گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

وقتی رضوان رو نداشتیم، هنرنمایی کردنهای غذا بخصوص صبحانه م، زیاد بود. مخصوصا روزهایی که از صبح جمعه خونه خودمون بودیم. 

با اضافه شدن رضوان به تیممون و چندین برابر شدن وظایف من، رضا با متانت خیلی از کارهایی که براش انجام می دادم رو از اعمال یومیه م حذف کرد و یه سری هم اتوماتیک حذف شد. یکیش همون صبحانه ها.

تا اینکه رضوان بزرگ شد و انقدری که الان هست شد و من بحمدلله دو جمعه هست که موفق شدم برای رضا صبحانه هتلی بپزم در حد لالیگا. هیچ کدومش رو هم رضوان لب نزد که دلم خوش بشه... ولیخودمون دوتا که حسابی کیف کردیم.

هفته پیش خوراک لوبیای فوق العاده خوب و جا افتاده و پر ملات به همراه نیمروهای خاص هتل و قهوه براش سرو کردم. امروز هم کرپ با موز و توت فرنگی و شکلات دارک فرمند، باز با قهوه و بسی دلچسسسسب ساعت 12 ظهر. و نتیجه ش اینه که رضای ساده انگار ولی شکمو، اخلاقش به کل عوض میشه و کلی محبت و مهربانی و خلاصه جو مثبت. 

بهش می گم تو می فهمی که چقدر رفتارت روی رفتارم تاثیر داره؟ میگه آره. می گم خب پس چرا؟؟؟ جوابی نمی ده.





دیشبم مرام کشمون کرد

بوستان نهج البلاغه

هوالرئوف الرحیم

به نظر من از سخت ترین و طاقت فرسا ترین کارهای آشپزخونه، خالی کردن سلف چای از داخل قوری یا حتی چای دم کن یا حتی چایی صاف کن است.






تازه دسته اش هم بالا باشه که دیگه بدتر...

هوالرئوف الرحیم

خیلی چیزها بود که به خاطر سخت بودنهاش برای مامانم، برای منم رنگ و بوی سخت گرفتن. مثلاً آبمیوه گرفتن.

انقدر این کار براش سخت بود که بعد از هر بار آبمیوه گرفتن با اون آبمیوه گیری که کل بدن رو رعشه دردناک می انداخت و تمام خونه رو طی می کرد، چنان بسته بندیش می کرد و بالای کابینت می گذاشت که خودت با دیدن بسته بندیش زورت بیاد بیاریش پایین و بخوای استفادش کنی. و برای همین ما آبغوره به آبغوره، تابستون به تابستون روی آبمیوه گیری رو می دیدیم.


رضا عاشق آبمیوه ست. رضوان هم. آبمیوه گیری جهیزیه ام هم ازین آبمیوه گیری راحت هاست که سریع تمیز می شه. با این وجود، اون سختی ای که گفتم، همش در پس زمینه ی ذهنم بود.

ولی انقدر رضا همه چیز رو سهل می گیره، یواش یواش من رو هم تغییر داد و حالا آبمیوه ی خونه به راه هست و می تونم به مامان اینها هم یه صفایی بدم. 





خداروشکر

هوالرئوف الرحیم

طیبی یه بخش کوچیکی از من رو به من نشون داده بود. بهم گفته بود بزنم در دهانش و ازش نظر نخوام. ولی الان هر چی بیشتر می خونم بیشتر گنگ می شم. یه وقتهایی ندانستن بهتر است انگار.

فقط ...

یک نکته مهم الان فهمیدم. اینکه بچه ها و احتمالا کودک درون، ذهنشون به چهار بخش تقسیم شده:

1. من بد هستم، بقیه خوب هستند.

2. من بد هستم، بقیه هم بد هستند.

3. من خوب هستم، بقیه بد هستند.

4. من خوب هستم، بقیه هم خوب هستند.

و باید با این کودک جوری برخورد کنی که یاد بگیره گزینه 4 گزینه ی درست در زندگانی هست. خوبه که این رو بفهمم و عمل کنم. 

و اینکه تازگی ها خیلی زورگو شدم سر رضوان. اینو هم باید جز در مواقع خطر، کنترلش کنم. 

در جملاتم قیدهای هر دو گروه والد و کودک دیده میشه و خبر آنچنانی از بالغ نیست.






هوالرئوف الرحیم

کاملاً به معجزه شدن هر یکشنبه و چهارشنبه م ایمان دارم.

لوح سفید می رم، خالی خالی. و ترسان. بعد از یک ساعت انگار نه انگار که همون آدم ورود بودم. بال در میارم بعد از هر خروج.

من به معجزه بودنهای روزهای یکشنبه و چهارشنبه م اعتقاد راسخ دارم.

خدایا چطور ازت تشکر کنم؟

می شه مستدامم بداری در این راه؟





هوالرئوف الرحیم

واقعیتش اینه که بسیار شادان شدم که اسپانیا هم حذف شد.

الآن دیگه همه ی گروه مرگ، واقعاً مردن تموم شدن رفتن پی کارشون الفاتحه مع الصلوات.





هوالرئوف الرحیم

توی این چند وقته، انقدر نوسانات احوال روحی رو تجربه کردم خسته شدم. حال خوبم از لحظه شروع ورزش تا پایان روز ورزشم هست. یک روز درمیان یعنی. بعد باشگاه، انقدر کار می کنم و انقدر انرژی دارم، که حال بد اصلا کجا بوده؟ چی چی هست؟؟؟

ظهری که با رضا از تجزیه تحلیل تفکرات نیمه شب دیشب تو ماشین، حرف می زدم، یهو یادم افتاد چقدر وقته تو دهن "والد" نزدم. چه والد نفرت انگیز خودم، چه والد نفرت انگیز دیگران که به جونم می اندازنش. خیلی وقته از "لطفا دهنت رو ببند" برای والدها استفاده نکردم.

کاش توی مدرسه، مخصوصا تو سنین نوجونی که آدم با یه عالمه بحران مواجه هست، درسی وجود داشت که روش برخورد با (والد-بالغ-کودک) رو به همه مون یاد می دادن. که بلد باشیم در برابر حرف دیگران چه کار کنیم و خودمون رو چقدر دوست داشته باشیم و چطور از حال بد به حال خوب خودمون رو بکشونیم.

حالا فعلا که می خوام این رو در پیش بگیرم. اگر این هم حالم رو بهتر نکرد دیگه باید دست به دامن طیبی بشم. 





هوالرئوف الرحیم




درد من او هست و درمان نیز هم...






هوالرئوف الرحیم

وقتی داشتم پودر کاکائو و نسکافه و شیر رو توی لیوان می ریختم که با کیکی که دو ساعت پیش تو شرایط روحی خیلی بد درستش کردم ولی خیلی خوشمزه شد، بخوره؛ یه آن پیش خودم گفتم:

"آخه این وقت شب همچین بمبی بخوره که خوابش نمی بره!"

بعد یادم افتاد لیوان نوشیدنی برای رضاست نه من.

هیچی دیگه الان هم تاوان اون معجون رو من دارم پس می دم و رضا دیگه باید به پادشاه 5م رسیده باشه!





شب بد با پایان خوب.

چقدر غصه بخورم من؟

هوالرئوف الرحیم

دانشگاه تهرانی، از وقتی من با دکتر رضا ازدواج کردم، داشت آتیش می گرفت. از وقتی دانشگاه تهرانی 2، با دکتر دانشگاه تهرانی ازدواج کرد آروم گرفت. و تموم شد اون رقابت فکر کنم. البته امیدوارم...

هر دو شوهر کردیم. من زور نزدم و به هزار گرفتاری مالی خودم رو گرفتار نکردم و درسم رو تا جایی که دوست داشتم و نیاز داشتم ادامه دادم. برعکس اون...

حالا هم دکتر رضا تو خونه بیژامه و زیر پوش تنشه و من دکتر صداش نمی زنم و با هم می شینیم آبگوشت می خوریم. هم فردا اون دانشگاه تهرانی2 با دکتر دانشگاه تهرانی زیر پوش به تن و و بیژامه به پا می شینه و آبگوشت می زنن در رگ. 

حالا ما روی فرش ماشینی اونها روی فرش ابریشم و اینها در طعم آبگوشت هیچ تفاوتی ایجاد نمی کنن. تازه ما دلمون نمی لرزه اگه پشنگه آب ِگوشت کوبیدن بریزه رو فرش و اونها چرا دلشون خواهد لرزید. 


:)