرجاشه. اصل ماجرا حل شد ولی الهی شکر.

هنوز نمیگه و خطا داره اگر سر ساعت نبریمش. ولی آروم نمیگگیریم.

اها.

رضا اومده میگه لوبیا درست کن فردا بریم بگردیم. اونم کِی؟ وقتی من از زور خستگی ولو شده بودم. گفتم چرا همش باید یه کاری کنم که بشه رفت بیرون. بعدم با این وضع این بچه نمیشه بیام. کجا اونم برف بازی.

شاید فردا خستگیم در رفت از خر شیطون پایین اومدم. فقط بخاطر بچه ها. پوشکش کنم مثلا. استثنائاً.

 

 

 

 

خستم

به مرگ فکر می کنم

و بعد از خودم

هوالرئوف الرحیم

یک شب بی نهایت پر تنش بود این شب که خونه مامان بمناسبت رو مادر جمع شدیم.

من حالم بد بود. چند روزه قرص تیروئیدم رو نخوردم. به پریشون حالی این وقتم، مال خودم نبودن و رو ابرا راه رفتنم اضافه کن.

بعد مهندسم برخلاف دیروز و امروز تو خونه که عین دسته گل بود و اصلا خرابکاری نکرد، سه بار خونه مامان گند زد و اصلا دیگه با مغز میخواستم برم تو دیوار.

بعد این بالاییهای مفتخر هم بسیار شادکام از تزریقاتشون، در مورد تحقیقات علمی شون داد سخن داده بودن و ...

بعدم رضا و بالاییها در مورد تلویزیون صحبت کردن و اونها تلویزیون مارو خواستن. دکی. اونم رو بقیه ی گندها.

یعنی عصبی بودن مال یک لحظه ست. دیگه به حال انفجار افتاده بودم.🤯🤯🤯🤯

خیلی خانمی کردم.

تااااااا قبل از خواب، مهندس چند بار دیگه هم گند زد. آخر پوشکش کردم و خلاصه شب منوّری بود برام. نفرت انگیز. ازون شبهایی که مَوّاجه تو سرم و هم همه ست و دلم میخواد به طورکامل فراموشش کنم.

 

 

پس چرا نوشتی؟

 

 

هوالرئوف الرحیم

در جهت همون نیتم، دیروز یه رولت شیک برای دوست مامانم پختم بردم خونه شون کیف کردم خودم.

انشاالله خوشمزه هم بوده باشه و کیف کرده باشن.

دیروز داشتم فکر می کردم که بعضی هاشون دارن ازم سوء استفاده می کنن.

منم گفتم عیب نداره.

بگذار بکنن.

من با کس دیگه طرفم.

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

برخلاف پیش بینی هام، امروز بهم خوش گذشت.

رضوان کلاس قرآن داشت و مربیش کلی بازیهای مادردختری گذاشته بود و کلی صفا کردیم با هم.

رضا هم ادکلن خریده بود برام و نهارمونم کباب تابه ای خیلی خوشمزه بود و شبم بابا و مامان اومدن و شام پختم و خوردیم و از عصر هم برای مهندس فسقل برنامه بای بای پوشک رو اجرا کردیم ببینیم خدا چی میخواد.

خیلی آماده بود ولی خیلی سر رضوان سختی کشیدم و الان استرس دارم بخاطر آب و آبکشی هاش. 

با رضا اوکی نیستم هنوز و اون هم با من.

همش یاد اون جملات سهمگین و وحشتناک که مثل آوار روی سرم خراب کرد می افتم، دلم مچاله میشه و ... کاش زمان به عقب بر می گشت...

انگار به عقب هم بر میگشت فایده ای داشت؟ رضا حرف حرف خودشه و مرغش یه پا داره. مگه کم گفتم نکن. همه چیز رو هواست؟ کم براش سند و مدرک آوردم؟ کار خودشو کرد.

عصبی میشم بهش فکر می کنم. خستم. خیلی خسته.

 

 

هوووووف

 

هوالرئوف الرحیم

میگه من میخوام فقط حال تو خوب باشه.

میگم یعنی بعد از اینکه از هر دری وارد شدم کوبیده شدم به دیوار، حق ندارم ناراحت باشم؟ افسرده باشم؟ داغون باشم؟ آقا خوب نیستم. واقعا خوب نیستم.

میگه قلبم درد میکنه.

گفتم دردهای من درونیه. خودتم میدونی تو وجودم چه خبره.

در نهایتم آب پاکی رو ریخت رو دستم که حالا حالا حالا حالاها از خونه خبری نیست و با همینجا باید بسازی.

منم آب پاکی رو ریختم رو دستش که هییییییییییچ وسیله ی نویی نمیخوام از در خونه بیاد تو. 

ولی خودمونیم ناامیدی هم بددردیه ها.

گاهی سعی می کردم سرخودمو گول بزنم و یه سال یه سال خودمو بکشم برسونم به چندین سال دیگه. ولی وقتی تموم کرد قصه رو، واقعا حالم بدتره.

و باز هم تهوع و خشم.

چرا من گریه نمی کنم؟ بخدا گریه کلی حال بدم رو تخلیه میکنه.

نع... خبری نیست...

و من واقعاااااااااااااااااااااا خوب نیستم.

 

🙂

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

این وبلاگ ۴ مخاطب داره. سه تا مشخص و یکی اینویزیبل.

من سواد رسانه و کامپیوترم خیلی پایینه.

بر خلاف اونی که باعث شد وبلاگ پرمخاطب و دوست داشتنی قبلیم رو بستم.

حس میکنم اون هکم کرده و هنوز سایه ش رو بالای سرم حس می کنم.

ازونجا که حرفهای اینجا حرفهای خیلی خصوصی و درونیمه و هیچ کس رو قابل برای شنیدنش نمی دونم، موندم چه کنم.

 

از باز کردن مداوم وبلاگ و از فرار مداوم خسته م.

چقدر از این کارت متنفرم دختر چقدررررررررررررررررررررر.

 

هوالرئوف الرحیم

حالا اصرار اصرار که بیا فردا بریم یه دست مبل بردار. ولی من دردم چیز دیگه ایه.

دردم رفتارشه.

دردم خونه نداشتنه.

خونه م و بند و بساطم مثل یه پیرزنه که هی بزک دوزکش کنن.

کلا میخوام هیچ کار نکنم.

هیچ کار منظورم خونه تکونی مرسوممه.

گردگیری و تمیزکاری ای که همیشه و هر ماه میکنم و همین.

اصلا به پوچی رسیدم. برای خرید و دوخت هرچیزی.

حتی لباس بچه ها. حتی لباس خودم.

همش میگم که چی؟ که چی؟ که چی؟

اگر پایبند بمونم عالی میشه. یه سال هم هیچ تلاشی نکنم. هیچی. 

ببینم میتونم؟ ببینم میشه؟

 

 

 

من ناتوانم.

من در انجام ندادن کارها ناتوانم.

هوالرئوف الرحیم

اتفاق میمون و مبارک امروز هم پایان یافتن روزه های دوره ی شیردهیم بود. ۹۰ روز روزه. پارسال و امسال.

امسال از ابان شروع کردم و واقعااااااا خدا لطف کرد و حسابی توانم رو برد بالا و روز آخر دی شد عید فطرم. امسال ۴۱ روز روزه گرفتم.

حالا رضا هم ماه رمضون که بخاطر ورم معده و خونریزیش معاف بود الان داره خرد خرد میگیره و راحته. باهاش همراهی میکنم چون هنوز یه عالمهههههههه روزه خرکی خوردن دارم. اشتباهات بچگی و این چیزها. اگر خدا توان بدهد.

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

دقت کردم حرفهایی که به کسی نمی تونم بزنمو دارم اینجا می نویسم و خب اکثرا بدهاشه.

ولی اتفاق خوب هم می افته شکر خدا.

من یه قراری با خدا گذاشتم.

سر همون وقتی جاریم برا تولد پسرش دست یاری طلبید نگفتم نه.

از چیزی که فکر می کردم خیلییییییی بهتر شد. خیلی. دوتا کیک نزدیک ۵ و نیم ۶ کیلو پختم. براش نزدیک ۴۰۰ تومن سود شد. 

تنها رمز ماجرا ذکر "شکرا لله و الحمدلله" بود.

خلاصه مهمونی خانواده ی ما که عالی و کافی بود برا خواهرش اینا کیک کم اومد. تازه من از چیزی که خواسته بود هم بزرگتر پخته بودم.

خلاصه پول در نمیارم. فقط امیدوارم خدا ازم بپذیره و توشه م رو پر کنه.

البته اگر دست از جار زدن بردارم.