گذرگاه

۲۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

رضوان دیشب سررفت و برای آبکشی راحت، کل خونه رو به یه زاویه ی خونه انتقال دادیم تا یه هفته به عید. که هم اگر باز اتفاق افتاد راحت آبکشی کنیم همچنین برای دستمال کشیدن روی فرشها اذیت نشیم.


امروز که دو روزه ماه هفت شروع شده. مابقی فامیل رو هم تو دورهمی مطلع کردم و خیلی انرژی خوب گرفتم. 

ولی برخورد عموی تنها، برام از همه جالب تر بوده. فشردن دستم و اشک حلقه زده در چشم. و بدترین برخورد هم که پریروز از خواهر همون عزیز دیدم...

دیگر اینکه، از خصوصیات این هفته نوشته که دیگه ساک بیمارستان رو ببندم. و این حال عجیبی بهم داده. اگر مثل رضوان بدنیا بیاد، همش 7 هفته باقی مونده. سر همین دیشب خواب دیدم تو مسافرت زایمان کردم. سه نفری رفتیم چهار نفری برگشتیم.


اتفاق مهم دیگه ای که امروز افتاد این بود که قصه ی گم شدن طلای رضوان رو کامل برای رضا گفتم. ناراحت شد. ولی نه در حدی که فکر می کردم.







هوالرئوف الرحیم

شب رضا له له له رسید خونه. رضوان رو صدا کرد و بهش یاد داد کادو بهم بده و بهم بگه " روزت مبارک "

رضوان هم خیلی خوب یاد گرفت و انجام داد و من شکه بودم. کادو رو خود رضوان باز کرد. یه دست بند خیلی زیبا.

خیلی خوشحالم. رضا سلیقه م دستش اومده. چه برای عطر ولنتاین چه برای این کادوهای کوچیک ولی مفید و تاثیرگزار. دستش اومده قیمت برام مهم نیست و نفس عمل مهمه. من حتی اگه کادو هم نداده بود ولی بغلم کرده بود و روزم رو تبریک گفته بود، برام کافی بود. ولی دیگه نور علی نورش کرد.

شب رضوان یه کار خفن کرد و خیلی اذیت شد. خیلی. قسمم می داد بشورمش. رضا گفت یکم لفتش بده که بفهمه.

بعد با هم در مورد کوچیک و بزرگ بودنش صحبت کردیم و اون خیلی تاکید داشت که بزرگه و دوچرخه ش برای بزرگتراست و خلاصه ماجرا داشتیم.

تو تخت که خوابوندمش باهاش صحبت کردم که صبح که از خواب بیدار شد، چه کنه تا یه روز خوب رو سپری کنیم. اونم موافقت کرد و تلویحا قول داد "رضوان خوبی بشه."

خیلی نیاز به دعا دارم. خیلی اذیتم. خدا کمکم کنه مرحله سختی رو دارم سپری می کنم. 





هوالرئوف الرحیم

بعد از یک ماه که با رضوان عالی پیش رفتیم، چند روز اخیر اوضاعش دوباره به هم ریخت و من رو حسابی سرخورده کرد.

پارسال روز زن تلخی رو سپری کردم.

امسال روز مادر تلخی رو.

هرکی برام پیام تبریک می فرستاد پارسال، چشمهام پر از اشک می شد و امسال از نفرت پر می شم.

بیشرمانه ست که بگم از خودم و از رضوان و در این رابطه متنفرم.

بسیار لجباز شده و من هم از این طرف نمی تونم هیچ مهری بهش ابراز کنم. 

خلاصه که حال تهوع آور و کثیفی بینمون حاکمه. 






هوالرئوف الرحیم

می دونی.

کینه نیست اسم این حالم. من یک مارگزیده ی بزرگم که از ریسمان سیاه و سفید می ترسه.

هر از گاهی که همه چیز به سامونه به خودم می گم: 

"خب چرا؟!"

بعد سعی می کنم یادم بیاد. جاهایی که کوتاه اومدم. جاهایی که چه رفتاری دیدم. چهره و برخورد مامانش در این چند دیدار آخر. حرفهای شوهرش بهم. و ...

ولی خداشاهده که کینه ش رو نگه نداشتم. این راه رو انتخلب کردم. که ازش دور باشم. کلامی ازش نشنوم و کلامی بهش نگم. این فعلا بهترین راهی هست که باهاش بتونم بسازم.

دوری و دوستی





هوالرئوف الرحیم

وای از کمردرد! که خواب رو ازم گرفت و به تمام زبانهای زنده ی دنیا که بلدم، عبارت "کمردرد" رو تو ذهنم مرور کردم و عاقبت رضا رو بیدار کردم و به زبان مادری دردم رو گفتم تا ماساژم بده.

زیر دستهاش آروم شدم و همینکه دوباره خوابید، درد از اول.

سر رضوان اصلا ازین دردها نداشتم...




هوالرئوف الرحیم

حربه ی خوبی در برابرم پیدا کرده.

از هر چیزی منعش کنم، بابت هر کار بدیش توبیخ یا محرومش کنم، خیلی رااااحت خرابکاری می کنه و بعضی وقتها قیافه ی حق بجانب می گیره و بعضی وقتها که قراره باز بخاطرش توبیخ دیگه ای بشه یا محرومیتی بدنبال کارش داشته باشه، خودش رو به موش مردگی می زنه و یا من رو :

"مامان خوبم" 

یا

"مامان مهربونم"

خطاب قرار می ده.

دیشب دیگه رضا خیلی جدی و مصمم گفت به کل دیگه باهاش کاری نداشته باشم و محلش نگذارم. همه ی یک ماه زحمتم هم هوتوتو.

آوانس بهش ندم. جایزه هم. و اصلا دیگه حرفش رو هم نزنم و بگذارم به قول رضا بزرگتر و عاقل تر بشه.

رضا میگه برو خداروشکر کن که همه اینها از تیز هوشیشه...



پی نوشت:

امشب وقتی بعد از آب نبات چوبی اومدم دندونهاش رو مسواک بزنم و اون بلاها رو سرم آورد و نگذاشت، دستهام داشتن از تمنای له کردنش می ترکیدن. گوشهام داغ داغ. نفسم به شماره افتاده بود و لحنم " قربون دخترم بشم الهی" بود و این اجتماع نقیضین چنان ضربان قلبم رو برده بود بالا که رضا بدو برام آب آورد.

خیلی نگران خودم می شم این وقتها. که شرمنده ی حضرت زهرا بشم. چه بخاطر اون بیرونی. چه بخاطر این درونی. امانت داری نتونم بکنم...


شب وقتی "لحظه گرگ و میش" رو می دیدم و بحرانهای نوجوانی دختر دکتر رو، به رضا گفتم:

"من واقعاااااا آمادگی این روزها رو ندارمممم"

 و از اضطراب و ترس مردم... 





هوالرئوف الرحیم

هفته ی سی، یعنی آغاز بی خوابی بخاطر حرکتهای اساسی و زیاد.

کاملا پیداست. ذوق من و باباش رو که حسابی برانگیخته. کیفوریم از لمس سر کوچولو و دست و پای نحیفش.

وای فکر کردن به بغل کردن یه نی نی نو حالم رو دگرگون می کنه. اونم اینهمه کوچولو.

و البته ترسهای ماه اول. افسردگی. درد شقاق. بی خوابی... ترس از تحمل نکردن رضوان. هوووفففف.





خدایا بدادم برس.

هوالرئوف الرحیم

الهی که آه تک تک ما، خون دل تک تک ما، انرژی منفی بعد از دعواهای اقتصادی تک تک ما، موج منفی ناراحتی روحی ای که دارید برامون پیش میارید دامنتون رو بگیره و تا قیام قیامت خلاصتون نکنه.

لعنت به شما که آینده رو برامون خلاصه کردید در " یک دقیقه" دیگه...






هوالرئوف الرحیم

اسفند.

بلاخره امسال هم داره تموم میشه.

یعنی این ماه چی میشه؟ یعنی این هفته چی میشه؟ یعنی فردا چی میشه؟ یعنی امروز چی میشه؟ یعنی تا یه ساعت دیگه چی میشه؟ یعنی این برزخ داره تموم میشه؟!؟!؟!

همه اینها در حالیه که کمترین علاقه به بررسی اخبار وجود داشت...

خدایا آخر عاقبت ما و این مملکت پیر و خسته رو ختم به خیر کن...







هوالرئوف الرحیم

رضا که اومد خونه، تقریبا در اولین دقایق حضورش، تز اقتصادی جدیدی مطرح کرد که حسابی آمپر چسبوندم و قاطی کردم.

بیرون که رفتیم برای برگشت گفتم پیاده بر می گردم و تا برگشتمم یه دوش گرفتم و زیر دوش کلی زار زدم بلکم حالم بهتر بشه.

از حموم که اومدم بیرون اونها هم خونه بودن و من نشستم به فکر و فکر و فکر...

شام که می پختم اومد بغلم کرد که: "ببخشید بی پولم".

آخ انگار نیشتر خورده باشه به دمل چرکیم. شروع کردم و گفتم و گفتم. حق با من بود. حق با من هست. اول یکم لیچار گفت به زمونه و جواب اون رو هم خوب بهش دادم و در نهایت... سکوت.

من حالم خوب شد. اونم یکم دست و پاش رو جمع کرد.






هرچی خانمی می کنم صدام در نمیاد فکر کرده حالیم نمیشه