گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

پول خونه که همههههه ش هوتوتو.

خونه ی سازمانم که کلا رو هواست.

حقوق هم که دهم برج تموم میشه.

تو این وضع رفته تلویزیون ده کیلومتری خریده.

بعد چوب مبلها میره تو تنمون.

میز تلویزیونمون یک سوم تلویزیونه.

کابینتها دیگه قابل تمیز کردن نیست.

با تمام این اوصاف کلی مغزززز گذاشتم و ایده دادم که کارو بلاخره یه جوری انجامش بدیم. هیچ حالت سپاسگزاری توش نمیبینم.

حالت تهوعم کاملا.

کاملا ها.

دلم نمیخواد یکشنبه بشه ببینم برام طلا خریده. یک در ده هزار. اگر یادش باشه. انشاالله که نباشه.

 متنفرم.

از همه ی مناسبتهایی که باید چشم انتظار باشم و با مغز بخورم زمین متنفرم. 

اصلا دلم میخواد نباشم براش. کلا. مثل اولای ازدواجمون که عین خیالش نبود. الان شکل و طرز عین خیالش بودنه است که زجرم میده و نفرت انگیزه.اقا بی خیال ما.

 

 

 

 

 

به نام خدا

امروز ریحانه به مهمانی ای رفته که من هیچ خاطره ی خوشی ندارم ازش.

امروز ریحانه به مهمانی پاگشای پسر کسی رفته که توی عروسیش ما باید تک و تنها خونه ی مادربزرگمون میموندیم تا مهمونیشون خراب نشه.

برای ازدواج پسرشم در حد محتاج دعاتونیم خبردار شدیم.

تمام همتم رو میکنم که برای عروسیش هم نرم. اگرررررر دعوت شدیم.

کلا فامیل بابا دارن هر روز نفرت انگیزتر از قبل میشن برام.

هرچه بتونم ازشون دور میشم.

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

توی روابط اجتماعیم دچار مشکل شدم.

نمی تونم با کسی ارتباط برقرار کنم.

دلم میخواد فرسخ ها از مادرم دور بشم.

دلم میخواد از تمام عالم فاصله بگیرم.

دلم میخواد هر چی دارم برای مردم پاچ بدم. وقتی بر حسب نیاز چیزی ازشون درخواست کردم دست رد به سینه م نزنن. یا من من کنان نگن باشه.

از خودم متنفرم. حس نیاز به دیگران... متنفرم میکنه از خودم.

دلم میخواد جایی باشم بدون انسانهای دیگه. و انقدر خدا بهم توان و نیرو بده که از هیچ کس هیچ چیز نخوام و همه چیز رو خودم حل و فصل کنم.

کاش خدا بهمون خونه می داد.

یه خونه که خیلی هم دور نباشه. اما مستقل باشه.

دلم میخواد رهابشم...

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

یک روز دیگه وقت گذاشتم و رفتم یه دکتر دیگه تا نظرشو بدونم.

هی پیام تصویری واتساپی و بچه های ولو و ...

بلاخره نفر آخر نوبت من شد.

چرتتتتتتتتتتت مطلق تحویلم داد.

بین اونهمه گزینه ی ترسناک توی آزمایشم، برای موهام دارو داد مردک.

با کلی فحش. اومدیم بیرون. ۸۵ تومن ویزیت به کنار اینهمه ساعتتتتتت حرص بچه ها...

رفتیم کروسان شکلاتی با شیرکاکائو و توپوق، زدیم به بدن و وجداناً بدجور چسبید. ازین خلافهای یواشکی من و رضا.

اومدم خونه و تصمیم گرفتم داروهامو تموم کنم و بعد برم آزمایشگاه چهر که قبولش دارم و همه ی آزمایشمو تجدید کنم.

با مصرف این داروها حالم خیلی بهتره. هلیکوباکترم گفتن اگر نفخ و ترش کردن نداری امکانش هست خطای دستگاه باشه. بی ریلکس هانی. مام گفتیم چشم.

خلاصه که کلا الحمدلله رب العامین.

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

انقدر من و رضا بیحال و حوصله بودیم که نگو. خودمونو مجبور کردیم بریم گردش. فلاسک و لیوان. نون. پنیر. حلوا ارده. یا علی از تو مدد.

بعد دیروز لباسهای بچه ها خیلی کثیف شده بود تازه هم لباس شسته بودم موندن برای بعدها تا شسته بشن. حالا لباس نداشتن.

هر لباسی که تن رضوان می کردم کوتاه و تنگ بود. کفش ها هم.

بلاخره یه چیزی پیدا کردیم و پوشید. حالا بعد که برگشتیم رفتم سر کمد کفشها. ۶ تا کفش رو شستم و ترو تمیز کردم بره برسه دست نیازمندان. ۶ تا کفشی که مهندس هنوز چیزی نپوشیده بودش. برم چندتا لباس براش بخرم بعد لباسهارو از دور خارج کنم.

وضعی شده. البته که الحمدلله.

 


پی نوشت:

رفتیم گردش. شام خوردیم. بعد من و بچه ها رفتیم پیاده روی. رضا خوابید. یه عالمه بازی کردیم و برگشتیم. خیلی طول کشید. وقتی رسیدیم به رضا، می خندید. میگم چی شده؟ میگه روباهه کفشمو برد.

دیگه قصه داشتیم.

بلاخره با سنگ پرونی به سمت روباهه، مجبورش کرد بره سمت خونه ش و جلو در خونه ش کفششو لت و پاره پیدا کرد. دمپایی صورتیه ی منو کرده بود پاش. هیچی. خاطره ای شد امشب.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

دیروز تولد مامان رضا بود.

من از چند وقت قبل در حال تدارک بودم. برای خودمون. ولی کیک رو ۳ کیلو درست کردم که هم به خودمون درست برسه هم به بقیه. 

ظهر روز تولد در تماسها و هماهنگی ها، چنان همه چیز تمیز کنار هم قرار گرفت که در نهایت یک تولد عالی و مفصل برگزار شد.

به بچه ها خیلی خوش گذشت.

به من و رضا هم خوش گذشت. بنده خدا رضا خیلی کار کرد. ولی در نهایت هر دو راضی بودیم.

بعد تولد و امروز حرف و حدیثها تو ذهنم جنگ درست کرده بودن. ولی در کل خوب بود.

و یه عاااالمه صدقه گذاشتیم که فقط تو این تو دهن هم بودن با دوز اول واکسن، گرفتار نشیم که واکسنه دوز دوم عقب بیفته و به طبع اون کارهای دیگه. بماند که درگیریه هم ممکنه سخت باشه.

خلاصه.

الحمدلله رب العالمین.

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

امشب فهمیدم تیروئیدم دچار کم کاری شده. چراش رو نمی دونم ولی این اتفاق افتاده و تمام علائمش رو تمام و کمال دارم و از دسته ی آدمهایی که سلامت کامل دارن، بیرون اومدم.

البته چون خیلی وقت نیست که این اتفاق افتاده و زود متوجه شدم، همه میگن باید خداروشکر کنم که با یه قرص کوچولوی ناشتا، مشکل حل میشه.

یکمی الان گریه کردم و سوگواری و این صوبتا.

و مشکل دیگه اینکه تو آزمایش، هلیکوباکتر معده م هم خودش رو نشون داده و بازم معلوم نیست چرا. تو دو سال گذشته ما فقط دو بار کباب از بیرون گرفتیم و حسابی توی فر دما بهش دادیم و خوردیم و آب و غذای آلوده مواجه نبودیم. چطور گرفتار شدم رو نمی دونم. مخصوصا که هیچ علائمی هم ندارم. 

کلا فعلا جزو انسانهای سالم به حساب نمیام. و چقدر آدم باید شاکر خدا باشه برای سلامتی....😔

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

آنچه گذشت از خوب و بد بگذریم. 

حالا ادامه ی قصه ی زندگی بعد چننننند وقتتتتت.

رضوان یه کتاب داره به اسم" کیسه ی شادی".

دودوزک که میبینه پنیک ناراحته یه کیسه که توش از نعمتهایی که خدا بهش داده رو میاره نشون میده بخونه تا دوباره دوستش شاد میشه.

اونم همچین چیزی درست کرد و پر کرد از جملات " چقدر خوبه که ... " البته کلی هم تکراری داشت. 

بعد برای استفاده ش باید منتظر می موند تا یکی ناراحت بشه.

کسی رو ناراحت پیدا نکرد. خب چیکار باید می کرد؟

بعله... شروع کرد ملت رو ناراحت کنه و بعد که حسابی ناراحت و عصبانی شدن، کیف شادی رو می آورد بخونن شاد شن.

😁

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

لعنتی

چرا بغض نمی کنی؟!!!!

چرا زار نمی زنی؟

آخه عصبانیت هم شد کار؟؟؟؟ فقط تپش قلب و تهوع؟!

زار بزن لعنتی. زار بزن بذار آروم بشی.

 

 

 

 

نمیشه.🥺

 

هوالرئوف الرحیم

خیلی کارها کردم. خیلی خبرها بوده.

فقط یه چیز رو فعلا بگم و برم.

امشب که انقدر عصبانی و شکست خورده و خسته و ناامید بودم و اون عبارت رو شنیدم و روی تمام بارهای روی دوشم، بار تنهایی و درک نشدن و حمایت مشدن هم اضافه شد، با تمام وجود دلم می خواست می نشستم زمین و از وضعم زااااااار می زدم. ولی...

ولی...

ولی حتی بغض هم نکردم.

عصبانی بودم.

عصبانی هستم.

الان دیگه تمام حالهای منفیم به عصبانیت منتهی میشه. خیلی ناراحتم.

کاش کمی زار می زدم.

کاش کسی بود که من رو درک می کرد و در آغوش می کشید و می گفت: 

"عزیزم آروم باش. هیچ طوری نیست"

 

 

 

 

خیلی غمگینم...