- ۹۷/۰۵/۲۶
- ۰ نظر
هوالرئوف الرحیم
سر کوچه یه لباس فروشی هست، یه تی شرت زرد جاااالب پشت ویترین گذاشته بود قیمت کردم مغزم سوت کشید.
نچ باید برم بازار....
هوالرئوف الرحیم
سر کوچه یه لباس فروشی هست، یه تی شرت زرد جاااالب پشت ویترین گذاشته بود قیمت کردم مغزم سوت کشید.
نچ باید برم بازار....
هوالرئوف الرحیم
خیلی خیلی خوش می گذره تو این دورهمی، خیلی. الهی مستدام بمونن. دور هم جمع کردن این هفتادو دو ملت خیلی سخته. ولی موفق شدن. الهی که خیر ببینه بانی ش.
امشب شدیدا به رضا افتخار کردم.
پی نوشت:
جزء 9 بهم رسید.وای که چه عشقید شما.
هوالرئوف الرحیم
دیشب تولد بابا بود.
8 تا 12، تا فرق سرمون بردمون تو استرس. با اینکه رضا و محمد به دوستهاشون زنگ زدن و خبری نبود، ولی مردیم تا اومدن و از ساعت 12 تولد بازی شروع شد، همزمان با خندوانه.
خیلی خوشحال شدن. وقتی شب (نصف شب) رفته بودم پیششون که صحبت کنیم، فیلمهای تولد رو که دیدیم، گفتم اینجا که دیگه متوجه شدین؟ می گفتن نه. و دو سه بار این رو گفتن و واقعاً خوشحال شدن از این جشن تولد مفصل و اساسی و سورپرایز.
ازون تولدهایی بود که به دلم نشست. هر کس به قدر توانش، که کم هم نبود، کمک کرد تا یه جشن خوب از آب در بیاد. حتی رضوان.
عالی عالی.
عکسهاش رو برای مامان فرستادم، ولی هنوز ندیدن. خوشحال خواهن شد که در نبودشون همسر دلبرشون رو تا این حد تحویل گرفتیم.
حالا از دیشب برای تولد رضا فکری شدم.
کاغذ کشی های در و دیوار رو رضوان دوست داشت. شاید بازش نکنم تا تولد رضا.
ولی کادو، هیچیییییییییی ندارم که براش بخرم.
کلی چیز هم می خواد.
تی شرت، صورتی ملایم. بادمجونی، زرد.
ادکلنِ ریاستی و جلسه ای.
شلوار لی سرمه ای. حتی آبی.
ئووووم....
فعلاً اینها مهمه.
مخصوصاً شلوار لی...
هوالرئوف الرحیم
بلاخره دلم رو برد.
در چنین روزی بهش اقرار کردم که عاشقش شدم.
و از اون روز 5 سال می گذره.
***
این تاریخ از تاریخ بله برون و عقد و عروسیمون هم مهم تره.
موجودیم صفر هست و نتونستم وسایل رد ولت رو تهیه کنم. کیک ساده هم شاید نتونم درست کنم. فعلا براش یه کاسه ی بزرگگگگگگ سالادشیرازی و یک کاسه ماست و خیار درست کردم که با لوبیا پلو بزنه بر بدن و کیف کنه در این روز زیبا.
انرژی مثبت باشگاه امروز رو هم می خوام تقدیمش کنم. تا این گره های کوچولو کوچولو ولی زیادش باز بشن. (چند بار تا به حال اثرش رو تو کارهاش دیدم، خدا می دونه!)
خدایا ممنون که بهم دادیش
:*
هوالرئوف الرحیم
عذرخواهی کرد.
گفت که چقدر صبح بخاطر اینکه دیشب من رو ناراحت کرده کارهاش گره خورده. دیر بیدار شده و ...
من خنگ هم ورداشتم پستم رو بهش نشون دادم که همگی آن اتفاقات از طرف من بوده نه خدا.
هیچی دیگه از اون حالت ملکوتی در اومد و یه بند چیزهای کشدار بود که نثارم می کرد. منم قاه قاه می خندیدم.
:))
هوالرئوف الرحیم
این خیلی طبیعیه که یه نفر یه نفر رو دوست داشته باشه و بدش نیاد باهاش رفت و آمد داشته باشه.
از اون طرف...
این خیلی طبیعیه که اون نفر هم از این نفر خوشش نیاد و نخواد که با هم ارتباط داشته باشن.
هوالرئوف الرحیم
یکی از غرهایی که پریشب رضا می زد، به جون بابای خدا بیامرزش بود. من هم البته تا حدی قبول کردم حرفش رو.
سمت خدا، با اونهمه احادیث و روایت به عنوان کلید کیمیاگر به سراغم اومد. و بعدتر، اینستاگرام رهبری، و بعد توکان.
حالا به این فکر می کردم که اون چیزی که ما بودیم و عمل کردیم، از روز اول ازدواج تا امروز، درست بوده.
دارن پدرمون رو با چشم و هم چشمی؛ و با تجمل گرایی هاشون در میارن. دارن همه چیزمون رو ازمون می گیرن.
روی کارتشون هم دم از جهاد و شهادت می زدن. دم از پیروی از رهبری. دم از ائمه ی اطهار.
خدایا به دادمون برس...
با تمام وجود امیدوارم بیام و بگم که اشتباه فکر می کردم.
هوالرئوف الرحیم
تو فضایی که همه به هول و ولای برج سازی و تراکم افتادن، امروز یه خونه دو طبقه قدیمی دیدم که قبلا آجر معمولی بود. حالا، در حال سنگ کردن بود. یه سنگ قشنگ.
خیلی از "خود" بودنش خوشم اومد.
اینکه نخواسته استقلال و اختیارش رو از دست بده. اینکه خواسته مرتب باشه ولی در حدی که توانش رو داره، اینکه به چشم و هم چشمی مرسوم این حوالی اهمیت نداده.
خیلی برام قشنگ بود. خیلی.