گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

در مورد خرید لباس، سعی می کنم چیزی که می گیرم شیک باشه. همیشه هم جزو کسانی که به لباسشون اهمیت می دن، شناخته می شم. همیشه با رضا ست می کنم و همیشه لباسهامون شاد و مرتب هست. از وقتی رضوان هم به تیممون اضافه شده، که توی چشم تر هم هستیم. ولی هرگزززززز پول به لباس مارک و قیمت بالا نمی دم. وقتی ازم قیمت لباسی رو بپرسن، اگر باهاشون صادق باشم، چشمهاشون گشاد می شه که یعنی ممکنه؟! یاد گرفتم که صادق نباشم البته.


بعد اون بنده خدا که استعداد درخشان هست، خیلی به مارک و این چیزها اهمیت می ده و به نظرش چیزی که گرونه خوب هست. یه بنده خدای دیگه هم می شناسم که اینطوریه و از وقتی ازدواج کردم تا به حال، فقط یک روسری روی سرش دیدم. یک روسری خیلی خیلی گرون مثلاً. 


ایدئولوژیم اینه: ارزون بخر که دلت بیاد مدل عوض کنی و رنگ به رنگ بشی. حال مردم به هم نخوره هی توی یه لباس ببیننت. انگار بهت چسبیده. 

کارایی مهمه، چه تو لباس، چه تو رشته تحصیلی، چه تو لوازم منزل، چه توی عنوان دانشگاه، مهم اینه که درست و بهینه در کمترین زمان ممکن بدست بیاری و مصرف کنی و به هدفت برسی.





هوالرئوف الرحیم

این قصه رو تا به حال 10.000.000.000.000 بار برای اطرافیانم تعریف کردم. که انقدر حرص نخوردن. الکی....

راهنمایی یه دوست داشتم به اسم مهدیه. این دوست ما خیلی درسخون بود. خیلی. همیشه مامانش بهش افتخار می کرد. من اما زندگیم رو می کردم. عشق و حالم رو می کردم، درسم رو هم می خوندم. دبیرستان رفت ریاضی من رفتم هنرستان. 

سال آخر یه بار مامانش رو دیدم که جلوی مامانم که خیلی رو درس من حساس بود شروع کرد از "مهدیه جون" تعریف کردن که چقدر ریاضت می کشه و هیچ جا نمی ره و فلان و بهمان که شاگرد اوله و فلانه و بهمان. منم که کلاً گوشم بدهکار نبود و خودمختار بودم و زندگیم رو همچنان با درس ادامه می دادم. مهمونی هام و گردشم و تلویزیونم و کامیپوتر و همه چیزم هم به جا بود.

گذشت و ما دیگه هم رو ندیدم تا یه روز توی اتوبوس به سمت غرب دور که دانشگاهم بود، له و خسته و داغون یک آشنا دیدم. مهدیه. من جنت آباد می رفتم اون کوهسار. هر دو کاردانی کامپیوتر می خوندیم و اساتیدمون هم مشترک بودن. من آزاد اون غیرانتفاعی.

نتیجه اونهمه ریاضت شده بود این.

شب عید هم تو آرایشگاه دیدمش. از اون زودتر ازدواج کرده بودم و بچه داشتم و هر دو کارشناسی بودیم. و با تمسخر شنیدم که گفت: "اینهمه درس خوندی بچه داری کنی؟؟؟؟"

و در دلم بهش خندیدم. که افتخاراتم رو توی سرم می کوبید.


دختر عمه مون هم که همیشه توی سر ریحانه زده می شد و همه عمرش غیرانتفاعی رفته بود و مرده بود، درست همون دانشگاه ریحانه قبول شد. حالا ریحانه دکتر هست از یک داشنگاه معتبر، و او یک کارشناس و حداکثر کارشناسی ارشد. بگذریم دیگه. بسه.


حالا شده مثال اون بنده خدا که چپ می ره راست میاد از دانشگاه تهران حرف می زنه و این یکی که هی از "چی چی های درخشان" که الحمدلله جمع شد و به زمان رضوان نخواهد رسید. و من هرگز نمی گذارم استعداد درخشانی، رضوان و فینگیلی رو تو این رقابتهای احمقانه وارد کنه. چون خیلی مشتاقه...






هوالرئوف الرحیم

هم کاردانی هم کارشناسی یه دانشگاه معمولی قبول شدم. ولی از کاردانی که بگذریم، تو کارشناسی خیلی فعال و مورد توجه اساسی اساتید بودم. با اینکه تغییر رشته داده بودم و خب به اندازه خیلی از بچه ها مثل آتنا کارم قوت نداشت، ولی سرسری کاری که اصلاً توی کارهام پیدا نمی شد و عشق و دقت لبالب بود.

بلافاصله که فارق التحصیل شدم، مشغول کار شدم. اول به عنوان کارآموز و بعد دعوت به کار شدم و مشغول شدم و توی یکی از بخشهای مهم مسئولیت مهم هم گرفتم. صحبتم سر مشغول کار شدن هست. بعد از اونجا هم یه جای دیگه و خسته شدم و دیگه ِ دیگه ِ دیگه نرفتم سر کار.

هیچ وقت هم لازم نبود در مورد دانشگاهی که توش درس خوندم توضیحی بدم. نمونه کار مهم بود و مدت زمان شاغل بودن.

ولی کسی که دانشگاه مهم با بدبختی و ریاضت قبول می شه، برای انجام هر کارش همش باید یک جمله اساسی و البته زائد رو به زبون بیاره: من از دانشگاه X فارق التحصیل شدم. حالا از آب و دون چه خبر الله و اعلم. 

بعد می ری جلو می بینی که همون دونی رو که جلو اون می گذارن جلو تو هم می گذارن ها.





در پست بعد مابقی داستان....


هوالرئوف و الرحیم

آدم تنها به من می گن.

امروز که ربحانه نبود. و رضوان و فینگیلی پیش مامان بودن و من روزه بودم و خیلی خیلی سخت به شب رسوندم و حال روحیم اصلاً خوب نبود، هی داشتم بین شماره های دفتر تلفنم، بین اکانتهام، بین آدمهای فامیل، دوستهای دوره های مختلف تحصیلی، می گشتم که یکی رو پیدا کنم برم پیشش از ته دل بخندیم و هم رو آزار ندیم و بهمون یه عالمه انرژی مثبت منتقل بشه.

رسماً توی خانوادۀ رضا که هیچ کس یافت نشد. خانواده خودم یه سعیده یه سوفی. اونم تازه بگیر نگیر دارن. توی دوستهای کارشناسی فرنوش، حالا ای بگی نگی آتنا، توی دوستهای کاردانی، که اهل خنده نیستن ولی باهاشون بهم خوش می گذره؟! خوبن. مثبتن. بچه های خط سارا شاید فقط تنها کسی باشه که حس خوب بده ولی خنده نه. و همین. سعیده و فرنوش. می تونن من رو خارج از این دنیا تا حد مرگ بخندونن. خیلی کمن. خیلی کمن...

و من تنهای تنهایم.






پی نوشت:

من یک دختر بسیار بسیار شوهری هستم. بی نهایت وابسته به رضا. حال خوب و بدم خیلی به رفتاری که رضا با من انجام می ده بستگی داره. خیلی دارم سعی می کنم دنیام رو بزرگ تر کنم. نمی تونم. نمی شه... 

هوالرئوف الرحیم

الآن به این نتیجه رسیدم که انتخاب سعیده و سیمین به عنوان مخاطب در این سالیان سال، کار کاملاً صحیحی بوده. آدمهای پر مشغله، و پر کار که هر از گاهی هم می رسیدن مطالعه م کنن ولی بودنشون رو دوست داشتم. آرامش بخش و دوست داشتنی.

هیچی دیگه، اگر یک روز به این نتیجه رسیدم که وبلاگم رو به کسی معرفی کنم، از مخاطبهای قبل، بازم همین دو نفرن. در مورد ساجده به خاطر اینکه خیلی با هم قاطی شدیم و تقریباً در حد ریحانه باهاش حرف برای گفتن دارم، شک دارم. 

همین...






هوالرئوف الرحیم

خونه مامان با رضوان پیتزا درست کردیم عالی. تا نفس داشتیم هم خوردیم. و برنامه ریزی اول برای دیدن فوتبالمون که "خوردن چیپس" بود، به اوت رفت.

برنامه ریزی دوم که شادی بعد از گل بود هم موفقیت آمیز نشد. دو سه باری که یا عصبانی بودم یا خوشحال و جیغ و داد کردم، خانم ترسیدن و به گریه افتادن و ماجرا داشتیم وسط فوتبال.

رضا هم که گفت فقط آخر بازی رو تونسته ببینه و همش در حال خاموش کردن سطل آشغال بوده...






هوالرئوف الرحیم

رونالدو برام علاوه بر ستاره، یک انسان جنگجو و قابل احترام بود. خیلی زیاد. خیلی به مستندی که از زندگیش ساخته شده و از شبکه ورزش دیدم ربط داره

انسانی که وقتی محمد بحرانی تو اون کلیپ فوق العاده، براش کری می خوند، پیش خودم می گفتم؛ رونالدو هم همچین آدم لای پر قو بزرگ شده ای نیست و ازین صوبتا.

الان 3 ساعتی از بازی آخر تیم ایران تو جام جهانی 2018 داره می گذره. نه آهنگران و کویتی پور گزارش این بازی رو عهده دار بودن، نه سوراخ سوراخ شدیم. باور بزرگی به اسم رونالدو هم برامون دیگه وجود نداره.

فجیع ترین بازی زندگیش رو رونالدو انجام داد. دون منزلتی که براش قائل بودم. برام باورپذیر نبود وقت کشی های سبک عربستانی شون! برام باورپذیر نبود اداهای بچه گانه رونالدو! برام باورپذیر نبود که داور زیر بار اسم رونالدو له شد و از زمین اخراجش نکرد!

و جمله قشنگ این بازی این بود

بیرانوند، پنالتی کریس رونالدو رو مهار کرد!

 

 

 

 

 

چقدر خوب شد گل زدیم

الهی شکرت.

هوالرئوف الرحیم

  • بعد از عمری یه دونه چیپس از فروشگاه خریدیم. رضا دوست نداره و منم بعد ازدواج دیگه تمایلم رو بهش از دست دادم. ولی به قصد خوردن وسط فوتبال دلمون خواستش. رضوان گرسنه بود و می گفت الا و بلا بدید بخورم. دیگه بهش آموختیم که برای فوتبال خریدیم و وسط فوتبال می خوریم. دیشب از بیکاری نشسته بودم فوتبال می دیدم، یهو رضوان اومد تو اتاق و چشمهاش پر از شادی شد، فهمیدم خرابکاری دوم اتفاق افتاده، چون توضیح نداده بودیم کدوم بازی فوتبال. دیگه تا اومد دهن باز کنه، تندی توضیح دادم: "فردا شب که فوتبال ایران هست، با هم چیپس می خوریم"... جالبه برام که یادش نمی ره!

  • خرابکاری اول هم سر گل ایران به اسپانیا اتفاق افتاده بود و ترسش. برای اصلاح امر، همینطوری از اون روز داریم تمرین شادی بعد از گل می کنیم. پر سرو صدا با جیغ و هیاهو. بلکم این بار اگر خدا خواست و گل زدیم و جیغ زدیم، دیگه نترسه.




هوالرئوف الرحیم

هیچ کس راضی نیست. هر کس یه نفر رو ناسزا می گه. این وری ها انتخاب اون وری ها رو می کوبن و اون وری ها به کل نظام رو. خلاصه که اگر مقصودشون از انجام هر آنچه تا امروز کردن، نارضایتی عمومی بوده، موفق شدن.

حالا این طرف، مایی که راضی نیستیم و با اصل نظام مشکل نداریم، و آدم توهین کردن نیستیم تا دلمون حداقل خنک بشه، نمی دونیم دیگه چه کنیم. زیر بار اینهمه نامردی همه جانبه. دلم می سوزه. دلم برای فرد اول می سوزه. با کیا طرفه؟!


امشب رضا شیفته. بهش گفته بودم، "من نمی دونم، اگر بردیم باید بیای خونه بریم شادی عمومی." اونم نگفته بود "باشه". فقط رفته بود. حالا زنگ زده می گه علاوه بر اینکه دوتا نیرو کم دارن و افتاده سرلوله، امشب رو هم آماده باش هستن. دیگه در حال ردیف کردن اپلیکیشن بودن که تو استقرار بتونن تو ماشین  فوتبال رو ببینن. شاید شادی یا غم بعد از بازی به جایی بکشه که اینها تا صبح بیدار بمونن، سر حادثه. 

کاش ملت عاقل تری بودیم...


اضطراب گرفتم. براش صدقه گذاشتم و هزار بار گفتم از ماشین بیرون نیا. هزار بار گفتم یه وقت جوگیر نشی! و خودم می دونم که: گر نگه دار من آن است و من می دانم، شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد....





هوالرئوف الرحیم

اون روز که داشتم ظرف می شستم، فکرم پیش سین بود و همسرش که حتماً الآن تو این لحظه داشتن فوتبال می دیدن. بعد یاد کلاسهای شناخت همسران افتادم که می گفت، برای نزدیک شدن به مردهاتون نگاه کنید که به چه فازی علاقه دارن و تو اون محدوده خودتون رو فعال نشون بدین و باهاشون همراهی کنین. بعد پیش خودم گفتم سین که عاشق علم و ادامه تحصیل و مهاجرت و این چیزها بود، با میم ازدواج کرد که عاشق فوتباله. من که عاشق هنر و مهارت بودم و از علم بیزار، با رضا که عاشق علم و ادامه تحصیل و به روز بودن و البته اقتصاد هست، ازدواج کردم، و این ماجرا همیشه ادامه داره. 

یه وقتی که باید انتخاب می کردی، انقدر کفه های دیگه رو سنگین دیده بودی و برچستگی های ویژه ای توی طرفت دیده بودی که به خیلی از بخشها پشت کردی و چشم ازشون بستی. و دقیقاً همونها توی زندگی شاخه های اصلی به حساب اومدن.

و درست تو این نقطه هست که زندگی مشترک معنی می گیره. ساختن، احترام گذاشتن و همراهی کردن با تفاوتهای همدیگه. و چقدر هم سخت... که اگه اتفاق بیفته:

 خوشــــــــــــــــــبختــــــــــــــــــی