گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

سه شنبه برگشتیم ولی هنوز فرصت نکردم بنویسم ازش.

یک سفر معرکه.

سفری که در ابتدا و در اولین مواجهه با هتل، داشت به بدترین سفرمون تبدیل می شد. و تکمیل ماجراها با جا گذاشتم تمام کارتهای بانکی تو خونه. اما...

اما بعد از یکی دوتا تماس و باز هم خوردن به درهای بسته، رگ اصلی قصه دستمون اومد. اونجا بود که دوتایی تصمیمی گرفتیم. و فهمیدیم که سفر رو نه با امکانات و شرایط، که با حال و رفتار و فکر خودمون باید خوب کنیم.

نتیجه ی این تصمیم، سفری رو برامون به ارمغان آورد که تنه به واژه ی زیبای "رویا" می زنه.

عالی. رویایی. مسحور کننده.آرامش بخش. دل بر. و در نهایت عشق خالصصصصصص.

 

 

 

 

 


پی نوشت:

اون نگاهی که تو چشمهام کرد و وایساد و نرفت، تا عمر دارم خاطرم می مونه. انگار از اونها و از اون طبیعت بودم و من رو مهمان نوازانه تو جمع خودشون پذیرفته بودن و حتی دور و برم مثل پروانه می چرخیدن.

رضا سرم رو می آورد بالا که"بابا نفس هم بکش" ولی من غرق رویا و قصه پردازی ها بعد از دیدن هر کدومشون بودم و توی ذهنم به دنبال عبارات مناسب برای ادا کردن حق مطلب بودم. برای توصیف اونهمه زیبایی و شگفتی. 

هووووووووممممممم

 

 

 

بوس به رویای قشنگم

هوالرئوف الرحیم

استاد از ضریح امام رئوف عکس فرستادن که به یادتون و دعاگوتون هستم...

تشکر کردم و گفتم انصراف دادم. و گفتم "امید" دارم بلاخره یه روزی وقتش می رسه...

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

یه دونه کیک 6 نفره خریدیم مثل هر سال رفتیم خونه مامان تولدشونو تبریک بگیم.

جلو در که رسیدیم دیدیم نفر شماره ی یک هم اونجاست. قیافه مو برای رضا کج و راست کردم و رضا گفت عیب نداره بیا حالا.

رفتیم تو و دوساعتی طول کشید تا چایی حاضر شد و تولد تولد. اون گذشت رسیدیم به بخش برش کیک. من به امید یه برش گنده ی کیک رفته بودم. حتی قهوه هم با خودم برده بود. یه برش چیپسی و نازک بهم کیک دادن در حد 3 تا چنگال. :(  بعد که به تکه های آخر کیک امید بسته بودم به فرمان مامان برای نفر شماره ی 3 و 5 هم کنار گذاشته شد. 

خیلی بدم اومد و با دماغ آویزون اومدم خونه. 

کیک 6 نفره رو که بخورن قشنگ سیر بشن رو بین 13 نفر تقسیم کردن. :( انقدرم خوشمزه بود و گشنه بودم، که وقتی داشت می رفت تو یخچال، گویی که جانم می رفت...

به قول دوستم گریه ی حضار...

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

برای اون دوتا مانتوهام دوتا روسری گرفتم ماه.

ولی نمی دونم چرا برای پوشیدنشون اضطراب دارم. همش فکر می کنم به حد کفایت خوشگل نیستن.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

الان تو رختخواب. هی این پهلو اون پهلو می کردم و تو هر پهلو یاد یه بخش از زندگیم می افتم که گره ی کوری افتاده بود و من جنگجو نبودم.

خب بعضی از آدمها هم اینطورین.

من تنها گزینه ای که باید اون چیز برام داشته باشه راه اومدنشه. باید دوستش داشته باشم و اون چیز هم من رو دوست داشته باشه تا بتونم باهاش راه بیام.

چند باری در می زنم. باز نکردن می رم. محکم هم می رم. نه شکست خورده.

تو دوستی هام. تو انتخابهام.

الان داشتم به سال کنکورم فکر می کردم که دستیار پزشک بودم. البته اولش. بعد شدم منشی و خدا رحم کرد آبدارچی نشدم. و شاید هم شدم... 25 هزار تومن حقوق می گرفتم. چقدر تحقیر. صبر. صبر. صبر. ولی جنگ نکردم. نایستادم حقم رو بگیرم. کارم رو با جدیت تا جایی که سرم می شد ادامه دادم. ولی وقتی باهام راه نیومدن، بوسیدم و کنار گذاشتمشون.

کاردانی هم همینطور. من که اونقدر تلاش کرده بودم تا بهش رسیده بودم. با تغییر رشته و کلی درس خوندن، وقتی داخلش قرار گرفتم و دیدم چقدر باهام ناسازگاره، اول هر ترم می خواستم بگذارمش کنار. مامان زوری کشوندم تا مدرکمو گرفتم. با نفرت هم گرفتم. با صلابت ازش دور شدم.

ولی وقتی وارد کارشناسی شدم؛ که می دیدم جنگ کردنم فایده داره. باز تغییر رشته و موفقیت همراه با لذت. تو کارشناسی به طور واضح تلاشهام به نتیجه می رسید. حسابی کیف کردم.

ماجرای عشق 10 ساله هم همینطور. دیگه فقط خواجه حافظ از اون عشق با خبر نیود. بعد بیان بگن "فکر نمی کردیم جواب مثبت بدی" و برن برای فرد دیگه شیرینی بخورن و تازه بیان بهت بگن "حالا نظرت چیه؟؟؟؟"معلومه که نمی ایستم. معلومه که رها می کنم. هرچند که بند بند وجودم تا مدتها درد می کرد از این رهایی. ولی انجامش دادم. با صلابت. پشت عشق آن روزهام رو هم برای رسیدن به دختر شیرینی خورده اش، گرفتم و با همه هم بحث کردم که چرا به این انتخاب احترام نمی گذارن؟!

سرکار اولم. موسسه تبلیغات. موفق بودم. خیلی. یک میخ سر راهم بود که رئیس بر نمی داشت. پول هم نمی داد. صبر کردم. راه اومدم. راه نیومدن. گذاشتمشون کنار. هرچه دنبالم پیغام فرستادن راضی نشدم. و وارد کار دوم شدم. انتشارات. موفق بودم. همچنان. ولی توهین باعث شد باز با صلابت بیام بیرون. بدون اینکه به خودم ناراحتی ای وارد کنم. چقدر شاد بودم حتی.

دیشب هم همینطور شد.

هر چی نوشتم، تا می اومد به نتیجه برسه، خستگی کار روزانه گند می زد توش. تلاش مضاعفم برای رسیدگی موازی خونه و بچه ها و خط و رضا، نتیجه نداد. داشتم از همه اش می افتادم. 

داد دیشبم سر رضوان. تذکر رضا. "فهو" ای که لحظه ی آخر خودش رو کج کرد و در نیومد. فسقلکی که یک بند جیغ می زد و در نهایت رسیدگی بهش تمرکزم رو از بین برد. رضایی که سر پسته ها نشست و فسقل مدام گریان رو رها کرد. مامانی که تا خرخره تو کار خونه ی خودش بود. ریحانه ای که سلام رو جواب می داد و د برو که رفتیم. و ... همه اینها بود و من جنگجو نبودم که با پررویی هرچه تمام تر پیش برم و عین خیالم نباشه.

خسته بودم. به مرسده، مدیر پروژه، پیغام دادم و انصرافم رو اعلام کردم. ولی به دوستهام و استاد خبرش رو ندادم که رائ م رو نزنن.

دائم به خودم می گم برای این کار خیلی وقت داری. ولی فسقلک فقط الانه که برای اولین بارها میشینه. تا می تونی نگاهش کن. تا می تونی بچلونش. ببین رضوان دیگه اجازه ی در آغوش کشیدنش رو بهت نمیده. اگرم بده به شدت سرده. ولی این فسقل رو می تونی تا نفس داره و نفس داری بچلونی و تلخی انتخابت رو با نرمی و شیرینیش از کامت دور کنی.

دائم به خودم یادآور میشم تمام زنان موفق و فعال اطرافم رو. که از زمان تحصیل بچه هاشون شروع به کار و فعالیت کردن.

مدام به خودم می گم: 

هنوز وقت هست. هنوز کلی وقت هست. اگر زنده باشی. فعلا به عشقت برس. به بچه ها و زندگیت. حتی به رضا. رضایی که با دسته گل داوودی سفید خونه اومد تا بخاطر تذکر دیشبش عذرخواهی کنه. رضایی که داره به آب و آتیش می زنه که شادت کنه. حتی به نظر خودش هم کلی کار کرده تا شرایط رو برات فراهم کنه(یک ساعت پارک با بچه ها. یک ساعت با رضوان که مفید نبود و تمام مدت فسقلک کار داشت و یک کلمه هم ننوشتم. )

نوشتنم به این دقت و با جزئیات برای سالهای بعده.

بدونم چی شد.

بدونم چرا.

بدونم کی مقصر بود چرا.

بدونم به چه چیزهایی فکر می کردم که اینطور شد...

 

 

 

همین.

هوالرئوف الرحیم

همه چیز رو جمع کردم.

روی میز دستمال کشیدم و رومیزی رو هم پهن کردم.

 

 

 

 

تمام...

هوالرئوف الرحیم

کار نوشتن اصلا خوب پیش نمیره.

بر خلاف اولش که ذهنم باز باز بود، الان قفل شدم چه قفلی.

تمام امیدم به مفهوم آنچه می نویسم هست.

زمان رو از دست دارم می دم و حسابی در تنگنام.

خیلی هم خسته شدم.

رضا بعد از حرفهایی که بهش زدم و درد دلی که باهاش کردم، امروز خیلی کمک کرد. 

عجیبا غریبا هاااا.

با اینکه خودش از سر کار اومد نتونست بخوابه و سردرد شدید داشت، جفت بچه ها رو برداشت و یک ساعتی برد پارک.

جفتشون رو کشته مرده تحویلم داد که شام خورده نخورده رفتن تو رختخواب.

منم تو اون یه ساعت آخرین چیزی که به ذهنم رسید رو اجرا کردم و به کل خوردم به دیوار و مغزم درد گرفت.

همش فسقلک به خاطرم میاد که این روزها یک سانت یک سانت با تمرین و تکرار داره پاهاش رو به دهنش می رسونه. و احتمالا تمرین تقویتی هست برای نشستن. چیزی که از روز 26 شهریور آغازش کرده.

تا میام ناامید بشم و کل دم و دستگاه رو جمع کنم، اون میاد به ذهنم و باز میشینم به فکر کردن.

خیلی خستم. 

خدایا یه کمکی بفرست.

روزنه ی امیدی. چیزی. 

 

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

امروز همگی دوستهای کاردانی دور هم جمع شدیم.

بچه هایی با قدمت دوستی 15 ساله. یعنی این مهر که بیاد میشه پانزده سال. غم و شادی های زیادی رو با هم بودیم. خستگی ها نا امیدی ها شادی ها. امروز هم به شادی گذشت. شادی دور همی برای ازدواج و بچه دار شدن یکی دیگه مون. 

 

خیلی حس کردم دوستشون دارم. الهی شکرت خدا بخاطر دوستهای خوب.

حتی همون گزینه که با هم تو قیافه ایم. البته الان بیشتر از طرف منه.

خلاصه که خوش گذشت و از اون مهمتر، کار انجام ندادم و برام دردناک نیست. چون کلی از بچه ها انرژی گرفتم. خدا کمک کنه فردا بتازم. 

رضا هم امروز که من نبودم با دوستش رفته رستوران و برای نهار فردامون هم کلی غذا گرفته و خیالم راحته.

فقط خدا پلیز نتیجه گیری مثبت. پلیز عشق عجیب...ازون کار راه اندازها.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

درست 3 روزه که تلاش می کنه برای نشستن. و امروز به طور کامل و بدون هیچ کمکی نشست. مدتها.  از 26 تا 28 شهریور.

تازه می خواستم برم براش ازین بالشت محافظها بگیرم. نیاز نشد اصلا. عجیب ها. مثل راه رفتن رضوان بود. یک دفعه ای و کامل.  و اینکه رضوان شش ماهشو رد کرده بود و هنوز خیلی خوب نمی نشیت. ولی فسقلک انگار برای بازی باهاش عجله داره و تند و تند مراحل رشد رو سپری می کنه تا برسه به خواهرجونش.

 

 

 

 

خدا برام حفظتون کنه گل دخترهای عزیزم...

هوالرئوف الرحیم

رضا دکتراست.

من کارشناسی.

خواستم ارشد صنایع دستی بخونم، نگذاشت.

گفت تو دانشگاه فقط پول و عمرت تلف میشه. هر بخشی که تمایل داری تو دانشگاه تخصصت بشه رو کلاس ثبت نام کن برو.

اون موقع که اوایل ازدواجمون بود و تا خرخره تو قسط و قرض دانشگاهش بودیم و به معنی واقعی کلمه آمریکا بودیم و هیچ کاری نمی شد انجام بدیم، این حرفش بسیار حکیمانه بود و کلی تو دلم راه پیدا کرده بود و به همه هم می گفتم.

اما الان...

پشیمونم واقعا...

برام شرایطی رو فراهم نکرد به هیچ کدوم از کلاسهای محبوبم برسم. بر خلاف من که همه جوره تلاش کردم تا پشتیبانش باشم.

اول از همه تازه عروس بودم (از روزهای اول عقدمون که جواب مصاحبه ش اومد و معلوم شد قبول شده.) دو سه روز تو هفته همش می دیدمش. همش دانشگاه بود یا در حال درس خوندن.

بعدش مدتها طول کشید تا امتحان زبانept ش رو قبول شد. (از وقتی رضوان نبود. تا 2 سالگی رضوان.)رضوان رو که باردار شدم دیگه باهاش تا دانشگاه نرفتم ولی تا قبل از اون تمام مدتی که سر جلسه بود، پشت در دانشگاه همراهش بودم.

برای گرفتن پایه ی 1 همه جوره همراهیش کردم.چندین روز خونه برادرش تو کرج سکنی گزیدم با بچه ی کوچیک بره کلاس. بعد رفتیم اراک برای امتحاناتش. نه یکبار نه دو بار، بیست چند بار و کلش شاید 2 سااال شد. زمستون و تابستون. البته حسن هایی برامون داشت که همش مسافرت بودیم. ولی سخت هم بود. از اون مهمتر احساس خودم که دلم می خواست همه جوره من رو حامی خودش بدونه با توجه به تخریبهایی که خانواده ش سرش می آوردن...

ولی...

ولی جواب ازش ندیدم. تلافی ای نکرد. به غیر اون کلاسها که هر بار به یک بهانه مخالفت کرد، تو شرایط ویژه ای که الان داخلش هستم و تو این چند سال چندبار برام پیش اومده، همدلی ازش ندیدم. حمایت. پشتیبانی. هیچی.

و این دلم رو می شکنه.

و این باعث میشه پشیمون باشم.

خیلی ازش انتظار همراهی داشتم. انتظار پل ساختن یا هموار کردن مسیر، برای رسیدن به اهدافم. به آرزوهای آتنا تایپیم. ولی نکرد.

من ولی مثل یک جنگجو اول از همه؛ از سد اون عبور می کردم بعد موانع احتمالی بعدی. به کلام تشویقم می کنه ها ولی در عمل... 

دلم گرفته ازش.

منم دوست دارم کما فی السابق فعال و موفق باشم. 

دلم ازش پره...

ناراحتم.

دل شکسته م.

حس می کنم حقم این نیست.

همش خودم رو به آینده دلخوش کردم. شاید شرایط عوض شد. شاید بچه ها که بزرگتر شدن همراهی کرد و هزار شاید دیگه. 

هووومممم. من الان تماااام وظایف معمولم رو دارم. و به بهترین وجه ممکن هم انجامشون می دم. پخت و پز. خونه داری. بچه داری که خودش هزاران کاره. در کنارش کار جدیدم هم اضافه شده. خیلی ایول دارم بابا. استیکر بازوی قهرمان باباااا.

 

 

 

 

با تشکر از "من" خوب و قوی خودم

با تشکر از خدا برای آفرینش این "من"

با تشکر از خدا که هست و می بینه

بوس بهش حتی