گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

گفتم که روز تولد رضوان فسقلک که قبلا چندبار دیده بودم بدون گرفتن دستش از یه جا عبور کرده بود، رسما راه رفتنش رو بهمون اعلام کرد. فردا و پس فرداش کج دار و مریز پیش رفت ولی امروز دیگه خودش رو ذوق خودش هی تو خونه راه می رفت.

دیشب یه چیزی از رو زمین برداشت گذاشت دهنش. پریدم از دهنش در بیارم پیدا نکردم. خوابوندمش و با انگشت تو دهنش جستجو می کردم که یهو اون ته لثه ی بالاش یه دندون جدید دیدم.

یعنی چهارتای جلو. یه دونه اون ته مه ها. 

دیده بودم مشتش رو توی صورتش فرو می کنه، فکر نمی کردم یهو کرسی در بیاره هنوز چهارمی جلو کامل بیرون نزده.

و اینکه ازین جارو دستی نپتونها رو میگیره و قشنگ عین من جارو می زنه.

قاب موبایل، موبایل، کنترل تلویزیون یا هر چیز مستطیل رو روی گوشش میگیره و الو الو می کنه. اگرم ما بگیم "الو فسقلک" و اون چیز جلوی پاش باشه، تندی بر می داره و الو می گه.

بابا. باباجون. ببعی. بع بع. مامان. مامانی. الو. سلام. بله. رو میگه جوری که قشنگ متوجه میشی. بیشتریهاش مال یک هفته ی اخیره. مامان و امی رو از بدو تولد می گفت. بابا رو یک ماهی هست میگه.

وقت نماز هم میاد و سرش رو می چسبونه به جانماز. مثل وقتی می خواد دالی کنه. ولی گویا سجده ش هست.

دیگه...

فعلا اینها

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

دو روز گذشته خیلی سعی کردم کارهایی که خودم دوست دارم رو انجام بدم.

مثلا روز اول به شدت آشپزی کردم. چیزهایی که خودم دوست دارم. خوشمزه هم پختم. بی توجه به اینکه رضوان دوست نداره. البته چندتا غر زدم سر کیک آلبالو که نخورد، ولی در کل اون روز از خودم راضی بودم.

بعد امروز یکم به قیافه ی خودم و زندگی رسیدم. حتی حمامی کردم که فقط تو مجردی چنین حمام مفصلی خدا نسیبم می کرد. بعدش هم تیپی که خودم دوست دارم رو زدم بعد هم که حسابی ترگل برگل شدم، زیر پتو رو کاناپه خزیدم و کتاب جدیدم رو شروع کردم و یواش یواش از گرمای پتو چشمهام گرم شد و به خلسه رفتم.

بیدار که شدم فکر کردم رضا داره به بچه ها غذا می ده. ولی نداده بود. به هر دوتاشون غذای مفصل دادم و باز سراغ کتابم رفتم.

همش با خودم مرور می کنم که آمل، چطوری زندگی می کردم؟

اون موقع دانشجو بودم و کارهای دانشگاه خیلییییی از وقتم رو می گرفت. حالا مادر هستم و همونطور. مابقی وقتمم سعی می کنم مثل اون موقع ها سپری کنم.

اون موقعها که عشق ازدواج بودم، با یک شوهر و خانواده ی خیالی زندگی می کردم. باهاشون حرف می زدم. براشون غذا می پختم. زندگی می کردم. حالا دارمش و نمی خوام در نظر بگیرمش. عین دیوار.

هیچ برخوردی در رابطه با عذر خواهی و اینها نمی کنه.

منتظره مثل هر بار من پیشقدم بشم.

نخواهم شد.

زندگی بدون اون برام شیرین تره.

بدون اون با این رفتارهاش در واقع. وگرنه کی از زندگی با یه آدم عاشق پیشه ی قدردان بدش میاد. کی رو تحویل بگیره بهتر از اون؟

خلاصه اینجوری.

دیروز کیک پختم که ویر کیک رضوان هم بخوابه یه وقت به شب جمعه یا روز جمعه نیفته فکر کنه بابت سالگرد ازدواج پختم.

خلاصه که پیش همیم و دووووووووووووووور از هم.

وقتی به هیچ جای اون نیست چرا من خودم رو بکشم براش؟!؟؟؟

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

من یک آدم عشق شوهر بودم که هر کس از جلو چشمم رد می شد، تبدیل به "عشقم" می شد.

اصلا نه حرف نیاز جنسی بود نه حرف خلاف و رفاقت.

من به یک فرد جنس مخالف نیاز داشتم که عاشقش باشم. لباسهای قشنگ براش تهیه کنم و اتو بزنم تا بپوشه. براش آشپزی کنم. باهاش سینما برم. هیئت برم. پارک برم. راهپیمایی برم. مسافرت برم. کنارش بخندم. بخندم بخندم بخندم. دستهامو قشنگ دستش بگیره. مهربون بغلم کنه و کنارش راه برم. وقتی نگاهم می کنه از چشمهاش عشق بریزه و من بمیرم براش.

خیلی خواستگار داشتم. خیلی. دوست و آشنا و غریبه های جور وا جور.

خودمم یه عالمه عشق داشتم که نمی دونم چه مرضی بود که دوست داشتم صداشون رو بشنوم تا ضربان قلبم بره رو هزار و تالاپ تالاپ از قفسه سینه م بزنه بیرون.

 

اولای نوجونی دختر خوشگی نبودم. زیر عینک نمره ی 4 و بعد 6 و بعد 8. با سیبیلهای پر و هیکل چاق.

ولی به محض دیپلم و بعد دانشگاه از این رو به اون رو شدم. چشمم رو عمل کردم. وزنم خود بخود کم شد و سیبیل هم که با گرفتن برگه ی دیپلم، به ملکوت اعلا پیوست. یهو خیلی خوشگل و خواستنی شدم. کسی نبود از پسرها که من رو ببینه و خیره نمونه. واقعا عجیب بود. همه به جز کسانی که عاشقشون بودم. و اتفاقا عاشق همه شون با هم بودم بلکه یکیشون منو بگیره.

اما همگی شون رفتار زشششششششت و نافرمی باهام داشتن. یکی شون که زن گرفت یک جوری با من برخورد کرد که، "دیدی نگرفتمت سیریش".

بعد ها فهمیدم رفتارشون بخاطر اون بخش "عشق به شنیدن صداشون" بود.

ما تلفن آی دی کالر دار نداشتیم و اونها داشتن......

 

 

واقعیتش خیلی خجالت می کشم وقتی فکر می کنم بهش. یعنی تمام اون مدت که اونها می گفتن الو و من فقط می شنیدم و بعد قطع می کردم، می دونستن کی پشت خطه...

 

خب...

حالا در آستانه ی ششمین سالگرد ازدواجم هستیم.

از اونچه که دوست داشتم تو زندگی مشترک داشته باشم خیلیش رو دارم. مثل شوهر خوش قد و بالا و خوش هیکل برای اینکه کنارش قدم بزنم و عشق کنم. خیلی کارها رو بخاطر من حاضر شد انجام بده. مثل راهپیمایی اومدن و هیئت. خودش هم که عشق مسافرت و خوش گذرونی. 

اما اون دست قشنگ. اون بغل قشنگ. اون نگاه قشنگ رو ندارم.

و خیلی چیزهای دیگه که به نظرم بدیهی بود که یک انسان داشته باشه ولی رضا نداره. سعی هم نمیکنه که داشته باشه.

و اینکه ما تقریبا اصلا نمی خندیم. تقریبا 100% با هم اختلاف عقیده و سلیقه داریم. من بیشتر از عقایدم و تفکراتم حرف می زنم و رضا از وضعیت اقتصادی و بورس. نه حرفهای من جذابیتی برای اون داره نه حرفهای اون برای من.

رضا خوبیهایی داره که خیلی ها حسرتش رو می خورن. نا شکر اونها نیستم. ولی زندگی باهاش برای من یکی خیلی پر تنش هست. بحث تفاوت فرهنگ و عقیده خیلی تو زندگیمون پررنگه. و نادیده گرفته شدن مخصوصا برای من.

نمی دونم الان باید بگم در مجموع خوشبختم یا نه. نمی دونم...

 

 

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

قصه اینه که من وقتهایی که خیلی هنرنمایی می کنم، دچار افسردگی شدید می شم. چون نیاز "مورد قدردانی قرار گرفتن" م اون طوری که دوست دارم برآورده نمیشه.

من نیاز به "خلق کردن و آفریدن و ساختن و ابداع کردن و پختن و اختراع کردن" بسیار زیادی دارم. و بعد از اون نیاز به"دیده شدن و قدردانی".

بخش اول رو الحمدلله دارم و همینقدر که رضا "گیر نمیده و مانع نمیشه" برام ارضا کننده ست. اما بخش دوم خیلیییییی کم و خیلی دیر و خیلی نافرم ارضا و تامین شده یا اکثر اوقات اصلا نشده.

کلا من این یکی از تله هامه. ریحانه میگه تله ی "رهاشدگی" هست. 

از وقتی بچه بودم همراهم بوده و از طرف غیر نه والدین، به شدت تحریک شده و بعد از اون توی زندگی متاهلی از حالت شدت به طغیان رسیده و من هیچ احساس ارزشمند بودن در کنار رضا ندارم. ولی وقتی خودم رو در آغوش میگیرم و می بوسم و نوازش می کنم، می فهمم که ارزشمند هستم و رضا حتی لیاقت فهم این رو نداره.

یک سال اخیر، تقریبا از بعد بارداری دوم، رویکرد دیگه ای رو توی زندگی مشترک در پیش گرفتم. 

من یک زن شوهر دوست و بله قربان گو ولی به شدت مقتدر و توانمند بودم که اون شیوه رو انتخاب کرده بود. شریک زندگیم لیاقت نشون نداد و من از اون پوسته ی له شده ی چروکیده خودم رو رها کردم. که:

"حالا که کسی دوستت نداره، تو خودت رو دوست داشته باش". 

و شدم یک رها. یک رهای رها. هر کاری که دلم بخواد انجام می دم. هر غذایی که میلم بکشه پختم. مثل لوبیا چشم بلبلی و لپه باقالی که رضا دوست نداشت و من خیلیییییی دوست داشتم. به حالهای رضا که بیشترش دادن استرس و نگرانی بهم هست، تا جای ممکن بی توجه شدم. در رابطه با روابط خارج از خانواده کاملا مقتدر عمل کردم و به هیچ وجه زیر بار دستورات رضا نرفتم.

هر از گاهی ولی این قصه ی رها شدگی حالم رو خراب می کنه. چندتا دیگه از بندها رو از خودم رها می کنم تا رها تر بشم. تا بیشتر خودم رو دوست داشته باشم.

امشب رضوان با دختر داییش حرف می زد. دختر داییش گفت که مامانم نون می پزه من خیلی نونهاشو دوست دارم. رضوان گفت مامان من هیچی نمی پزه. اونجا بود که سیلی محکم دیگه ای از این تله ی لعنتی خوردم.

فهمیدم که، رضوان دختر رضاست. و ژنها در بروز رفتارها بیداد می کنن. ژن نادیده گرفتن. قدردان نبودن و خیلی چیزهای دیگه.

رضوان الان 4 ساله هست. تقریبا یقین دارم که هیچ چشم امیدی بهش نداشته باشم. در 14 سالگی. در 24 سالگی و در سن های دیگرش اگر زنده بودم.

امشب یاد گرفتم که رهاتر بشم. و هیچ کاری رو بخاطر اینها نباشه که عقب بندازم یا انجام ندم. بیشتر خودم رو دوست داشته باشم و حرفها و اعمال اینها کمتر به چشمم بیاد صرفا بخاطر آرامش بیشتر.

فقط برای زندگی متکی به خودم و علائقم باشم و نظر هیچ بنی بشری برام مهم نباشه.

چقدر خوشحالم که اینجا رو دارم و به هیچ آشنایی آدرسش رو ندادم.

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

امام زمان عزیزم سلام.

حواسم هست که هم تولد فسقلک هم رضوان، به شما گره خورده بود. 

فسقل روز میلادتون و رضوان روز جمعه که متعلق به شماست.

پس نظر لطف و عنایتتون رو از سر اونها و از سر  من و رضا به عنوان پدر و مادرشون، بر ندارید. بگذارید به یاد و نامتون عمرشون برکت پیدا کنه. جوری بشن که شما می پسندید و برای شما مفید باشن. و ما رو دعا کنید تا بتونیم آنچه صحیح هست، انجام بدیم و هرچی غلط هست رو کنار بگذاریم.

 

سپاس از لطف و مهربانی شما، ای امام حاضر و ناظر بر اعمال ما

 

 

 

 

هو الرئوف الرحیم

روز تولد فسقلک که مصادف بود با نیمه ی شعبان برای هردوتاشون تولد گرفتم. سه نوع غذا و دسر و کیک و تزئینات که خیلی وقت و انرژی برد.

در نهایت شب انقدر خسته بودم که حتی چیدمان میز هم نتونستم انجام بدم. خیلی خوب نشد عکسها.

از رضوان بگم که عاشق کادوی ریحانه و من شده بود. من بهش سرویس پیک نیک داده بودم ریحانه چرخ خیاطی کوچولو. تا پاسی از شب در حال بازی کردن بود.

تولد تموم شد و من اصلا برای رضوان راضی نبودم. تولد هر کس یک روز و یک ساعت مشخصی داره. و 8 روز بعد تولد رضوان بود و نمی تونستم با اون تولد، کنار بیام. 

هر روز صبح رضوان سبد پیک نیک به دست از اتاقش بیرون می اومد و مشغول بازیش بود و این برام لذت بخش بود.

فکری بودم که با یک کیک تولدش رو جشن بگیرم. 

ازش پرسیدم موافقی که فقط یک کیک برای روز تولدت داشته باشیم؟ گفت کیک و غذا دیگه. کیک با توت فرنگی.

قبول کردم. یه شام ساده و کیک. دوستم پنیر ماسکارپونه و خامه رو برای کیکش پیشنهاد داد که برای خامه کشی به دردسر نخورم، ولی اول پیدا کردن پنیرماسکارپونه  و بعد ترکیبش با خامه چنان داغی به دلم شد که هرگز فراموش نمی کنم. 

دیشب که شب تولد بود کادو تولدش که "رختخواب عروسک" و "خوش اخلاق کردن عروسک اخمو" بود رو درست کردم و انجام دادم. کیک رو هم تزئین کردم  و با اینکه تا آخر شب همه چیز رو سکرت نگه داشته بودم، ولی از روی توت فرنگی هایی که روی کیک چیدم فهمید کیک تولدشه و سورپرایزم پرید.

صبح بعد نماز صبح تازه به نتیجه رسیدم که چی برای شام درست کنم. و خوابم نبرد و مشغول درست کردن نهار و مواد اولیه شدم. اونها که تموم شد تازه خوابم برد. بچه ها که ظهر بیدار شدن منم بیدار شدم. با کلی جیغ و داد تولد رضوانو بهش تبریک گفتم و اون تو دستشویی بهم گفت که چرا تبریک گفتی و حرف زدی. باید سورپرایزم می کردی....

بعد از رسیدگی به بچه ها ماراتن کارهام آغاز شد تقریبا دست تنها تمام کارها رو انجام دادم. بعلاوه ی یه سری کار اضافه که رضا جان برام تراشید با خرید نا بهنگامش.

دسر و غذاها و خوراکی پذیرایی حاضر شد. صد من ظرف شسته شد. لباسها ست و اتو شد. دکور تنظیم شد. ظرف و ظروف چیده شد. بچه ها حمام رفته و سشوار کشیده و لباس پوشیده حاضر شدن. خودمم تیپ زدم و رضا آخرین نفر حاضر شد. عکسها رو که گرفتم مامان اینها اومدن و مهمونی امشب به شدت برام دلچسب تر بود. خسته نبودم و راحت بودم. 

اول کادوها باز شد بسکه بچم بی قراری کرد. مامان بابا برای بار دوم کادو دادن. هم برای اون که ساعت آویز بود، هم برای کادوی من انقدر بالا پایین پرید که قند تو دلم آب شد. از همه مهمتر که عروسک بداخلاق به عروسک چشم خوشگل تغییر نام پیدا کرد.

بعد از نماز و شام هرکی رفت خانه ی خودش. خودم حسم خیلی خوب بود. ازین به بعد دو تا تولد سبک و راحت میگیرم. خسته نباشم و بی استرس باشم.

و اماااااا

شب. وقتی داشتیم نون خ می دیدیم، یهو فسقلک مبل رو ول کرد و سمت من اومد. از پیش من به سمت باباش و برعکس. همینطور هم فاصله رو زیاد کردیم و باز راحت اومد. و به این شکل خدا لطف دیگه در حقم کرد و یه پله دیگه دخترم بالاتر رفت و به تکامل رسید.

بدون برنامه ریزی و تمرین. مثل تشستنش. درست در همون لحظه و زمان و ساعتی که باید.

و رضوان بعد از شوق و ذوق و جیغ و خوشحالی هامون نیاز به توجه رو بروز داد و دریافت کرد.

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

به شدت مشغول تدارک تولد بچه ها هستم و جشن نیمه شعبان.

بخاطر سورپرایز به رضوان گفتم اینها سفارش مشتریه و اونم با زیرکی و شیطنت گفت مشتریت داییه یا خاله؟! پدر صلواتی...

خلاصه. تم رو ساختم. کارها تقریبا رو رواله. فقط دنبال مداحی بگردم و بعیده بتونم موفق بشم آلبوم برای کلیپ جمع کنم. وقت نمی کنم.

بعدشم خامه قنادی گیر نیاوردم مجبور شدم خودم درست کردم. ولی چییییی شد هااااا. بح بح.

خدا کنه یه تولد مرتب و منظم بتونم برای بچه ها ثبت کنم. مخصوصا فسقلک که اولین تولدشه و می خوام تفاوتی با خواهرش نداشته باشه.

با هر چی تو خونه داشتم و درست کردم. کادو تولدها هم اینترنتی. ما بقی هم شهروند سر کوچه.

خب برم که فردا خیلییییی کار دارم.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

تو این هفته دو بار رفتم خرید. چون دارم تدارک برای تولد بچه ها می بینم. 

تولد یکسالگی و چهار سالگی.

بیرون از خونه نگرانم می کنه. مردمی که هیچ چیز رو رعایت نمی کنن...

الان یه فیلم دیدم که حسابی ذهنم رو درگیر کرده. یه جور پیشگویی. که یه جاهاییش با حرفهای آقا سازگاره و من حرفهای آقا هست که برام سندیت داره. و برای همین هم ذهنم مشغول شده.

قبل از بیماری اپیدمی می گن بدنهاتون رو قوی کنین که دچارش نشین. الان هم برای روحم چیزهایی شنیدم. متوکل. شاکر. خدا دوست بشم...

دست خط حاج قاسم روی در یخچاله و بیشتر وقتها که تو آشپزخونه منتظرم یه چیزی آماده بشه تا برم مرحله ی بعدی کار، بهش خیره می شم. به آخرین راز و نیازش. به درخواستش. دیداری که ناتوان از ایستادن و نفس کشیدن کنه...

خدایا... میشه کمکم کنی؟!؟؟؟

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

یکسال از تولد قمری فسقلک گذشت. بچه ای که اندازه ی آرنجم بود و حالا دو برابر اون موقع و اندازه ی کل دستم شده.

در تکاپوی گرفتن تولد هستم.

با دوست مجازی سر رنگ و فرم به نتیجه رسیدیم و من دارم از هرچی تو خونه دارم استفاده می کنم تا موفق بشم براشون تولدی در خور، بگیرم. مثل تولد یک سالگی رضوان که دقیقا همونجوری بود که دوست داشتم.

برای این تولد تا الان سه تا دامن دوختم. عین هم. ولی مرتب و شیک. لباسهامون حاضره. باید تل درست کنم بعدش.

امروز بعد ده روز که خرید رفتم، یه ریسه ی رنگ تولد گیر آوردم اونم خریدم.

هیچی دیگه نبود.

الان تو یه سایت اینترنتی وسایل قنادی رو ثبت سفارش کردم حالا صبح با رضا صلاح مشورت کنم و تکمیلش کنم. گفته بعد از تعطیلات عید کالاها ارسال دارن. خوبیش اینه که ارسال تهرانش مجانیه. قیمتهاشم خدایی خوب بود.

دیگه، یه سری باید کاردستی درست کنم. یواش یواش. ببینیم خدا چی می خواد. 

برای رضوان کادو سفارش دادم ولی برای فسقل هنوز هیچی. چیزی هم فعلا لازم نداره. لباس و خرت و پرت زیاد داره. 

رضوان ولی کلی چیز لازم داره. لباس تو خونه. لباس بیرون. خلاصه اوضاعیه.

لباس بیرونم والا نمی دونیم باید مال چه فصلی رو بگیریم. کی قراره بچه ها زبون بسته ها بیرون برن. انقدر رضوان می پرسه مامان فصل توت فرنگی شده؟ خجالت می کشم بهش بگم آره.

زمستون بهش گفتم فصل توت فرنگی که برسه می تونی بری باشگاه. حالا بخاطر اینکه راحت  و خیال جمع نمیشه شستشون، از خوردنشم محرومه بچم.

 

 

 

 

خدایا. برای تو فقط یه دگمه ست.

بخوای، می زنی و همه چی حل میشه....

هوالرئوف الرحیم

بعله. به سلامتی و میمنت سال 98 تموم شد و ما تونستیم از فجایعش جون سالم بدر ببریم و خدا لطف کرد تا دوباره چشمهامون بهار رو ببینه.

ما که حیاط داریم و درخت داریم و گیاه داریم، این تغییر طبیعت رو می تونیم جوری داشته باشیم که ازش استفاده هم بکنیم.

هنوز که موقعیتش پیش نیومده. ولی برنامه مونه تو خیابون نمیشه بریم، تو حیاط که میشه و به این صورت دلی سبک کنیم.

روز قبل سال تحویل دورش بگردم، رضوان از کله سحر بیدار شده بود به عشق پهن کردن سفره هفت سین. منم خسته بودم سه ساعت بعد اون بیدار شدم و بچم صبوری کرد.

قبل از صبحانه وسایل هفت سین رو چیدم روی کابینت تا حالا وقت چیدمان برسه. از هر کدوم یکم ازم گرفت و رفت تو اتاقش سفره هفت سین پهن کرد.

اون قدری که فکر می کردم خسته نشدم و شب همه زود خوابیدن و من خوابم نبرد و رفتم به دعا و استغاثه و بعدم که مستند حاج قاسم گذاشت نشستم به زار زدن و دیگه سر فرصت آماده شدم و یواش یواش همه رو بیدار کدم و بچه ها خیلییییی خانم بودن و غر نزدن و همراهی کردن و نشستیم سر هفت سین و قرآن و دعا و ... تمام.

سال 98 رفت و سال 99 با یه عالمه دعا و آرزو رسید.

با رضا شب نشستیم به شمردن خوبی های 98، کم بود اما بود. بزرگ ترینش سلامتی خودمون و والدینمون و بچه هامون بود. بعدش به دنیا اومدن فسقل. بعد کتاب رضا و فرفره شدنش و چیزهای دیگه. 

الهی شکر به هر حال. الحمدلله رب العالمین. که بابت خوبیهاش هرچقدر شکر کنیم کمه.

عیدی هایی که برای رضوان گرفتمم خیلی عالی بود. کتاب 4 سالگی و دفتر و مداد رنگی. عصرها چند صفحه ازش کار می کنیم و حس خوبی به هر دوتامون میده.

دیگه خوراکی هم داریم و تلویزیون هم برنامه داره و هنوز یه عالمه کار روی سرمونه و فعلا هنوز نبریدیم از قرنطینه. اونم ما که از شروع بهار تا اواسط پاییز یه سره بیرون بودیم...

خدا خودش رحم کنه بهمون از دست این دولت مردانمون و مردم خرمون...