گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

استعداد درخشانی، من رو بوسید و رفت. 

واقعیتش نه بوسه ش برام بوسه محبت داری بود، نه از روی میل بود. و فاز مثبتی در پی نداشت.

خلاصه که رفت و من تا برگردن راحتم و می تونم پنجره پذیرایی رو باز بگذارم. بدون نگرانی از شنیده شدن جیک و پوک زندگیم.






هوالرئوف الرحیم

بابا داره بر می گرده.

و این؛ هم غم داره برام هم شادی.

شادی دیدنش و غم دور شدن از منبع نور و آرامش و دعا.






هوالرئوف الرحیم
به کی بگم باور می کنه که بیست دقیقه راه خونه تا پارک رو، رضوان خوند:
ایران ایران
و من و رضا دستهامون رو دو طرف دهنمون گرفتیم و جواب دادیم:
هی هی
تمام اون زمان رو از ته دل خندیدیم و از ته دل شاد شدیم.
نهار هم دوتا ساندویچ خونگی فلافل خوردیم و سیب زمینی کبابی. اما شادی و سرزندگیش زاید الوصف بود. 




الحمدلله رب العالمین

پی نوشت:
این چنین مردمی هستیم ما. فقط کاش مسئلینمون لیاقتمون رو داشتن... 

هوالرئوف الرحیم

امروز آخرین روز کار بابا هست. بعدش یک چند روزی برای خودشون هستند تا بیان. با هم که حرف می زدیم گفتن: "فردا آخرین روز هست که بهم اجازه کار می دن..."

عصر جمعه ای دلم گرفته بود و تا اون ساعت شب حسابی فشار آورده بود و این جمله بابا باعث شد برم تو دستشویی که رضوان نگران نشه و تا می تونم زاااار بزنم.

این جور موقعها من توقع دارم رضا بیاد حالم رو بپرسه، ولی رضا پیشم نمیاد چون اعتقاد داره گریه خوبه و باید آدم راحت دل خودش رو سبک کنه و کسی مزاحمش نشه. بعدش هم نمی پرسه چت بود.

لعنتی. چرا انقدر فکر من و تو با هم متفاوته؟!





گفتم پیش پدر ما رفتید حواستون باشه برای من کلید بگیرید.

از لحظه ای که این حرف رو زدم، دل تو دلم نیست...

خیلی خیلی نیاز دارم به بازی کائنات.

به اتفاقات ماورائی مثل قبل...

هوالرئوف الرحیم

من و رضا ماه عسل رفتیم کیش. خیلی هم خوش گذشت و از هیچ گردش آبی دریغ نکردیم. غواصی و جت اسکی و یه عالمه شنا. تو فلامینگو با اون غذاها و مخصوصا صبحانه های عالیش هم کم کیف نکردیم. سفرمون هیچی کم نداشت. خیلی عالی بود خیلی.

عکسهاش رو خواهر عروس دید و دلش خواست. گفتم 6 ماه بعد عروسیمون رفتیم! گفت باشه ما هم 6 ماه بعد از عروسی رفتیم ماه عسل ولی همین دور و بر ها... بعد اونجا بود که فهمیدم رضا عجب کاری کرده برام.

اصلا رضا رو که از دید دیگران نگاه می کنم بیشتر ازش خوشم میاد. خودش تحفه ای نیست :)))) D: شوخی می کنم. بهترین هست. بهترین مرد روی زمین برای من.

بعد به استانبول رفتن عروس که فکر کردم، دیدم دست روی دست بسیاره. 

بعد غرهای سر رضا شروع شد و طبق معمول هم همه چیز سر هووی من، یعنی دکتری ش خالی شد.

گفتم اگر اونهمه پول رو به دانشگاه نداده بودیم الان کجا بودیم؟ چندتا سفر خارجی رفته بودیم؟ چه ماشینی داشتیم؟ الان کجاییم؟

بیچاره رضا، همیشه هم با حرفم موافقه. ولی رضا و درس اجزاء لاینفک هم هستن. موافقه ولی نمی تونه این راه رو باز نره، اگر به عقب هم برگردیم باز همین راه رو انتخاب می کنه...

هیچی دیگه. خودم رو الکی پیشش سبک می کنم هر بار به یه بهانه. اونم متواضعانه فعلا چیزی نمی گه. امیدوارم. واقعا امیدوارم بتونه از این همه سختی ای که کشید و به من رضوان هم تحمیل کرد، نتیجه ی خوب و درخشانی بگیره. من از طی این مسیر احساس خوبی نداشتم هرگز. امیدوارم انتهاش برام خوش آیند باشه. 









هوالرئوف الرحیم

وقتی فهمیدم عروس و داماد رفتن استانیول ماه عسل، اول از همه یک قضاوت بد کردم. بعد هم حسودی. آخ که چه خوبه اینجا رو کسی نمی خونه می تونم با خودم رو راست باشم...

پیش خودم گفتم آ، نمی گذاره ز با حجاب، همون یه تیکه پارچه که اصلا جایی رو نمی پوشونه، باشه و حتما از ایران کلی لباس برای اونجا خریده. بعد به ز فکر کردم که ممکنه دامن بپوشه؟ بعد همینطور از این ور به اون ور رفت ذهنم و یه کلاف بازشده ی به هم گره خورده باقی موند. بعد به خودم گفتم آیا تو کاری از دستت بر میاد، با توجه به روابطمون و پیشینه ی ز؟ دیدم نه، گفتم پس به تو ربطی نداره. تو فقط می تونی دعا وآرزوی خیر کنی. همین. 

بعد رفتم سراغ یک فکر دیگه در پست بعد...





هوالرئوف الرحیم

از جمعه پیش، بیش از همیشه، وقتی هر کی رو می بینم یکی دیگه رو به یکی دیگه نشون می ده و نهی آمیز می گه "ببیییین"، تن و بدنم می لرزه.

من دیگه تحمل دیدن ضربه خوردن آدمها از قضاوتها و نهی کردنهاشون رو ندارم. بابام جان اگر امکان نهی از منکر داری انجام بده. به خودش بگو که داری کار اشتباهی می کنی، اگر نه تو دلت باهاش نباش و نهیش کن. انگشت اشاره به سمتش نگیر و به این و اون نشون نده که وای اینو ببینین که فلان است.

و بیشتر از هر کسی برای خود قضاوت گرم نگرانم.

من این روزها خودم رو بابت قضاوت کردن خیلی شماتت می کنم. اصلا یک درگیری اساسی درونی دارم و دعواییست دیدنی در وجودم. مخصوصا بابت چت آخرم با ساجده. توضیحی که در مورد شکل جشن دادم. استغفار می کنم خدایا. غلط کردم...

نگران عاقبتم هستم. خیلی نگران...





هوالرئوف الرحیم

یه دونه چراغ روشنایی طرح ناصرالدین شاهی دارم و جزو معدود وسایل تزئینی، بعد از راه افتادن رضوان، سر جاش باقی مونده. 

رضوان یه دونه عروسک ماریوی بازی قارچ خور داره که الان بهش میگه امیر. خیلی هم سیبیلش توجهش رو جلب می کنه.

اون روز حواسم به گوشی بود دیدم جلوی چراغ روشنایی نشسته یه سره یه چیزی رو تکرار می کنه. منم غرق گوشی.

یه آن حواسم جمع شد دیدم به ناصرالدین شاه چراغ اشاره می کنه و بهم می گه :

مامان امیر رو ببین





دیگه فکر کنم ناصرالدین شاه هم در این صحنه بود که مرد و در افق محو شد.

هوالرئوف الرحیم

رضوان که بیدار شد بغلش کردم و رو صندلی جلوی پاسیو نشستم. موهای پرز مانند صورتش رو که دیدم حسابی چلوندمش و بهش گفتم:

"تو هلوی منیییییییییی"

خندید. خیلی خندید. بعد گفت: " نه من زرد آلو هستم. بابا زرد آلو هست."

یادم نیست ازش پرسیدم من چی هستم یا خودش گفت:

" مامان سیب زمیمی هست "





و من رفتم که تو افق محو بشم. 


پی نوشت:
زرد آلو و سیب زمینی هردو طعم های محبوبش رو دارن. شاید برای اونه.

هوالرئوف لرحیم

الان دیگه با نبودن بچه ها راحت شدم.

دیشب که باهاش حرف زدم و خوابش برده بود، از شکل صحبت کردنش، احساس کردم چه خوشحالم که نیست اینجا. بقیه هم همینطور.

انسان موجودیه که به همه چیز عادت می کنه.