گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

جوابهای کنکور اومده و انگاری که استعداد درخشانی رتبه ی خوبی گرفته چون خیلی شاده. باید جواب ارشدش رو هم دید. 

به هر حال موفق باشه.





هوالرئوف الرحیم

روز نهم مرداد هم باز یک اتفاق مهم توی زندگی من و رضا بود.

باز هم لطف امام جواد علیه السلام شامل حالمون شد. یه عالمه دودوتا چهارتا کرده بودیم اما جواب ما 4 نشده بود. جواب معادله ی حضرات چهار شد ولی.

رضا وارد کاری که اینهمه مدت دنبالش بود، شد. کاری که از سکون کار قبلی توش خبری نیست اما خطر همچنان پشت به پشتش همراهه. علاوه بر اون تحصیلاتش دیگه بی فایده نیست. حاالا فقط باید بدوئه.

اینها رو نوشتم که بدونم با چه حسی وارد این کار شد. با چه حسی از دور می بینمش که وارد کار شده.

حالم بهتره. خیلی. خدا کمکش کنه.







هوالرئوف الرحیم

خدایا ما چی کار کنیم واقعا؟؟؟






هوالرئوف الرحیم

نجوم و عروس، با هم انگار رابطه خیلی نزدیکی دارن. خسوف بود، که عروس شد.

امشب فقط شاکر خدا بودم. کجا بود، کِی بود که دستم رو نگرفت؟!؟! 

تو نجوم، تو دانشگاه، تو فاز هنر، تو خطاطی. کی بود که من وارد هر چیزی بشم، دورم رو یه حصار بکشه که نشه اون چیزی که نباید. نخواد اون چیزی رو که نباید. بعد حاج آقا رو پیش پام بگذاره، سیف ابادی رو. رضا رو. مسیر زندگیم رو خودش بچینه؟

کِی من می خواستم تو این مسیر قرار بگیرم؟ کی خواست؟ جز خودش؟؟؟ نه واقعاً نه. قشنگ یه حصار بود. یه دژ. همیشگی... 

چقدر غصه رو دلمه. چقدر غم رو دلمه. خدایا... چقدر اشک دارم ...

خدایا، می شه تا آخر عمرم این دژ رو دورم نگه داری؟ خدایا می شه کمکم کنی عاقبتم به خیر بشه؟ خدایا من خیلی بیش از قبل از آینده ترسیدم از امشب. خدایا، دستم رو بگیر... حالم خوب نیست امشب...






هوالرئوف الرحیم
الآن از عروسی اومدیم.
یه عروسی پر و پیمون و خاص و متفاوت. خیلی متفاوت.
و  مخالف با عقایدمون.
اونهمه شگفتی رو با زجر قورت دادم. جو خیلی منفی بود. اشک داشتم، بغض داشتم و توان نبود. درست نبود. دلم برای عمه می سوخت. دلم برای اقا سعید می سوخت. خیلی می سوخت. درسته که خود من رو بارها و بارها با تفکراتش و با عقایدش نواخته بود و آسیب زده بود، ولی واقعاً حقش نبود این وضع، این ناراحتی، این غصه مداوم تا نمی دونم کی. الهی که خیلی خیلی زود، ماجرا به کل برگرده.
هر دوی عروس و داماد رو که تو اینترنت سرچ کردم، دیدم آدمهای معروف و تأثیرگزاری هستند. خانم کارگردان و منتقد سینما، آقای عکاس حرفه ای و بسیار معروف. خدا اگر کمک کنه، بخواد، اگر خلاف آنچه امشب بودند، بشن، چه ها که نمی شه کرد...
دلم برای عمه سوخت. دلم برای آقا سعید سوخت. خیلی سوخت. با هیچ کس جرئت نداشتن گرم بگیرن. خیلی دور و بر کسی نمی چرخیدند. دائم عذرخواهی می کردن. و چرا؟ چون به عقاید بچه هاشون احترام گذاشته بودن.
امشب گذشت. کابوسی بود برای خیلی ها مون. غصه بود برای خیلی هامون. بهترین شب یکی از دخترهای خوب فامیلمون.
الهی که آخرش خیلی خوب تموم بشه. جوری که خدا خیلی خوشحال بشه...







هوالئوف الرحیم

به لطف خدا روز خیلی خوبی بود.

رضا شیفت بود. از صبح دل دل می کردم زودتر برم سراغ مفاتیح و زیارت نامه بخونم. فرصتش تا ظهر دست نداد ولی وقتی خوندم، چه صفایی داد. یاد تمام لحظات نابم تو سفرهای مختلف بودم. قسم دادنهام. حاجت گرفتن هام...

ساعت 16:00 هم مامان از مشهد تماس گرفت و سالگرد عقدمون رو تبریک گفت، هم رضا. سر ساعت قرارمون تو صحن.

عصر هم 2 ساعت رضوان رو بردم پارک و وقتی اومد خونه غش کرده بود از خستگی و پادرد، فینقیلی. بچم تولد جدش بود باید بهش خوش می گذشت. عوض روز دختر که خسته بودیم همگی و نتونستیم تحویلش بگیریم تو اون روز سخت و جانکاه ولی در نهایت عالی.






الهی که من قربون شما بشم علی بن موسی الرضا علیه السلام

هوالرئوف الرحیم

مامان رضا، منشی باشگاه، مامان مهدیه و دانشگاه تهرانی  گزینه هایی هستند که ورد زبونشون "بچه هاشون" هست. دائم تو رو با اونها مقایسه می کنن و بچه های خودشون رو برتر از تو می دونن. 

اینهایی که نام بردم، "بچه ها" تمام آنچه از زندگی بدست آوردن هستن. و شاید آمال و آرزوی جایگاههای اونها.

بچه ها، موجوداتین که در واقع مال اونها نیستن. ولی چون براشون هزینه و زمان و انرژی صرف کردن، و ازون مهمتر "کلام"، حالا به عنوان  دست آورد و حاصل زندگی، دائم ازشون نام می برن.

چرا مامان من ورد کلامش این حرفها نیست؟ چون انقدر مشغله داره که به این چیزها فکر نمی کنه. ماها نه موجودات کمی هستیم، و نه اون برای ما کم زحمت کشیده. ولی انقدر خودش رو بالا کشیده که برای بیان خودش به ما نیاز نداره.


تصمیمم برای زندگی آینده اینه، همینطوری که جسته و گریخته کارهای هنریم رو دارم پیش می برم، و تا از آب و گل در اومدن بچه ها این مدلی پیش می رم، بعد از اون برای تحصیل علم و هنر تصمیمات محکمی دارم. دوست ندارم وقتی بچه ها به سن شناخت رسیدن، تنها داشته هام از زندگی باشن. و اونها برن سر خونه و زندگی هاشون و من دیگه هیچ چیزی برای "داشتن" نداشته باشم. و هیچ چیز نمونه جز حسرت ... 





هوالرئوف الرحیم

وقتی تونستم خودم رو بگذارم جای اونها، اون نفری که بهم حسادت و دشمنی می کنه، و اون یکی که از این یکی تبعیت می کنه، یکمی حالم بهتر شد. 

اینکه در پس جنگها، چیا خوابیده، خیلی جالبن.

شاید تفکرم 100% درست نباشه، ولی هر چیزی که حالم رو بهتر کنه، ازش استقبال می کنم.






هوالرئوف الرحیم
امروز تو پارک، حین تاب دادن رضوان، یه آن به خودم اومدم دیدم برای هر بچه ای که وارد پارک می شه با دیدن مامان و باباش، بلافاصله یه برچسب دارم می زنم.
یهو یه سیلی محکم از درون به خودم زدم و به خودم گفتم حواست به کار خودت باشه.
بعد شروع کردم به تمام بچه ها، از دماغو تا شیک و پیک، لبخند زدم. و حس بهتری بهم دست داد.





هوالرئوف الرحیم

براش قصه ی مگس نبودن و زنبور بودن رو تعریف کردم.

ولی باز داشت من رو می برد به روزهای مگسی. دیدم برای ثابت کردن خودم و رفتارم، لازمه که مگس باشم. پس ادامه ندادم. 

لزومی نداره خودمون رو به هر کس ثابت کنیم. از سوالاتش معلوم بود که من رو مقصر می دونه. خب بدونه. اصلا مقصری وجود نداره. دوتا روحیه هستیم که با هم سازگار نیستیم. دور هم نمی گردیم. به خواست من. از کنارش عبور می کنم. نمی بینمش. تا راحت باشم.

شاید بعدتر که رشد کردم، تونستم ببینمش و بشنومش و برام مهم نباشه. یا اینکه یهو اصلاً پذیرفتمش آنجور که هست.

فعلا که دور و برش نمی چرخم تا دور و برم نچرخه. صمیمانه ی صمیمانه.