گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

دفتر بیمه م رو که برداشتم وضو هم گرفتم و کتابمم گذاشتم تو کیفم که اگر فرصتی بود بخونمش.

رضا و رضوان رفتن خونه مامانش و منم وارد مطب شدم.

شانس نفر 11 رفته بود تو و من نفر 20 بودم و چه خوب شد کتابم رو برده بودم. کلی معطلیم به نفعم شد. تمام درسهام رو تثبیت کردم. یکی دو صفحه موند که وقتی رضوان رو بردیم تاب بازی، اونجا انجامش دادم و شب حسابی مسلط وارد کلاس شدم و معلمم هم راضییییی. 





هوالرئوف الرحیم

به خاطر نداشتم تو زندگی مشترکمون روزی تنهایی به خرید تره بار رفته باشم. بعد از به دنیا اومدن رضوان رو که مطمئنم. 

پریشب که رضا دیر رفت سراغ ماهی خریدن، و برنامه غذایی هفته رو همون اول کار به گل نشوند، گفتم خودم فردا می رم خرید. و تعجب کرد. 

دوران دانشجویی و حس و حالش به خاطرم اومد که چه کیفی می کردم برای خودم. هر چی دوست داشتم رو به هر شکل و اندازه ی مورد نظرم می خریدم.

رضوان زود بیدار شد، مثل خودم. صبحانه خوردیم و با کالسکه رفتیم خرید. دونه دونه چیزهای مورد نظرم رو با لذت خریدم. و چقدر این کار بهم انرژی مثبت داد. ماهی زنده هم نداشت و برگشتیم خونه.

وقت رسیدگی به خریدها انقدر انرژی خوبی داشتم و یک بند لبخند به لبم بود. رضا که اومد، براش تعریف کردم. آخرشم گفتم ازین به بعد خریدهامو خودم می خوام انجام بدم که بدونم چی می خرم و چقدر می خرم.





هوالرئوف الرحیم

چقدر قشنگ!

در روز عشق، با عشقم حسابی لج و قهرم و کوتاه هم نوموخوام بیام.






پی نوشت:

افتخار نداره ولی نماز صبحمون قضا شد. 6 و نیم با هول و ولا بیدار شدم و فهمیدم نماز قضاست ولی با پلادت هر چه تمام تر نرفتم بیدارش کنم که دیرش نشه.

ساعت 8 و نیم رفت سر کار... :(

هوالرئوف الرحیم

همه چیز امروز خیلی خوب بود. خیلی خوب. خرید تره بار با رضوان و نان و رسیدگی به کارهای خونه، حتی رسیدم تثبیت هم انجام دادم و دکتر هم رفتم. ولی خوشی فقط تا شب دووم داشت. سخت درس امروز که یکشنبه بود رو گرفتم و اگر التماس نکرده بودم، رضا به دادم نرسیده بود و رضوان رو نگه نداشته بود.

یکمی، نه، مقدار زیادی از دست رضا عصبانیم. پریشونیم رو سر رضوان خالی کردم... خیلی ناراحتم.

بی پول بودنهای اخیرمون هست. ناشکر بودنش هست. حسهای منفی فوق العاده ش هست. نق زدنهای بی دلیلش برای انجام کارهاش هست. و از همه اینها مهمتر بی احساس شدنش هم هست.

که اگر آخری نبود بقیه برام مهم نبود. باهاش که حرف می زنم میگه مشکل داخلیه مشکلی با تو ندارم ولی من رو اذیت می کنه. خیلی. 

الآن هم متاسفانه تنها تو پذیرایی خوابیدم. نپرسید خرت به چند من.

اه.



هوالرئوف الرحیم

مدل اسم فامیل که هر غذایی زودتر یادم بیاد و از دسته ی غذای روز قبل نباشه، برنامه هفتگی غذا درست کردیم.

امروز رو با قرمه سبزی پیش رفتیم و رضا برای برنامه فردا ماهی نخرید و پروژه از همین اول کار با شکست مواجه شد و من باز به چه کنم چه کنم برای وعده غذایی، افتادم.

صبح فردا وقت آشپزی ندارم. دارم میرم دکتر. و نمی دونم چی درست کنم.

دلم سبزیجات می خواد همش. شاید بعد از دکتر رفتم خرید و از چالش فردا هم سربلند بیرون اومدم. 





هوالرئوف الرحیم

تو کلاس با کسی دوست نمی شم و حرف نمی زنم.

از این خانم 53ی خوشم اومد و اونم از من خوشش اومد و با هم همکلام شدیم.

هفته ی پیش یه سری اطلاعات بهم داد تو صحبتهاش و من خیلی عادی شنیدم.

این هفته برای باز کردن سر صحبت به اطلاعاتی که اون دفعه داده بود اشاره کردم و چشمهاش گشاد شد! فهمیدم حساسه. ولی یه بار دیگه از دهنم در رفت و به اطلاعاتی که داده بود اشاره کردم و باز تو صورتش تعجب رو دیدم.


یه جوری شده که دارم از حافظه م اذیت می شم...

اصلا هیچ تلاشی برای حفظ کردن انجام نمی دم. خب چه کار کنم اینطوریم...

 


:(



هوالرئوف الرحیم

هر مادر نویی می دیدم که با کالسکه بچه ش می اومد داخل محوطه، به خودم می گفتم :

چرا فقط به رضا وابسته بودم برای گردش و تفریح؟

هیچی دیگه. حسابی که خودم رو تخریب کردم، به خودم قول دادم سر بچه بعدی و کلا از این به بعد، دختر خوبی بشم و بیشتر مواظب خودم بشم و با اینکه گردش با رضا بیشتر بهم می چسبه، برای خودم و تنهایی گردش کردنم وقت بیشتری بگذارم.







پی نوشت:

رضا از زمان استفاده کرده بود و زرشک پلوی محبوب مامان پزش رو خورده بود و یک لیتری هم آبغوره ی عسگری برام گرفته بود.

اینطوری هم به من خوش گذشت هم به اون.

هوالرئوف الرحیم

کار رضا که هر روز شده، من دردسر خانمهای خونه دار رو تازه فهمیدم. 

تا قبلش 48 ساعتش رو یه روز خورشتی یه روز قاطی پلو درست می کردم کارم راه می افتاد. بینش یه روز مرخصی می رفتم خونه مامان.

حالا دیگه نه. وضع فرق کرده. غذا کم آوردم. بعدش هم خسته شدم از هی گوشت و مرغ و سرخ کرده و خورشت خوردن.

امروز از صبح زود که خوابم نبرده و بیدارم، "کلجوش" یک ربعه م رو هم درست کردم. از باشگاه که برگردم فقط کشک رو باید بریزم جوش بیاد.

فردا هم انشاءالله با شاگردهای ریحانه می خوایم بریم پارک بانوان، رضا رو می فرستم خونه مامانش. 

جمعه انشاء الله مثل سبا، هر هفته برنامه هفتگی غذا می نویسم که هم خریدهاش رو انجام بدم، هم هی هر روز صبح مخم له نشه که چی بپزم.

دیگه اینطوری. 






هوالرئوف الرحیم

مفهوم کلیدی حرف دیشب دکتر بابایی زاد برای من این بود:

وقتی دو نفر که در یک رابطه سه نفره در عذاب هستن، می شینن و در مورد نفر غایب حرف می زنن و درد دل می کنن، سعی می کنن هم رو برای دشمنی بیشتر تحریک کنن. و این یعنی:

ما حقیریم

و کار دوم حقارت آمیز تر هم هست از حقارت اول.






حال خوب

16 مرداد 97


پی نوشت:

من به شخصه با حرف زدن با طرف هم کاملاً مخالفم. 

به نظر من همون ماجرای مگس نباشیم اثر بهتری داره. از روی کثافتهای متعفن موندن بپرهیزیم...

هوالرئوف الرحیم

"جیم" جلوی دختر عموش اومد کلاس بگذاره، من رو "خطاط" معرفی کرد و رضا رو "دکتر". چیزی که تو جمع خودمون همیشه با لفظ و حالت بد در موردش حرف زده می شه. 

وقتی گفت و تکرار کرد، منتظر عکس العمل دختر عمو موند. و باز روی اون عبارتها مانور بیشتری داد. باز ایستاد تا اطلاعات ته نشین بشه و ری اکشن بگیره. به من هم نگاه کرد و من دلم می خواست زودتر از این بحث بره بیرون. هیچ حس خوب و مثبتی نداشتم. فقط پز بود. مثل وقتی که به یاسین می گه "بیا برای رها فلوت بزن" و یا های دیگه...