گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

پریشب رضوان باعث بود. یک بار وقت دویدن خودشو کوبوند به بچه م که درد دندونم داره و بی تعادله با مغز کوبیده شد به زمین، یه بارم کوسنا رو جمع نکرد و فسقل زمین رو ندید و قوطی شیر خشک رفت تو دهنش و لبشو پاره کرد و ماجراها...

دیروز که بساط عصرونه رو بردم و همه تو حیاط جمع شدیم، ریحانه فسقل رو روی سکوی باقچه گذاشته بود و به آنی پای فسقل در رفت و با گوشه ی سرش کوبیده شد زمین. در جا کبود شد و ورم کرد.

به اورژانس زنگ زدم گفت حتما ببرش زیر نظر پزشک.

با این وضع کرونا دست و دل لرزون وسایل یک شب بستری برداشتیم و رفتیم بیمارستان.

خیلی خیلی استریل همه کارها انجام شد و الحمدلله شکستگی نبود و فقط گفت تا ۲۴ ساعت زیر نظر باشه. مام رضایت نامه امضا کردیم و اومدیم خونه و امروز هم خوب خوابیده بود هم دردش انگار کمتر بود که یکم به غذا هم میل پیدا کرد بعد دو روز و دو تا لقمه چیز خورد. هیچی الحمدلله مشکلی نبود و بهمون رحم کرد.

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

اون روز رفتم با ماشین لباسشویی توی حیاط لباس بشورم، دیدم مامان زیر انداز مارو پشت و رو انداخته و نشسته کتاب می خونه. 

گفتم پشت و رو انداختی. فکر کرد از جهت کثیف شدنش می گم. گفت می شورم تحویلت می دم. گفتم نه منظورم این بود کرونایی شدی. گفت کرونا کجا بود؟ موتور برادر رو بهش نشون دادم که کل پارکینگ رو با اون حالت پارک کردن، گرفته بود.

واسه رفتن سر ماشین به دردسر افتاده بودم از کمبود جا. یه غر ریزی زدم که:

" اقا راحت باشن ناراحت نشن. ما ناراحت بودیم مهم نی؟"

لباسامو شستم و رفتم پایین. 

رضا که اومد بهم گفت میز صندلیا قصه ش چیه؟ 

گفتم کدوما؟ گفت پلاستیکیهای آشپزخونه مامان. 

رفتم تو حیاط دیدم با ریحانه صندلی ها رو بردن چیدن برای استفاده ی ما. خودشون از میز بزرگه استفاده می کنن.

دیگه بساط صبحانه و عصرانه مون راحت شد. یکم نور روز رو میشه ببینیم.

هر روزم به شکرگزاری میگذره و طلب خیر از خدا برای بقیه ی مسیر زندگیمون.

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

این چند روز تعطیلی دیگه با رضا تصمیم گرفتیم بچه ها رو از این لونه ی خفاش نجات بدیم. لونه ی خفاش بخاطر نداشتن پنجره و منظره و نور. این تصمیم وقتی جدی تر شد که، تختمون به برادر اهدا شد. من به سکوت دعوت شدم. وعده ی تخت دیگه بهم داده شد. تخت دیگه به شکلی تهیه شد که تو حیاط نشه استفاده کرد، رو تختی هم باز به برادر اهدا شد و اجازه فریاد زدن و طلب کردنش بهم داده نشد و ... کیو. تیر خلاص زده شد.

به رضا گفتم مامان مثل دولت روحانیه. برای اینکه دولت آمریکا(برادر) ازش ناراحت نشه و بهش پرخاش نکنه و قهر نکنه، هر کاااااااااری می کنه. حتی شده حمایت در غصب، برخورد با خودی و حمایت از تحریم هاش. ولی در نهایت وقتی کار مهمی باشه، زحمت کشیدنی، بار بردن، بیمارستان بردن، کمک خواستن، کسی که سراغش میره و به درخواست کمکش لبیک میگه، همون دوست و رفیق و ملت و همسایه ش هست که ما باشیم.

اتفاقی که افتاده اینه که مامان از داشتن من مطمئنه. خیالش راحته من ازش دور نمیشم. من رهاش نمی کنم، برای همین هر کار که سرم بیاره اشکال نداره. ولی از داشتن و نگه داشتن برادرم مطمئن نیست. به واسطه ی همسر محترمش. میگه: "اگه نگهش ندارم میره". در حالی که اون رو به هر حال نداره. هیچ وقت جزو اولویتهای پسرش نبوده و نخواهد بود. پسرش روش برخورد با مادرش رو بلده که چطوری می تونه تا جایی که میشه و توانش هست، ازش بدوشه و بعدش هم رهاش کنه و بره بدون کمترین احساس گناه و بدون کمترین غم و ناراحتی و با کمال پررویی و حق بجانبی. 

دیروز با رضا که حرف می زدم دلم نخواست با مامان مطرح کنم و ناراحتیم رو بهش بگم. رضا میگه ارزشش رو نداره. 

فقط نوشتم اینجا که بگم اگر انجام می دم اگر هستم، از نفهمیم نیست، کاملا می فهمم و در جریانم. و با علم انجام می دم و با خدا معامله می کنم. به عنوان "خدمت به مادر".

ولی یواش یواش داریم به مرحله ی جدایی می رسیم.

احساس نیاز به دور شدن. برای حفظ حریم شخصیمون. بخاطر اینکه توقعات ازمون زیاد شده. دیروز یه اشاره ای به مامان زدم و در مورد توقع ریحانه برای همراهی مداوم با ما تو گردشها یه نخی دستش دادم.

گفتم: "حتما باید صد فرسخ ازتون دور باشم که بتونم با خانواده م تنهایی برم گردش؟ مگه شما هر روز مسافرتید ما آویزونتونیم و برخورد می کنیم که چرا مارو نبردید؟ من خانواده ی جدای خودم رو دارم و شما خانواده ی جدای خودتون رو.

من اگر یه بار دلم بخواد ریحانه رو ببرم، نباید توقع داشته باشه هر بار که می رم بهش پیشنهاد بدم و اگر پیشنهاد ندادم مجرم باشم."

مامان حق رو بهم داد و دیشب بهش گفت یکی دو روزه قصد دارن برن خونه ی شمال یکی از دایی ها. 

ولی جداً تو فکر افتادم که یواش یواش آماده کنمشون بابت رفتنمون.

رضا که عظمش رو کرده بابت خرید خونه. باید ببینیم خدا هم برامون می خواد یا نه.

 

 

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

واقعا خیلی فرصت کم دارم.

امروز اشتباهی زود بیدار شدم و گفتم به کارهای شخصیم برسم. از جمله آپدیت وبلاگ. اومدم میبینم خدا وقته که ننوشتم و کلی ماجرای جالب داشتم.

 

از جمله اینکه شب باقلوا پزون، فسقل بیدار شد و بردمش پیش مامان که بیدار بود و سریع باقلواها رو پیچیدم و تحویلش گرفتم.

و اینکه روزهای باقبمونده رو هم دووم آوردم و تمام ماه رمضون سحری های متفاوت با روزهای دیگه درست کردم و فقط دو بار قرمه سبزی خوردیم و دلیلش هم این بود که، دفعه اول سحری رو روی دست و تو راه پله با لباس رزم، از ترس زلزله خورده بودیم و نچسبیده بود. کلی هم زیاد اومده بود و رفته بود فریزر. دفعه دوم که گرم شد هم خوشمزه تر بود هم با مخلفات و در آرامش نوش جان شد واقعا.

 

اتفاق دیگه این بود که وسط ماه رمضون فسقلک ۴_۵ روز تب شدید کرد. تب ۳۸.۵ درجه. الکی الکی. خودشم خوب شد. یعنی وقتی ادامه دار شد و دیدیم از پس مهارش بر نمیایم بردیمش دکتر که تشخیص نتونست بده و دوتا آزمایش نوشت. یکی عفونت ادراری که منفی بود یکی کرونا که ندادیم. دوزهای داروها رو هم کم می دادم و برای همین تبش قطع و مهار نمی شد. دوروز بعد هم خودش خود به خود خوب شد. هیچ علامت دیگه ای هم نداشت.

 

شبهای احیا بچه ها بیدار بودن و تا صبح سرحال در کنار ما برنامه اجرا کردن. و از اون شب به بعد تمام سحری ها رو بیدار شدن و من هم با یه حس خیلی خیلی خوب از داشتن دوتا بچه آدمیزاد سر سفره های سحریم سفره ی ۴ نفره می انداختم و دیزاین می کردم و با خیال راحت تلویزیون روشن می کردیم و حامد کاشانی می دیدیم. این تا شب یکی مونده به آخر ادامه داشت و شب آخر با یه ترفندهای خنده داری، تو نور چراغ گوشی سیب زمینی های قیمه رو سرخ کردم و با ظرفهای مسافرتیمون که پلاستیکی بود غذا خوردیم که بچه ها بیدار نشن، و نشدن و روز آخری به این منوال گذشت.

 

برای صبحانه ی مفصل روز عید فطر، یک هفته ای تقلا کردم. از خرید تا برنامه ریزی و تنظیم ظروف و چیدمان تو ذهنم.

روز قبل پختنی هاش رو حین تغییر دکوراسیون و خونه تکونی و ایمن سازی آشپزخونه برای فسقلک، پختم و صبح روز عید همینطور که با نماز پارسال حضرت آقا دل دل می کردم و یاد حاج قاسم رو زنده می کردم، یواش یواش میز رو چیدم و مابقی پختنی ها رو پختم و اعضای خانواده رو بیدار کردم و با چشمهای گشاد از حیرت، سر میز صبحانه نشوندم. گوشی رو هم گذاشتم رو فیلمبرداری سریع و از صبحانه فیلم گرفتم و تو چند ثانیه زحمت یک هفته رو ثبت کردم.

البته انقدر گزینه ها زیاد بود که تا عصر بساط پهن بود و همینطوری نوک می زدیم. شب هم با کیک رفتیم خونه مامان رضا. شام دعوت بودیم و به این وسیله بعد از شاید بیش از سه ماه همدیگرو دیدیم کرونا و رو شکست دادیم. 🤪 ولی وجدانی همه رعایت کردیم.

 

 

 

 

دیگه اینها رو می خواستم بنویسم که وقت نکرده بودم.

هوالرئوف الرحیم

وسایل باقلوا رو آماده کردم و مرتب چیدم روی کابینت.

یه لیوان چایی میریزم و از همه ی رنگهای پاستیل خرسی رضوان بر می دارم و با آرامش میشینم رو کاناپه و دونه دونه ش رو مزمزه می کنم و پست می نویسم و نوک لب نوک لب هم چای داغم رو می نوشم.

فردا که شب قتل اون ملعونه برای من همیشه شب مهم پختن چیزهای خوشمزه ست.

باقلوا هم اون چیز خوشمزه است که می خوام امشب آماده ش کنم، چون فردا دلم حلیم خواسته و گندمش رو خیسوندم و حسابی وقتم رو خواهد گرفت.

واسه سحری هم پاستا گذاشتم. با شک و اضطراب. حالا رضا بخوره ببینم نظرش چیه. این چند روز باقیمونده رو هم دووم بیارم غذای تکراری نپزم، عالی میشه.

 

 

این رعد و برقهای دلبر هم بچه ها رو بیدار نکنن شانس آوردم و می تونم سر فرصت به کارم برسم.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

سه شب قدر گذشت. و من امروز که حسابی خونه تکونی کردم، حس تموم شدن ماه رمضان داشتم و حسابی غمگین بودم.

خونه تکونی رو به نیت عید فطر انجام داده بودم ولی وقتی انجام شده بود عذاب وجدان گرفته بودم. دلم نمی خواد تموم بشه خب.

خلاصه اینجوری...

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

عرضم به خدمت انورتون که حسابی سرم شلوغه و نرسیده بودم بنویسم.

اتفاق خیلی خوب از بعد خریدن گوشی جدید، گرفتن فیلم و عکسهای زیاد از بچه ها مخصوصا فسقلک هست، که این یکساله تو تمام لحظات مهمش گوشیم یا خاموش بود یا خاموش می شد بخاطر باتری.

چند روز بعد از تولدم وقتی که از همه به حد کفایت نوازش گرفته بودم، وقت روانشناسم که مجازی بود رسید.

راضی بودم و راضی نبودم.

راضی بودم چون بهم گفت فعلا فقط خودت رو دوست داشته باش. راضی نبودم بخاطر حرفهایی که زدم و نرفت و حرفهایی که اشتباه انتقال پیدا کرد، از بس که نت بد بود.

خلاصه ماجرای من ادامه داره و فعلا روزی سه بار خودم رو قراره نوازش کنم و هر بار کاری می کنم که باحاله،  خودمو نوازش می کنم. تا برسیم به روزی سه بار.

با همه فعلا تو صلحم جز طبقه بالایی ها.

حتی با جاری م هم.😳

دیگه این از این.

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

من شب تولدم، یعنی شب جمعه پیش، دوباره دچار سندرم افسردگی قبل از تولد شدم.

دیگه نتونستم خودم رو دوست داشته باشم و نوازش کنم.

حتی برنامه ی کیکی که می خواستم برای خودم درست کنم رو با بدترین شکل ممکن، از خودم دریغ کردم و ...

شب به مامان گفتم نمی خوام برام تولد بگیرید و اومدم پایین و تمام شب گریه کردم. دعای افتتاح خوندم و یاد بی توجهی هایی که توی زندگی بهم شده بود افتاده بودم و تا پاسی از شب زار زدم.

رضا بچه ها رو خوابوند و اومد خوابید. یه توجهک کوچیکی بهم کرد و من پسش زدم و پشت بهم کرد و خوابید. 

صبح برای سحری که بیدار شدیم بهم تولدمو تبریک نگفت. توی سکوت پیش رفتیم.

بعد من خوابیدم و صبح که بیدار شدم دیدم برام دسته گل سفید بزرگ خریده و روش نوشته که تولدم مبارک.

یکم بهتر بود حالم.

به خودم رسیدم و کار و بارهام رو کردم و به زیبایی خودم پرداختم و شب تیپ زده رفتیم بالا.

مامان برام سنگ تموم گذاشته بود. افطار. شام. کیک. کادو.

کادوی اون شب خیلی مورد توجه نبودن. فقط برای خالی نبودن عریضه بودن. ولی یکشنبه کادوی نرجس و مامان رسید. ازون سینی چوبیایی که صبحانه ت رو تو رختخواب می خوری. یعنی مردم براش.

دیروز 21 اردیبهشت و 13 ماهگی فسقلک هم بلاخره بعد از 9 سال گوشی جدید خریدم. یعنی کادوی رضا به دستم رسید.

گوشی قبلیم اون موقع آخرین مدل کوربی بود و خیلی خفن. و این یکی هم که دستش درد نکنه کلی شرمنده م کرده. و من همش چشمهام چهارتا میشه از بس امکاناتش خفنه.

الحمدلله. الحمدلله. الحمدلله.

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

رضا حسابی روز سالگردمون محبت کرد. کلی حرف زدیم. کلی خواسته هام رو گفتم و در نهایت بهش یک زمان دادم. گفتم یا تغییرات مشهود باشه یا می شم رهای رهای آمل.

دیگه بچه ها هم خوبن.

رضوان به شدت با فسقل خوبه. اما نیاز به محبت رو هم کاملا ابراز می کنه و ما هم اجابت می کنیم. فسقلک هم هر روز کار جدید می کنه.

راه رفتنش خیلی عالی شده در جد بدو بدو. وقتی بگیم "الو فسقلک سلام" هرچی پیشش باشه رو بر می داره و می گذاره دم گوشش و سلام و الو. مهر هم ببینه سجده می کنه خیلی با نمک.

زندگی جاریستتتت.😍

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

از عید که کتاب چهارسالگی رو برای رضوان گرفتم، یک کتابش که تموم شده، کتاب ریاضیش هم نصفه موند چون یهو وا داد. کتاب دقتش رو می تونه یک شبه تموم کنه. ولی من طولش می دم.

شمردن. دسته کردن. تفکیک کردن. رنگها. چپ و راست و وسط و اول و آخر و اسم اشیاع و تفاوتها و یک سری مفاهیم رو یاد گرفته. مثل هم خانواده بودن چیزها.

خیلی هاش رو بلد بود و حالا تثبیت شده.

بسیار شیرین زبونه. کلمات قلمبه سلمبه ی ما و تبلیغات رو تو حرفهاش استفاده می کنه.

مهربونه. منظمه. وسواس هم داره.

نقاشی هاش مال مال خودشه و از کسی تقلید نمی کنه. چیزهایی میکشه که باورت نمیشه بتونه بکشه. تقریبا هیچ چیز نیست که نتونه بکشه. دقیق. جوری که بفهمی چیه.

کاردستی بسیار دوست داره و سعی می کنه چیزهای جاللبی درست کنه. اون روز من سرم به کار گرم بود. ماسک صورت. پیشبند بچه. یه عروسک به اسم ابرک و خیلی چیزهای دیگه درست کرده بود.

 پر دل و جرئته. اما بی احتیاط نیست. کارهای خطرناک نمی کنه. یه جورایی عاقله انگار.

از سس. ماست و چیزهای سفید که ما می خوریم در حد تهوع چندشش میشه.

خوراکی های نرم رو دوست نداره مثل کیک و کلوچه و آلبالوی توی غذا و کرفس توی غذا که نرم باشه. عوضش از چیزهای خشک و کریسپی به شدت لذت می بره. نون خشک شده یا تنوری. بیسکوئیت. کوکی. چوب شور. چیپس و ...

اگر فواصل غذاییش رو رعایت کنی خیلی خوب غذا می خوره. وگرنه بدغذاترین موجود رو زمینه.

وقتی عصبانی یا ناراحت. یا جریحه داره از ته جیگرش گریه و جیغ می زنه. بی محلی کاری رو درست نمی کنه. تنبیه بدتر می کنه. فقط باید ازش تعریف کنی یا پیشنهادهای ویژه بدی یا بحث رو عوض کنی  و ببری تو مسائل جذابش.

به چهره ها خیلی اهمیت می ده. 

و خیلی چیزهای ویژه ی دیگه.