گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

خلاصه که تولدش به بدترین شکل ممکن تموم شد.

یه کیک خودم پز براش تهیه کردم و بدون کادو سر و ته قضیه هم اومد.

بهش گفتم این اولین ساله که هیچی پول ندارم. من اینطور تولد گرفتن رو دوست ندارم. و همه اینها واسه فردین بازی نابجایی هست که انجام دادی.

گفت اون موقعی که اون کمک کرد رو یادت نمیاد. گفتم اون به فرض 100 تومن داشت، 40 تومنش رو به تو داد، 40 تومنی که دست هم بهش نمی زد. اما تو تمام 100 تومن روتین زندگیمون رو ورداشتی به قول خودت یه روزه دادی اونم به کی؟ بد حساب ترین موجودی که می شناسم. 

حرفم رو قبول داشت...





قسم خورده امروز ازش پس بگیره.

منم باور کردم...

اونم داد...

هوالرئوف الرحیم

زیر سرُم که بودم، و تمام مابقی روز که داشتم می گفتم خدایا چه گرفتاری شدیم و چه غلطی کردیم، تمام آنهایی که با وضع بد مواجه بودن به ذهنم اومدن و با خودم می گفتم آیا من اونها رو مسخره کردم؟ یا بهشون فخر فروختم که این نصیبم شد؟ یادم هست که هر بار می گفتم، چشمهام رو می بستم و خداروشکر می کردم. هر بار. 

شب که تب رفت و حالم روبراه شد، فقط جگرم کباب بود برای حضرت سجاد علیه السلام در آن روز عظیم. با تب قاشق گرفتن در دست سخت هست، چه رسد به رزم. 

و از اون به بعد که اوضاع عادی شد، مثل قبلی شد، جز این معده درد که قبل فقط نفخ بود، باز شاکرم.

خدایا حواسم باشه، دیگه برای کسی نشینم با آب و تاب از خوشی هام بگم. بلکم دلش بلرزه... گناه دارن مردم، وقتی می گن:

"خوش به حالش"






خدایا نمی تونم ننویسم می دونی که، لطفا اثر بد از نوشته هام برای کسی قرار نده

من برای یادگار می نویسم، نه دل سوزوندن...

هوالرئوف الرحیم

دلم داشت می ترکید وقتی عکسش رو دیدم. دلم خواست مامان و باباش هرگز با چنین وضعی نبیننش. اسکرین شات گرفتم و بعد یاد امام علی(علیه السلام) افتادم. که گناه مسجل دیده رو می گفتن ندیدم. اسکرین شاتها رو پاک کردم. ولی با رضا در موردش حرف زدم. رضا خیلی نگران اینه که من هم به وضع مادر این بیفتم. به خاطر همین حرفها. خودم هم نگرانم. 

آخه به ما چه. خودمون رو تو این دوره و زمونه بچسبیم که داره باد می برتمون... فقط در دلم استغفار می کنم و پناه می برم به خدا و تبری می جویم...





هوالرئوف الرحیم
دیدم زمزمه های تو خونه ممکنه کاری کنه که سوتی بشه و بعد که فهمید ناراحت بشه دیر گفتم.
همون موقع که داشتم به این مسئله فکر می کردم، خودم، به خودم گفت:
"یعنی برات مهمه؟ یعنی ناراحت شدنش برات مهمه؟"
باور کردنی نیست که بگم نه برام مهم نبود. ولی ندای خر درونیم دلش می خواست این راز، سر به مهر نمونه.
وقتی بهش می گفتم، فیلم گرفتم، برخوردش بی نهایت دور از انتظارم بود. خیلی پشیمون شدم. خیلی. 
و یک پشیمونی بسیار بزرگ تر از حرف زدن باهاش در مورد مسائلم:
"اینکه اون هم با غریبه ها هیچ فرقی نداره"





یاد حرف لیلا افتادم. سالها قبل. سالها قبل از ازدواجم حتی. 

هوالرئوف الرحیم

فکرش رو هم نمی کردم.

امروز خیلی سخت بهم گذشت. 

برای نماز مغرب رسما می گفتم خدایا غلط کردم.

سورپرایزهام هم همه شون پرید. ولی یک سورپرایز، بدون فیلم دوربین اتفاق افتاد. با چشمهام بلعیدم تمام ری اکشنهاش رو. ذوق چشمهاش. ذوق چشمهاش. 

خیلی خوشحال شد. گل از گلش شکفت. و من شاد از این اتفاق.





شب، یه استامینوفن 500 همه چیز رو سروسامون داد.

هوالرئوف الرحیم

برای مریم، که معرفم به محل کار اولم بود و اصولا آدم فعال و توخونه بند نشوئیه، از خودم گفتم. اینکه  کفتر جلدم و تو خونه هست که آرامش دارم و کارهای مورد علاقه م آشپزی و رسیدگی به کارهای خونه هست و ...

باشعورانه ذوق کرد. احترام گذاشت، مخصوصا از کارهای متفرقه م که مطلع شد. گفت: 

تو اونی هستی که مردها دوست دارن.

خندیدم... 






پی نوشت:

به هر حال که رضا اون طوری که من انتظارش رو دارم قدرم رو نمی دونه.

الان اگه اینجا رو بخونه کلی دری وری میگه بهم که چه نمک نشناسم :))

هوالرئوف الرحیم

اولای تابستون وقتی از باشگاه اومدم دیدم رضوان و فینقیلی تو دو تا تشت آب دارن بازی می کنن. همسایه بالایی و بابا هم پیششون بودن. رضوان داشت می لرزید و تندی آبش کشیدم و روی پله ها پوشکش رو عوض کردم و تمام.



دیشب که گییییر داده بود تو پله ها خاله بازی کنه قبل از خواب پوشکش رو بردم همونجا روی پله ها عوض کردم. همینجوری بهش گفتم:

"تا حالا پیش اومده که تو راه پله عوضت کنم؟"

بعد خاطره ی بالا رو برام تعریف کرد. و هرچی بیشتر ازش از اطراف ماجرا پرسیدم دقیق تر جواب داد.

فکر کنم حافظه ش به خودم رفته وگرنه رضا که تو خاطرات اوضاعش خرابه.





هوالرئوف الرحیم

دیروز بعد از 4 سال زنگ زدم به مریم.

برام خیلی برخوردش جالب بود. و حافظه ش. حتی اسم رضا رو هم یادش بود. دقیقا کسی که دوست دارم باهاش برخورد داشته باشم. حوصله تعریف کردن قصه های تکراری رو ندارم خب.

بعد تو باشگاه خانم 53 ی به چندتا از حرفهای خیلی قبلم اشاره کرد که منم تعجب کردم و برام جالب شد. فکر می کردم ازینایی هست که حافظه ی خوبی نداره و دوست نداره کسی هم بهش حرفهاش رو یادآوری کنه. ولی کماکان من این تصمیم رو پیش گرفتم که خیلی حرفهای اطرافیانم رو پیگیری نکنم.

چون هرف من باز کردن سر حرف و مراوده ست ولی اونها شاید چیزهای منفی رو برداشت کنن.





هوالرئوف الرحیم

رضا قول مساعد داده که این ماه یکم بهم پول بده.

یعنی اینطوری شد که بهش گفتم تا یه هفته ی دیگه به میزانی پول نیازمندم اونم گفت سر برج انشاالله.

حالا نیازم چیست؟ 

تدارک تولدش... نمی تونم بی خیال باشم...



از اون طرف قراره 100 تایی که شدم بهم جایزه بده. یعنی انشاالله همین هفته.

از اون طرف تر برای عروسی فاطمه باید آرایشگاه اساسی برم.

150 تومان هم خمسمون شد. 

فعلا همینا سر به فلک می کشه... 





خدایا یکی از اون گونی های پر از پولت رو هم این وری بنداز لطفا...

هوالرئوف الرحیم

مامان زنگ زدن کلی تشکر بابت تولد. 

با یه تیر دو نشون زدم.

هم مامان هم بابام رو شاد کردم.