گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

کرونا هست درست. فاصله ی اجتماعی باید رعایت بشه درست، ولی یه سری اعمال واقعا از اخلاق خارج شده.

دو دفعه رضوان رو برای بازی به راه پله ی بالا فرستادم.

از بالای پله ها فاطک از پایین پله ها رضوان، با هم خاله بازی می کردن. منم هر از گاهی سرم رو از خونه می کردم بیرون به حرفهاشون و احیانا دعواهاشون گوش می دادم. ولی وارد عمل نمی شدم.

یک ساعتی با ذوق هرچه تمام تر بازی می کرد و می اومد خونه دیگه شارژ شارژ بود.(لعنت به کرونا که دختر من خاله بازی تصویری رو هم تجربه کرده....)

منم خیلی راضی بودم. دلم هم برای فاطک می سوخت هم به عشق دخترم بهش داشتم اهمیت می دادم. خلاصه همه چیز داشت خوب پیش می رفت که یه بار رضوان یه دستمال آورد بهم داد و توضیح داد مامان ِاون بهش داده که دستهاش رو ضدعفونی کنه.

وقتی این جمله رو شنیدم، خون تو صورتم جهید. فکر کردم "به چه حقی این کار رو انجام داده بود؟" اگر یک روز من این کار رو می کردم چی میشد؟

اولا که ما بی نهایت خودمون مواظب کرونا هستیم و زندگیمون دیگه عاری از کروناست. دوما که از یه نیم طبقه چطوری می خواسته کرونا انتقال پیدا کنه؟ سوما اون چه حقی داشته که دست دختر من رو استریل کنه. به هر عنوانی.

تمام خاطرات کودکیم با اون خانم وسواسی که داغ بازی با بچه هاش رو به دل ما و بچه هاش گذاشت، برام تازه شد. کسی که ضرر کرد اون خانم و بچه هاش بودن. ولی آسیب بدی تو ذهن به من زد. حلالش کردم ولی.

دلم نخواست که اون زن که عشق رضوانه رو پیش چشمش خراب کنم. آدم بده من شدم. آینده رو کی دیده؟ شاید خیلی چیزها تغییر کرد و تخریب الان من، اتفاق بدی تو ذهن رضوانم ساخت... گذاشتم ایشون بت بی نهایت دوست داشتنی تو ذهن رضوان باقی بمونه. به هر حال وقتی بزرگتر میشد خودش وقایع رو می فهمید. و ولی الان وظیفه دارم ازش محافظت کنم. به هر شکل. یک روز که همه چیز رو فهمید، پیش خودش میگه "مامان حمایتم کرد. نگذاشت اون خردم کنه".

با مامان و ریحانه هم حرف زدم. با رضا و بابا هم. همگی موافق قطع ارتباط بازی ای شون شدیم.

و من بدترین مامان عالم هستم تو این مواقع براش.

پریروز به پیشنهاد فاطک، رضوان به بازی دعوت شد. در این مواقع توپ رو می اندازم تو خونه مامان که اون باید اجازه بده. مامان هم توجبحه و اجازه نمیده.

رضا خونه نبود. از بس جیغ و داد کرده بود، انقدر با مامان کلافه بودیم که نگو. یهو یادم افتاد که دفتر نقاشیش تموم شده. پیشنهاد دادم بریم خرید دفتر. یهو جیغ و داد و بگیر و ببندش تموم شد. لباس پوشیدیم که یهو رضا اومد. فسقلک رو گذاشتم پیش مامان. کلید ماشین رو گرفتم و دوتایی رفتیم خوش گذرونی.

دفتر و کتاب و وسیله خریدیم. بعدم تو چمنهای پارک بدو بدو کردیم. یکمم با ماشین دور دور کردیم و با اذان مغرب رفتیم خونه.

با هم نماز خوندیم و بعدش پفیلا درست کردم خوردیم و انگار نه انگار که فاطکی بوده و قراری داشتن.

اون شب از خودم خیلی راضی بودم. مخصوصا که تو دفتر نقاشیش من و خودش رو خندون تو ماشین کشیده بود. 

چ

 

 


پی نوشت:

این ماجرا، بسیار تقدم و تاخر داره. به همین سادگی که بیان شد، نیست. نوشتم تا دلیل ماجرا یادم بمونه. ما با این فرد قصه ها داشتیم. دلها ازمون سوزونده. اذیتها کرده. توهینها کرده. 

و با توجه به اون وقایع، پاشه از طبقه خودشون بیاد پایین که دستهای دختر من رو استریل کنه برای بازی با دخترش، بسیار توهین آمیز و در آینده برای رضوان آسیب زننده هست.

بارها دلیل بیماری های دخترش، رضوان شناخته شده. و ماها همیشه میکروب خالص بودیم و عامل بیماری... دلم نمی خواد رضوان این حرفها رو بشنوه و گدا وار همچنان پی بازی با دخترش باشه. که دختر اون به رضوان بیشتر نیاز داره تا رضوان به اون.

رضوان خواهر داره. خانواده هستند. با رعایت پروتکلهای بهداشتی با آدمها مراوده داره و اون نه. تنهاست با همون مادر و پدرش و خلاص.

***

یه بار بابای بچه داشت از راه پله رد میشد، رضوان یه اسباب بازی تو دهنش بوده، بهش تذکر میده که تو دهنت نکن مریض میشی؟!؟!!!!!

اولا که به توچه. دوما که بچه با استریل بودن مریض میشه... 

خلاصه که دومینو وار هم ادامه داره...

هوالرئوف الرحیم

از مامان ببعی یاد گرفتیم که حرفهای بد. اخلاق بد. عصبانیت رو بریزیم تو کیف که از بین بره. کیف خونه ی ما سیاهه.

اون روز رضا کلا خونه نبود. از سر کار که اومد خوابید پاشد رفت دنبال خونه. مامان اینها هم نبودن. منم طبق معمووووول خستهههه. دیگه بچه ها هم از خجالتم در اومدن و رضوان هی "گروه شب نقاب" بازی و فسقلم از سرو گوش بالا رفتن و جیغ زدن. منم هی اخمام تو هم و توپ و تشر زدن سر خوراکی دادن و ...

رضوان رفت کیف سیاهه رو آورد عصبانیتمو کشید بیرون و برد. خنده م گرفت. گفت خببببب درست شد.

بعد دوباره اذیت کردن دوباره اخمام رفت تو هم. رضوان با اون لحن انذار کننده ش گفت:

مامان دوباره که اخمات رفت تو هم. مگه عصبانیتتو نریختی تو کیف سیاهه؟؟؟

 

 

قربون تو برم من

هوالرئوف الرحیم

امشب خیلی خسته م. خیلی. ولی حداقل دلم راضیه که با بچه ها اوکی بودیم. 

چند وقت پیش وبلاگ قبلیم رو میدیدم، که تمام کارهای رضوان رو توش می نوشتم. اینجا ولی هیچی از فسقلک و رضوان نوشته نمیشه. دلم سوخت. حتی حال و وقت فیلم گرفتن رو هم ندارم بعضی وقتها.

حالا امشب یه چشمه ش رو بنویسم حداقل.

مامان بابا و ریحانه سر زمینن. عصری باهاشون ارتباط تصویری برقرار کردم که ارتباط متصل نمی شد. فسقلک پشت سر هم حرف می زد و سرش رو تند تند بالاپایین می آورد به نشان سلام کردن و بوس می فرستاد و دست تکون می داد حرفه ای. تعجب می کرد چرا مامان جونش اینا نیستن اون طرف. وقت خداحافظی هم حرفه ای بای بای می کنه.

اگر هم کاری داشته باشه و خودش نتونه انجام بده با سروصدا و جیغ توجهت رو به خودش جلب می کنه بعد به ادای بیابیا که با دستهاش نشون میده می کشونتت به سمت جایی که مورد نظرشه. و با انگشت بهت نشون میده مثلا عروسک می خوام. کتاب می خوام. ب ب (به به)می خوام.

این یبوست لعنتی دندون در آوردن هم که رسش رو کشیده بچمو...

و اما رضوان.

امشب تو تماس تصویری با خاله ش گفت که دلش درد می کنه.

من با این جمله پرتاب شدم به خاطره ی اون روز که از آزادی تا امام حسین با اون اتوبوس بنفشها اومدیم و پنجره باز بود و توی دلم پر هوا شده بود. همسن رضوان بودم. رسیدیم خونه مادر. مامان چایی برام ریخت تو استکان. قند رو گذاشت تو نعلبکی و یکم چایی ریخت توش و با ته استکان سابیدش و حمد خوند و بهم داد خوردم. آخر چایی دل منم خوب شد.

برای رضوان که ماکارونی خورده بود ولی انگار کم بود یه تخم مرغ پختم و اون رو بهش دادم خورد. بعدش چای نبات نعناع بهش دادم و دل دردش خوب شد و رفت خوابید.

رضا و من این چند روز انقدر با هم متشنج بودیم که نگو. ممتد نه ها. در عین عشقولانگی کلی هم به پروپای هم پیچیدیم.

سر فروش اون خونه و پیدا کردن یه خونه با این پول جفتمون خیلی درگیریم. 

خدا فقط به دادمون برسه...

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

دایی مامان و آخرین بازمانده از فرزندان پدر بزرگ و مادربزرگهاش، پریروز فوت کرد.

من با این دایی خیلی خاطرات خوبی دارم.

با اینکه هرگز مورد توجهش نبودم، ولی همیشه خونه ش بهم خیلی خوش می گذشت.

برادر و ریحانه ولی روشنی چشمش بودن.

خدابیامرز وضعیت مالی خیلی خوبی داشت و آدم خوب و درستی بود. 

امروز که مراسم کفن و دفنشون در حال انجامه، با این وضع کرونایی، کسی پیششون نرفته. من هم تمام آنچه بلد بودم از همراهی کردن مرده تا مراسم به خاک سپاری رو انجام دادم.

مامان و بابا که امین دایی بودن ولی رفتن.

تو این وسط دعواهای خواهر برادری برای ارث و میراث داره خراب کاری می کنه. در واقع برادری صرفا.

دیشب با مامان داشتیم حرف می زدیم و غصه شونو می خوردیم. ولی الان از وقتی بیدار شدم همش دارم میگم دور از جووووووووووووووووون مادر و پدر من این قصه ها. ولی اگر اتفاق بیفته من و ریحانه هم با برادر و زن برادر شازززززززمون ازین ماجراها خواهیم داشت. حتمااااا. مگر اینکه مامان و بابا برای سند و تقسیمات خودشون کاری کنن. 

لعنت به دنیا. لعنت به پول...

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

امروز، ۷ سال هست که امام رضای عزیز مارو برای هم خواستند و در جوار خودشون، نامهامون رو به نام هم زدن.

با دایی های من و خانواده ی رضا راهی مشهد شدیم و همین ساعتها نزدیک غروب آفتاب که بهترین زمان خوانده شدن خطبه ی عقد هست، تو روز تولد آقا، عقد کردیم.

خیلی اتفاقی دیدم همه ی وسایل صبحانه ی هتلی فراهمه و خرید و بپز بردار ندارم. دیگه صبح زود مشغول کار شدم و خیلی زود تو حیاط بساط رو چیدم و هنوز هوا خنک بود که دوتایی با رضا خاطرات خوبمون رو می گفتیم و با لذت صبحانه می خوردیم.

بچه ها خیلییییی بعد تر بیدار شدن و تا اون موقع من چندین بار ظرف شستم و چیدمان عوض کردم و میان وعده مون رو هم خوردیم.

دیگه غوره ها رو هم برداشت کردن و حیاط رو بهم ریختن و بعدش من دوباره کل حیاط و میز و صندلی ها رو شستم و چیدمان کردم برای الان.

الان، کیک شربتی پختم و تو فره و چای دم کردم و رضا در حال جمع آوری شاخ و برگهای صبح هست و منم منتظر نشستم که کیک آماده بشه بساط عصرونه بچینم.

امروز میان وعده ها رو با مامان و بابا خوردیم که خیلی حال داد. بعدشم نهار یکم تو یخچال داشتم رضا خورد یه تیکه هم پیتزا گذاشته بودم فریزر قبل کیک گرمش کردم با رضوان و رضا خوردیم کیف کردیم و با اینکه امروز کلی کار کردم خیلی حال خوبیم.

 

 

 

 

شاکرم. شاکرم. شاکررممممم.

هوالرئوف الرحیم

بعد از ۳۴ سالگی اینجوری شدم.

نمی دونم خوبه یا نه. ولی با اینی هم که هستم خیلی خوبم.

حالا بنویسم تا جمع بندی کنیم...

شاید پارسال، سخت بودن کفش و لباس برام اهمیت نداشت. الان در کنار زیبایی و جذاب بودن، "راحتی" هم نقش خیلی مهمی ایفا می کنه. پارچه های لطیف و سبک. آرامش توی هر حالت. ولی همچنان طرفدار رنگ هستم و حسابی هم الوان لباس می پوشم.

نکته ی دیگه، من یک ایروبیک کار خفن بودم. یعنی در سالهای ابتدایی جوانی اگر ورزشی انجام دادم، یا پرهیجان بوده یا ایروبیک بوده. بخاطر هیجان و تحرک و صدا و جمعیت و ... از بعد مادر شدن که با پیلاتس آشنا شدم، جزء جدایی ناپذیر ازم شد. حتی یک دوره ایروبیک رو بعد از زایمان دومم رفتم و من که برای رسیدن روزها و ساعت کلاس ورزشم لحظه شماری می کردم، به زووووووور شال و کلاه می کردم تا به کلاس برسم و تموم بشه و بیام خونه. پر از صدا و حرکت و من مشتاق آرامش و در تضاد کامل با این رشته ورزشی.

تفاوت دیگه م نفرت از ارتباط تلفنی در سالهای اخیر هست. حتی واجبات. تسلیت و تبریک و احوال پرسی از بزرگان. اونم برای کسی مثل من که ساعتها با دوستهاش تلفنی صحبت می کرد. الان از دیدار بیشتر لذت می برم. دیدار با فاصله. دیدن آدمهای فامیل. نه ارتباط گرفتن باهاشون.

 

کلا شبیه به رهای سالهای قبل نیستم. خیلی دور شدم. متفاوت شدم. تفاوتهایی که باهاشون حالم خوبه و فقط فاصله ی زمین تا هواییش بعضی وقتها نگرانم می کنه که تو تله ی سن و سال بیفتم و بعضی وقتها حیرت زده م می کنه که چطوری نمی تونم از چیزهایی که تا این حد لذت می بردم دوباره بتونم لذت ببرم.

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

برای تست بریج که رفتم، قبل از شروع به کارش بیرون از اتاق باهاش کامل صحبت کردم. رفتارش بد نبود اما به هیچ وجه زیر بار نرفت. گفتم من قانونی پیگیری می کنم که چهارتا متخصص به این ماجرا نظر بدن. قبول کرد اما به وضوح ترسید.

و تمام هدف من ترسیدنش هست. که دیگه انقدر راحت ۶ و ۸ نره تو دهن آدم. 

قالب گیری هم اشتباه بود و از سه شنبه ی هفته ی پیش یک دور دیگه رفته برای ساخت مجدد. و من درد عجیب بدی رو دارم تجربه می کنم همچنان. ژلوفن و نووافن رو می رم بالا تا کی معده م از کار بیفته....

اینم از این...

خدایا فقط تمنی می کنم ازت که بیشتر از این خسارت جانی برام در بر نداشته باشه و بهترین اتفاق برام بیفته...

 

 

 


پی نوشت:

غصه م ازینه که دندونهام سالم بودن و کلا مراجعات من به دندون پزشکی دو سال یکبار بود. اونم برای چکاپ و احیانا جرم گیری.

قدر نعمتت رو ندونسته بودم خدا. الهی العفو...

بلا رو از سرم دور کن خدا. الهی العفو...

هوالرئوف الرحیم

رفته بودم بهم قوت قلب بده، اما با هر جمله ش بیشتر یخ کردم. تمام قصه تو سه جمله خلاصه میشه. سه جمله ی تلخ و سنگین. که اگر تو قصه های عبرت گرفتنی زندگیم، بی رغیبه. 

۱. اصلا نباید می کشید و اگر هنوز درد وجود داشت باید به متخصص ریشه معرفیت می کرد.

۲. به درک، حالا که کشید اصلا حرفی از بریج نباید می زد. با توجه به سنم و وضعیت خوب بقیه ی دندونهام فقط باید ایمپلنت انجام می شد.

۳. به درک برای بریج آماده کردی! بلافاصله باید عایق سرماگرما می گذاشتی...

یک هفته هست این جملات خواب و خوراک رو ازم گرفته.

سه تا دندون سالمم رو یه دخترک نابلد به فنا داده. سه تا دندونی که هیچیییییییییییشون نبود....

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

"سطل آب یخ ریختن رو سرم" بهترین توصیف از حالمه، وقتی بهم گفت داره زندگیشون از هم می پاشه...

با تمام وجود براشون خیر طلب می کنم. با تمام وجود دلم نمی خواد این اتفاق بیفته. خداکنه راه صحیح رو پیدا کنن. 

در واقع ما حدس می زدیم این ماجراها پیش بیاد از لحاظ جنگ و دعواهای خانواده ها. ولی اگر دوتاشون با هم اوکی بودن و پشت هم می ایستادن، هیچ کس نمی تونست وارد زندگیشون بشه.

کاش راه درست رو پیدا کنن.

کاش آخرش خوب تموم بشه قصه ی پر غصه ی هر کدومشون جدا...

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

رضوان اسباب بازیهاشو که پخش می کرد، جمع نمی کرد. دو سه شب هر چی وسیله باقی مونده بود و رفته بود خوابیده بود رو بردم قایم کردم. 

فرداش یا پس فرداش گه سراغش رو گرفت گفتم رفتن تعطیلات.

دو سه شب دیگه هم اتفاق افتاد و دیگه مصمم شد وسایلش رو جمع کنه و اگر نمی کرد می گفتم مسئله ای نیست می رن پیش بقیه ی وسایلت. دیگه جمع می کرد.

امروز دیدم خیلی بی خیاله و دیشبم وسایلشو جمع نکرده بود گفتم دوستهات دلشون برات تنگ شده و براشون سواله چرا تو دلت براشون تنگ نشده.

دیگه یکم با هم صحبت کردیم و قول و قرار گذاشتیم و نامه نگاری کردیم قرار شد با اولین هواپیما برگردن.

شب داشتیم کلیپهای گوشیمو می دیدیم،  گفت مامان دارم از خستگی میمیرم بذار برم اتاقمو جمع کنم بخوابم. و این برام خیلی جالب بود.

همه جا رو نظم داد و حتی صدام کرد تا ببینم و تشویقش کنن. تموم که شد گفتم خب حالا برو گل سر مامان جون رو هم بده و بیا.

و تا رفت درو قفل کردم و بدو بدو اسباب بازیهاش رو برگردوندم سر جاهاشون. خیلی زود برگشت و این هم عجیب بود. باز نکردم و همه چیز رو با دقت گذاشتم سر جاهاشون.

برقها رو هم خاموش کردم و بعد در رو باز کردم و بلافاصله پرید تو خونه و  من  رفتم پیش ریحانه و موندم.

سلااااام. سلاااااااااااممممم سلاااااااااااام گویان اومد تو اتاق ریحانه و رو زمین ولو شد و چرخید و چرخید. واااای یه حالییییی.

بعدش ریحانه و بابا رو برد خونه و وسایلشو نشون داد که برگشتن. تک تکشونو برداشت و بغل کرد و من 😯.

معاهده رو زد به دیوار و به خونه سازیهاش و عروسکهاش و وسایلش قول داد دیگه تنهاشون نذاره....