گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

سر کوچه یه لباس فروشی هست، یه تی شرت زرد جاااالب پشت ویترین گذاشته بود قیمت کردم مغزم سوت کشید.






نچ باید برم بازار....

هوالرئوف الرحیم

خیلی خیلی خوش می گذره تو این دورهمی، خیلی. الهی مستدام بمونن. دور هم جمع کردن این هفتادو دو ملت خیلی سخته. ولی موفق شدن. الهی که خیر ببینه بانی ش.





امشب شدیدا به رضا افتخار کردم.


پی نوشت:

جزء 9 بهم رسید.وای که چه عشقید شما.

هوالرئوف الرحیم

دیشب تولد بابا بود.

8 تا 12، تا فرق سرمون بردمون تو استرس. با اینکه رضا و محمد به دوستهاشون زنگ زدن و خبری نبود، ولی مردیم تا اومدن و از ساعت 12 تولد بازی شروع شد، همزمان با خندوانه. 

خیلی خوشحال شدن. وقتی شب (نصف شب) رفته بودم پیششون که صحبت کنیم، فیلمهای تولد رو که دیدیم، گفتم اینجا که دیگه متوجه شدین؟ می گفتن نه. و دو سه بار این رو گفتن و واقعاً خوشحال شدن از این جشن تولد مفصل و اساسی و سورپرایز.

ازون تولدهایی بود که به دلم نشست. هر کس به قدر توانش، که کم هم نبود، کمک کرد تا یه جشن خوب از آب در بیاد. حتی رضوان.

عالی عالی.

عکسهاش رو برای مامان فرستادم، ولی هنوز ندیدن. خوشحال خواهن  شد که در نبودشون همسر دلبرشون رو تا این حد تحویل گرفتیم.




حالا از دیشب برای تولد رضا فکری شدم.

کاغذ کشی های در و دیوار رو رضوان دوست داشت. شاید بازش نکنم تا تولد رضا. 

ولی کادو، هیچیییییییییی ندارم که براش بخرم.

کلی چیز هم می خواد.

تی شرت، صورتی ملایم. بادمجونی، زرد.

ادکلنِ ریاستی و جلسه ای.

شلوار لی سرمه ای. حتی آبی.

ئووووم.... 

فعلاً اینها مهمه.

مخصوصاً شلوار لی...






هوالرئوف الرحیم
رضوان که 6 ماهه شد، یکی از سختی های اون روزهای من شروع شد.
علاوه بر خستگی مداوم از پختن غذاهای عجیب غریبش و شستن دم و دستگاه آماده سازیش، شستن تمام لباسهای خودم و رضوان و احتمالاً در و دیوار هم جزو برنامه هر روزه و بلکم چند بار در هر روزم بود. 
هیچ یادم نمی ره که سفره رو از وسط سوراخ کرده بودم و از سرش رد می کردم که جم نخوره و فقط غذاش رو بخوره. البته تمام آنچه پیش بینی می کردم یکی دوبار بیشتر جواب نمی داد و در نهایت تمام لباسها و سر و صورت هر دو مون باید شسته می شد.
اون روزها فکر می کردم، یعنی تا آخر عمرش باید اینجوری غذا بخوره؟ یعنی گرفتاریم تا آخر عمر ادامه داره؟ یعنی بیچاره شدم؟ یعنی دیگه هیچ وقتی ندارم که "بشینم" چه رسد به انجام کارهای شخصی؟
ولی گذشت. خیلی زود گذشت. و الآن حتی نیاز نیست دور دهنش رو تمیز کنم بعد از غذا.  
و اما...
مرحله دیگه ای از رشدش شروع شده. و خودش وارد این مرحله شد. بدون اصرار و آموزش. و می فهمم که همه بچه ها یک سِیری رو باید سپری کنن، دیر و زود، تا به مرحل مختلف برسن.
الآن رضوان شروع کرده و برای "پی پی" صدام می کنه تا بریم دستشویی. منم بدو می رم. با اینکه اکثراً یه مقداری تو پوشک اتفاق افتاده، ولی این شروع رو غنیمت می شمارم و خیلی سریع خودم رو بهش می رسونم.
و هر بار، باز یاد اون روزهای 6 ماهگی می افتم. که باید تمام لباسهامون و حتی خودمون رو می شستیم... 
بعد از هر بار رفتن به دستشویی یه چیز جدید یاد می گیرم که کمتر هم من، هم خودش، نجس بشیم و بعدتر آب الکی مصرف بشه. 


فقط دارم فکر می کنم، کی مثل مادر، می تونه اینهمه کثافت رو ببینه و ذوق کنه، اینهمه بوی گندی که تا نیاد بیرون و یه چیز معطر رو بوکنه از دماغش نمی ره، ولی باز هم عشق کنه، البته که جیغ و داد و صبوری تو کارم نیست، ولی واقعاً دارم از رشدش عشق می کنم. اینکه هر بار با من داره بزرگ و بزرگتر می شه. و کی باور می کنه که من با این دست و پای دراز، هر روز با این فسقلی رشد کنم؟








هوالرئوف الرحیم

بلاخره دلم رو برد.

در چنین روزی بهش اقرار کردم که عاشقش شدم.

و از اون روز 5 سال می گذره.


***


این تاریخ از تاریخ بله برون و عقد و عروسیمون هم مهم تره.

موجودیم صفر هست و نتونستم وسایل رد ولت رو تهیه کنم. کیک ساده هم شاید نتونم درست کنم. فعلا براش یه کاسه ی بزرگگگگگگ سالادشیرازی و یک کاسه ماست و خیار درست کردم که با لوبیا پلو بزنه بر بدن و کیف کنه در این روز زیبا.

انرژی مثبت باشگاه امروز رو هم می خوام تقدیمش کنم. تا این گره های کوچولو کوچولو ولی زیادش باز بشن. (چند بار تا به حال اثرش رو تو کارهاش دیدم، خدا می دونه!)

خدایا ممنون که بهم دادیش

:*





هوالرئوف الرحیم

عذرخواهی کرد. 

گفت که چقدر صبح بخاطر اینکه دیشب من رو ناراحت کرده کارهاش گره خورده. دیر بیدار شده و ...

من خنگ هم ورداشتم پستم رو بهش نشون دادم که همگی آن اتفاقات از طرف من بوده نه خدا.

هیچی دیگه از اون حالت ملکوتی در اومد و یه بند چیزهای کشدار بود که نثارم می کرد. منم قاه قاه می خندیدم.


:))



هوالرئوف الرحیم

این خیلی طبیعیه که یه نفر یه نفر رو دوست داشته باشه و بدش نیاد باهاش رفت و آمد داشته باشه.

از اون طرف...

این خیلی طبیعیه که اون نفر هم از این نفر خوشش نیاد و نخواد که با هم ارتباط داشته باشن.





هوالرئوف الرحیم

یکی از غرهایی که پریشب رضا می زد، به جون بابای خدا بیامرزش بود. من هم البته تا حدی قبول کردم حرفش رو.

سمت خدا، با اونهمه احادیث و روایت به عنوان کلید کیمیاگر به سراغم اومد. و بعدتر، اینستاگرام رهبری، و بعد توکان. 

حالا به این فکر می کردم که اون چیزی که ما بودیم و عمل کردیم، از روز اول ازدواج تا امروز، درست بوده. 

دارن پدرمون رو با چشم و هم چشمی؛ و با تجمل گرایی هاشون در میارن. دارن همه چیزمون رو ازمون می گیرن. 

روی کارتشون هم دم از جهاد و شهادت می زدن. دم از پیروی از رهبری. دم از ائمه ی اطهار. 

خدایا به دادمون برس...





با تمام وجود امیدوارم بیام و بگم که اشتباه فکر می کردم.

هوالرئوف الرحیم

تو فضایی که همه به هول و ولای برج سازی و تراکم افتادن، امروز یه خونه دو طبقه قدیمی دیدم که قبلا آجر معمولی بود. حالا، در حال سنگ کردن بود. یه سنگ قشنگ. 

خیلی از "خود" بودنش خوشم اومد.

اینکه نخواسته استقلال و اختیارش رو از دست بده. اینکه خواسته مرتب باشه ولی در حدی که توانش رو داره، اینکه به چشم و هم چشمی مرسوم این حوالی اهمیت نداده. 

خیلی برام قشنگ بود. خیلی.






هوالرئوف الرحیم
صبحانه شیک رضوان رو آماده کردم. قهوه م رو خوردم و لیوانش رو کنار گوشی گذاشتم بمونه و رفتم باشگاه. چندتا دیگه از بچه ها هم جلو در ایستاده بودن، گفتن تعطیله. به علت تعمیرات. 
ناراحت شدیم که جلسه قبل بهمون خبر نداده بودن و هلک هولوک کشوندنمون...
داشتم مرور می کردم. اینو که دیدم، برگشتم و همینطوری زمزمه می کردم که یهو به خودم گفتم چرا برم خونه؟ برم یه دل سیر بدون دغدغه تو شهروند بگردم. رفتم طبقه دوم.
کلی گشتم و خوش گذروندم و چیزهای قشنگ دیدم. وای لوازم التحریر، لازم التحریر دوست داشتنی.


این رو گذاشتم جزو اون لیست نوازش به خودم. کاری کردم به "خود"م خوش بگذره. چندتا چیز هم نشون کردم با رضا بخریم.
خلاصه که این طور.